ماجرای عروس  و دامادی كه یك‌ شبه تقدیرشان دگرگون شد شاید در نوع خود بی‌نظیر باشد و اگر در این دنیا فقط دوبار چنین اتّفاقی افتاده باشد، یكبار آن در "دمشق" بوده است. ما هم در گوشه‌ای می‌نشینیم و به عروس و دامادی كه در صدر مجلس نشسته‌اند نگاه می‌كنیم. چه مجلس با‌شكوهی است! ای کاش پدران عروس و داماد زنده بودند و شاهد این مراسمی می شدند که سالها انتظارش را می کشیدند. وصلت مقدسی در پیش است و به همین مناسبت مهمانان به آن دو خوش آمد می‌گویند. صدای موسیقی و آواز نیز به مجلس رونق پر‌طراوتی بخشیده است. همه مشغول رقص و شادی و پذیرایی از خود هستند كه ناگهان حلما مادر داماد از راه می‌رسد. جمعیت به احترامش بر می‌خیزند و به او تبریك می‌گویند. پس از خوش‌آمد گویی و بوسیدن مهمانان و حاضرین، نوبت به عروس می‌رسد. نورا که در لباس عروس می درخشد و همه نگاهها به سمت اوست جلو می‌رود و به مادر داماد سلام و خوش‌آمد می‌گوید و حتی رویش را می‌بوسد اما در این میان گویا چیزی حلما را دلگیر و رنجانده و غرور متکبرانه‌ای سینه‌اش را می‌فشرد. او از عروسش فاصله می گیرد و صالح که داماد مجلس است با تبسمی معنادار نزدیک نورا می‌شود و از او می خواهد كه به احترام مادرش دست او را ببوسد. اما مثل اینكه عروس بیشتر از مادرشوهرش غرور دارد و به همین دلیل مخالفت می‌كند و می گوید:

ـ صالح خواهشاْ کوتاه بیا من به این رسم و رسوما اصلاْ اعتقادی ندارم.

ـ من ازت خواهش می کنم.

ـ خُب خواهش نکن به جای این که از من چنین توقع بیجایی داشته باشی برو یواش به مادرت بگو اخماشو باز کنه و کوتاه بیاد. لطفا تو هم دیگه دنبالشو نگیر.

ـ نورا همه رسم و رسومو می دونن مگه نمی بینی چطور دارن نگات می کنن. خواهش می کنم برو جلو دست مادرمو ببوس تا این دلخوری از بین بره، من مادرمو می شناسم اگه این کارو نکنی دیگه ولکن نیست مدام می خواد به من سرکوفت بزنه، برو جلو تمومش کن خواهش می کنم.

بعد نورا نگاهی به داماد می اندازد و با خونسردی تمام می گوید: من این کارو نمی کنم برامم اصلاْ مهم نیست ناراحت شده باشه، این رسم و رسوما دیگه کهنه شده...فقط ببین مادرت می تونه مجلس مارو بهم بزنه یا نه!؟

انگار مهمانان پی به موضوع جر و بحث آن دو برده اند و عده ای نیز دور حلما مادر داماد جمع شده اند و با هم پچ پچ می کنند. همین لحظات اسرا مادر عروس خود را به دخترش می رساند و می گوید: نورا داری آبرو ریزی می کنی برو جلو دستشو ببوس لگد به بخت خودت نزن. این رسممونه، صالح توقع زیادی از تو نداره، معطل چی هستی برو.

ـ مادر جون ما حرفامونو زدیم، خواهشاْ به این موضوع دخالت نکن!

و سپس صالح با عصبانیت می گوید: اما من هنوز حرفامو نزدم ...

نورا به او خیره می شود. صدای موسیقی و رقص همچنان شنیده می شود و همین لحظات دو خواهر نورا وچند نفراز زنهای مهمان نزدیک می شوند. صالح نگاهی گذرا به آنها می اندازد اما انگار از رفتار نورا بیشتر از مادرش که در گوشه ای ایستاده و رو ترش کرده ناراحت است. صالح که کمی هم رنگش پرده و عصبی نشان می دهد صدا می زند: نورا!

ـ بله دیگه باز چی شده؟

ـ می خواهی دست مادرمو ببوسی یا نه؟

ـ نه و هیچ لزومی هم نمی بینم!

و مادرش با ناراحتی به او اعتراض می کند: نورا هیچ معلوم هست چی داری میگی؟

ـ آره کاملا معلومه، من نمی فهمم شما چی دارید میگید، هر کی مایله بره دست حلما خانومو ببوسه معطل نکنه اما من هرگز خودمو کوچیک نمی کنم، اینجا مجلس عروسی منه، از من چنین چیزی نخواهید چون که امکان نداره این کارو بکنم...

و صالح که بشدت بهم ریخته خطاب به نورا می گوید : به بخت خودت لگد نزن، حواست باشه که داری آبرو ریزی می کنی  فقط به من بگو ببینم این حرف آخرته...؟

و ناگهان رنگ سرخی روی صورت زیبای عروس می نشیند و با صدای بلندی که عده ای هم بشنوند می گوید: این حرف اول و آخر منه دیگه دنبالشو نگیر، خواهشاْ بگذار حداقل امشب اعصابم راحت باشه...

ـ باشه ..

ـ نورا دخترم یواش آبرمون رفت.

ـ مامان چی کارش داری؟

ـ آره یعنی چی، برای چی باید دستشو ببوسه، این رسم و رسوما چیه همه رو بدبخت کرده...

