در یک صبح آفتابی با اضطراب و نگرانی وارد اداره آگاهی کرج شد و خبر مفقود شدن محمد همسرش را اعلام کرد و همان وقت افسر مربوطه به او ‌گفت، کتباً بنویس و او هم نوشت: چند روزی میشه که همسرم برای پیدا کردن گنج به شمال کشور رفته و برنگشته. نه پیغامی نه نامه‌ای و نه تلفنی. موقعی هم که می خواست بره گفته بود کارم ممکنه کمی طول بکشه، اما نزدیکه یک ماهی میشه که خبری ازش ندارم. معمولاْ هر وقت برای پیدا کردن گنج می رفت چند روزه بر می گشت، حتی یه زنگم نزده، گفتم پاشم بیام خبر بدم یه وقت خدای نکرده بلایی سرش نیومده باشه، از همین می ترسم. بی‌خبری ازش  خیلی نگرانم کرده، حتی نگفت کدوم شهر شمال میره که پاشیم بریم دنبالش. صبح تا شب به فکر پیدا کردن گنجه. همش ازاین شهر پا میشه میره یه شهر دیگه آخه هر چیزی اندازه ای داره، نمی خوام بگم مرد بدیه اتّفاقاْ خرجیمم میده، دست بزنم نداره، من ازش راضی ام اما این که خبری ازش ندارم ناراحتم کرده، واقعاْ موندم نمی دونم باید چی کار بکنم. لطفاً کمکم کنید.

و مأموران آگاهی از همان روز تحقیقات خود را آغاز کردند و حتی سه بار شهناز همسر مرد مفقود را مورد بازجویی قرار دادند، اما نتیجه‌ای حاصل نشد. آیا اظهارات این زن حقیقت داشت؟ هیچ‌کس نمی‌دانست. این پرونده حتی یک مظنون هم نداشت. آیا محمد همسر مفقود شده اش به گنجی رسیده بود و با معشوقش خود را گم و گور کرده بود؟ هر احتمالی ممکن است. همه ی اعضای خانواده و فامیل نگرانش بودند و کمتر روزی بود که به مفقود شدن او نیندیشیده باشند. شهناز با چهره ای اندوهگین تقریباْ هر هفته سری به کلانتری و اداره ی آگاهی می زد تا خبری از شوهرش بشنود اما فایده ای نداشت و افسر مربوطه هم در آخرین پرس و جوی او گفت: شما نیازی نیست خودتونو به زحمت بندازید بیایید اینجا برید سر خونه و زندگیتون، اگه خبری پیدا کنیم خودمون اعلام می کنیم. اما شهناز حداقل ماهی یک باری به اداره ی آگاهی می رفت زیرا نمی توانست بی خیال شوهرش شود. حرف محمد در خانه و نزد آشنایان و فامیل همیشه ورد زبانشان بود. شوخی نبود یک مرد برای یافتن گنج خانه را ترک کرده و دیگر بازنگشته بود. آنهایی که مورد بازجویی قرار گرفته بودند حتی به یک مورد اختلاف جدی و درگیری میان آن دو اشاره نکرده بودند و همگی اعتراف کرده بودند که زندگی آرام و بی سرو صدایی داشته اند.

و سالها همچنان سپری می شدند بی آن که ردی از این مرد مفقود پیدا شود. گم شدن او ده سال را هم گذرانده بود اما گویا باید سیزده سال از مفقود شدنش می‌گذشت تا راز آن آشکار شود. و انگار در یک روز ابری بود که مردی میان سال وارد اداره آگاهی شد و گفت: «من مشغول قطع درختان باغم بودم و هنگامی که پی ساختمان رو می‌کندم یکدفعه چشمم به جسدی خورد.» مأموران جسد را از باغ خارج کردند و مشغول تحقیق و آزمایش روی آن شدند. لباس‌های جنازه تقریباً سالم مانده بود و با نشانه‌هایی که شهناز در اظهاراتش گفته بود همخوانی کامل داشت. و همین شد که شهناز دوباره احضار و این بار مجبور شد اعتراف کند:

ـ یه روز وقتی مجید خواهرزاده‌ همسرم به خونه ما اومده بود ازش خواستم تا انگشتمو نگاه کنه چون کمی می‌سوخت و فکر می‌کردم خاری چیزی توش فرو رفته بود. مجیدم مشغول لمس کردن انگشتم شد که یه دفعه چشممون به هم افتاد و من احساس کردم دوستش دارم. به همین راحتی. اونم داشت با مهر و محبت نگام می کرد و همین شد که بین ما رابطه‌ای صمیمی و کاملاً خصوصی برقرار شد. من از بودن در کنارش حسابی لذت می‌بردم اما محمد شوهرم سد راهم بود. چی کار باید می کردم؟ مجید پیشنهاد داد از شوهرم جدا بشم و با اون ازدواج کنم. فکر خوبی بود اما بهونه‌ای برای جدایی نداشتم. شوهرم غریبه نبود با ما فامیل بود نمی‌تونستم بی دلیل ازش جدا بشم و با مجید ازدواج کنم. مونده بودیم چه کنیم تا این‌که فکر کُشتن محمد به سرمون زد. راستش فکر کشتن اون پیشنهاد من بود. مجیدم قبول کرد. به همین راحتی. خلاصه یه شب که محمد خسته از کار روزانه به خواب رفته بود، من درِ خونه رو باز کردم و مجید آروم وارد شد. فرصت خوبی بود. منم چاقو رو به دست گرفتم مجیدم سایه به سایه کنارم بود و به من قوت قلب می‌داد، چاقو رو چندبار تو پهلو و کمرش فرو کردم. نگذاشتیم دادوبیداد کنه. آخه مجید محکم دهنشو گرفته بود تا فریاد نکشه. همون موقع که داشتم با چاقو می زدمش با دیدن مجید تعجب کرده بود، حقم داشت خُب خواهرزادش بود، هیچ اختلافی هم با هم نداشتن. بالاخره جونش در رفت و تموم کرد. همون شبونه جسدشو داخل گونی گذاشتیم و به باغی در نزدیکی خونمون بردیم. اون جا زیر درختی گودال عمیقی کندیم و جسدشو مخفی کردیم و هیچ‌کسی هم متوجه ما نشد و بعدش با خیالی آسوده آثارشو از بین بردیم و با هم رفتیم حموم ویه نفس راحتی کشیدیم. اما به خاطر روابط فامیلی ما نتونستیم با هم ازدواج کنیم چون که نمی‌خواستیم به ما شک کنند. به همین دلیل تصمیم گرفتیم رابطه‌ی ما مخفیانه باقی بمونه. همینطورم شد. خلاصه اگه صاحب باغ قصد ساختمون‌سازی نداشت هیچ‌کسی به راز ما آگاه نمی‌شد، نه سیزده سال سی سال دیگه هم کسی نمی فهمید . بعد از گذشت این همه سال اصلاْ فکر نمی کردیم گرفتار بشیم. این عدد سیزده آخرش کار دستمون داد. همیشه از عدد سیزده بدم می اومد. می دونستم نحسه. این همه سال وجود داشته اما یه کی نیست بیاد بگه چرا باید تو سال سیزدهم راز ما فاش بشه!؟

به گمانم خیلی عجیب است که یک رابطه‌ی عاشقانه سیزده سال در نزدیکی یک جنایت و جسد دوام بیاورد. علی‌الظاهر اینگونه بوده است. آن دو بی‌هیچ عذاب وجدانی سال‌ها مخفیانه از وجود یکدیگر لذت می بردند. حتی اگر عدد سیزده نحس نباشد برای این دو عاشق و معشوق بی‌وجدان این‌گونه بود. و من نحسی دیگری را نیز در سرنوشت آن‌ها یافتم و مطمئنم که به مخیله هیچ‌کسی تاکنون خطور نکرده است: اگر تعداد حروف این سه اسم بد فرجام را با یکدیگر جمع کنید آن وقت مشاهده می‌کنید که نحسی سیزده از قبل در تقدیرشان رقم خورده بوده است!

عدد مرموز و ناشناخته سیزده اسرار زیادی در خود دارد و رازهایش برای ما همچنان مبهم باقی خواهند ماند. مثلاْ تعداد نفرات حاضر در شام آخر سیزده تن بودند. شام آخر در واقع وعده ی واپسین حضرت عیسی (ع) بوده است. در انجیل آمده است: ایشان آخرین غذای خود را در اورشلیم با رسولانش که تعداد آنها سیزده نفر بود تقسیم کرد و بعد از آن به صلیب کشیده شد. از آن پس اکثر مسیحیان از نشستن سیزده  نفر بر دور میز شام هراس داشته و نگران می شوند. همچنین افسانه ای به نقل از اهالی اسکاندیناوی می گوید: زمانی که دوازده نفر از خدایان در یک ضیافت دور هم جمع شده بودند، ناگهان مهمانی ناخوانده، خدای سیزدهم  به نام لوکی، ظاهر می شود!

کمتر کسی ممکن است به هنگام خودکشی به چگونگی وضعیت ماه در آسمان توجه داشته باشد. خودکشی ظاهراً در اوج ناامیدی و افسردگی و معمولاْ درهوای تیره و غم‌انگیز باید رخ بدهد، بی‌آن‌ که ماهی در آسمان بدرخشد. اتفاقاً هوای تیره و ابری و غبارآلود با وضع روحی افرادی که قصد خودکشی دارند بیشتر جور است اما یک پژوهش علمی ثابت کرده و نشان داده آنهایی که خودکشی کرده اند بی‌آن ‌که خود متوجه باشند در یک شبی که ماه بطور کامل در آسمان می‌درخشیده و یا به عبارتی زمین و خورشید و ماه در یک مسیر قرار می‌گیرند، دست به چنین اقدامی زده‌اند. آیا ماه شب چهارده که در آسمان می‌درخشد و جاذبه‌ای جادویی دارد فقط یک شب بعد از سیزدهمین شب ماه نیست!؟ آیا ماه کامل از شکم سیزدهمین شب ماه بیرون نمی‌آید، همان شبی که این پژوهش علمی می‌خواهد نشان دهد بیشترین میزان اقدام به خودکشی در آن رخ داده است؟ و فراموش نکنیم  که در طول یک سال ماه سیزده بار به صورت کامل دیده می شود...  باور کنید دوست ندارم بی‌هیچ دلیل و مدرکی حوادث را به عدد سیزده ارتباط دهم. آیا من قصد فریب دادن شما را دارم، هرگز! آیا سیزده سال سپری نشد تا راز مفقود شدن همسر شهناز آشکار شود و آیا جمع حروف اسامی آن مقتول و عاشق و معشوق سیزده نشد؟ این حادثه و پیدا شدن جسد در سال سیزدهم و حتی این اسامی عیناْ در بایگانی اداره ی آگاهی کرج ثبت است، بی هیچ گونه دخل و تصرفی! باور کنید این‌ها تصادفی نیست. ضمناْ با این که می دانم احتمالاْ تا کنون به این موضوع فکر نکرده اید و هیچ کجا هم نخوانده اید اما بد نیست یادآوری کنم زمین و ماه و خورشید نیز مجموعاْ سیزده حرف دارند! با این حال اصلاْ جای هیچگونه نگرانی وجود ندارد زیرا ما زندگی خواهیم کرد چه ماه کامل بدرخشد و یا ابرهای تیره بر آن سایه بیافکنند!