ـ شما ساکت باشید.

و زمزمه ها بالا می گیرد.

ـ مامان دیگه بسه اصلاْ برام مهم نیست چه بلایی امشب قراره سرم بیاد، من این رسم مسخره رو قبول ندارم حالا هر کاری دوست دارید بکنید ...

و ناگهان حلما مادر داماد صالح پسرش را صدا می زند و او با عصبانیت از میان مهمانان عبور می کند. آنها کمی در خلوت با هم صحبت می کنند. مادرش می گوید: دیدی صالح، نورا چطور منو جلوی همه مهمونا خوارم کرد؟

ـ وای نورا تو آبرو برامون نگذاشتی.انگار شیطون رفته زیر پوستت...مادر جون من حریفش نمی شم. میگه من این رسمارو  قبول ندارم... خیلی دلم می خواد امشب بلایی سرش بیارم که تا عمر داره فراموش نکنه. نباید جلوی جمع تحقیرت می کرد...حالا بگو من چی کار کنم، هر کاری بگی می کنم.

ـ الآن من بهت میگم چی کار کن!

و آن وقت مادرش حرفی زیر گوشش می زند. صالح با تعجب به مادر عصبانی اش خیره می شود. لحظات با اضطراب و دلشوره سپری می شود و سرانجام سرسختی و لجاجت عروس باعث می شود مجلس به هم بخورد و داماد چنان به خشم می آید كه به سمت میكروفون می رود و از بستگان عروس می خواهد هر چه زودتر مجلس را ترك كنند! و در این لحظات كه صدای اعتراض و جنجال بالا گرفته صالح یكدفعه چیزی به ذهنش خطور می کند و برای اینكه به مادرش بفهماند تا چقدر برای او ارزش قائل است همانجا تصمیم به تحقیر و قربانی كردن عروسش در جلوی پای او می گیرد به این ترتیب كه دوباره از همان میكروفون استفاده می کند و خطاب به حاضرین چنین می گوید: از میون شما مهمانان گرامی چه کسی حاضره با این عروس مغرور و خودخواه ازدواج كنه!؟

و حاضرین با تعجب و حیرت به یکدیگر و عروس و داماد نگاه می کنند . مادر نورا عصبانی می شود و به صالح بخاطر این حرف زشتش اعتراض می کند اما او با غروری تمام دو باره حرفش را تکرار می کند. جو عجیب و غریبی بر مجلس عروسی حاکم گشته. صدای موسیقی قطع شده و چند نفری صلوات می فرستند و یکی دو تا از زنها هلهله می کنند و صدای موسیقی لحظاتی طنین می افکند تا شاید جو سالن به حال سابق در آید اما صالح بشدت عصبانی است و باز حرفش را تکرار می کند و صداها با ناباوری فروکش می کند اما ناگهان حرف عجیبی در مجلس عروسی طنین می افکند و به یکباره سالن از حیرت و تعجب و شگفتی منفجر می شود زیرا همان وقت یکی از دوستان عروس جلو می آید و با صدای بلندی می گوید: من حاضرم با نورا خانوم ازدواج کنم!

یکدفعه برق شادی در چشمان نورا می درخشد و او از مادر و خواهران و بستگانش می خواهد که به این ماجرا دخالتی نکنند. و ناگهان سكوت عجیبی سالن عروسی را فرا می گیرد! اما این وضع فقط چند ثانیه بیشتر به طول نمی انجامد و آنگاه مجلس بار دیگر بهم می ریزد و زمزمه‌ها بالا می گیرد. آن مرد جوان جلوتر می آید و بار دیگرخطاب به داماد می گوید: من اسماعیل هستم از دوستان نورا خانوم! با كمال میل حاضرم به جای شما باشم، البته اگه عروس خانوم منو قابل بدونن!

همان وقت صدای نورا در سالن شنیده می شود و او طوری که همه بشنوند می گوید: من حاضرم زنت بشم!

و داماد كه حسابی تعجب كرده از شدت عصبانیت و خُرد شدن غرورش سرخ می شود، اما او انگارتصمیم خودش را گرفته است. همان وقت و بدون آن که حتی کوچکترین تردیدی به خود راه دهد، كنار می كشد و دراوج تعجب حاضرین تقدیرشان یک شبه دگرگون می شود. آنگاه از عاقدی كه در مجلس حضور دارد می خواهند كه خطبه عقد را به نام نورا و اسماعیل، عروس و داماد تازه بخواند!

آن شب هیچ كس نتوانست مانع از انجام این كار شود و اواخر شب كه قرار بود بستگان عروس مجلس را ترك كنند، در اوج ناباوری حُضار، این داماد به اتفّاق مادر و اعضای خانواده و برخی از بستگان و دوستانش بودند که مجبور شدند دنبال كار خود بروند و آن وقت بود كه عروس به چهره تازه داماد لبخندی زد و یك حادثه ی تلخ و غم‌انگیز را به یك شب فراموش نشدنی تبدیل كرد، اما این همه ماجرای آن شب نبود و ما هرگز نخواهیم توانست تلخ‌ترین و غم انگیزترین شب زندگی داماد ناكام را احساس كنیم، خصوصا که صالح تصمیم گرفت همان شب بمیرد تا مجبور نشود این سرافکندگی پراز تحقیروعذاب را بیش از این تحمل نماید!