يك روز عصر «ليندن هاكنز» به داخل چادر مربي پيشاهنگياش ميرود تا چيزي به او تحويل دهد اما در همان لحظه و در غياب مرّبي، يك بسته شكلات كه زرورق آن باز شده بود، روي ميز ميبيند و همين او را وسوسه ميكند و سپس شكلات را فوراً در جيبش ميگذارد و از چادر خارج ميشود. صبح روز بعد مربي همه پيشاهنگان را جمع ميكند و خطاب به آنها ميگويد: «من آدم دقيقي هستم و بدونيد كه متوجه شدم از داخل چادرم شكلاتي به سرقت رفته. حالا از ميان شما هر كسي اين عمل رو مرتكب شده، خودشو معرفي كنه، اگرم خجالت ميكشه ميتونه شخصاً و بدون حضور جمع پيش من اعتراف كنه. مطمئن باشه كه اين به نفعشه. اون وقت شايد اونو بخشيدم.»
هفتاد و شش سال بعد «ليندن هاكنز» حكايت خود را اينطور تعريف كرد: «من آن زمان نُه ساله بودم و آن روز نحس را دقيقاً به ياد دارم. خجالت ميكشيدم بگويم من اين كار را كردهام. زبانم بند آمده بود. آقاي «ديويدكي» مربي ما خيلي عصبي شده بود و به همين خاطرمن بيشتر ترسيدم اما نفهميدم چطور شد كه او فهميد كار من بوده است. فوراً موضوع را به پليس اطلاع داد. من زبانم بند آمده بود و نتوانستم اعتراف كنم. سالها با خودم كلنجار رفتم تا به سرقت اعتراف كنم و آن وقت آقاي كي از گناه من بگذرد، اما موقعي تونستم خودم را راضي كنم كه بيست سال از اين ماجرا ميگذشت و من هنوز در زندان بودم! متاسفانه آن زمان ديگر نتوانستم آقاي كي را پيدا كنم. هيچ كس خبري از او نداشت و همين باعث شد من باز هم در زندان بمانم. سالهاي ديگري هم سپري شدند و ديگر داشتم نااميد ميشدم و پيش خودم فكر ميكردم كه ديگر هيچگاه رنگ آزادي را نميبينم. اما مدتي بعد بطور اتفّاقي مجبور شدم موضوع را با يكي از زندانيان قديمي در ميان بگذارم. وقتي کمی برایش درد دل كردم او با تعجب به من گفت اي كاش زودتر از اينها راز دلتو به من ميگفتي چون كه من آقاي ديويد كي رو ميشناسم و حتي ميدونم كجا زندگي ميكنه!
بالاخره نامهاي به آقاي كي نوشتم و به آدرسش فرستادم. يكي از جملاتی كه براي او نوشتم گمان ميكنم بزرگترين ضربه را در طول عمرش به او وارد كرد. اينطور نوشتم : « هفتاد سال اين گناه را با وجدان خستهام حمل كردهام ولي ديگر طاقتم سر آمده است!»
بعدها «ديويد كي» اينطور گفته بود: «بُهتم زد. باور نميكردم كه اين جريان هفتاد سال طول كشيده باشد. من ميخواستم او تنبيه شود اما هرگز نميخواستم به قيمت يك عمر زندگي در پشت ميلههاي زندان تمام شود. من از نامه ليندن خيلي متاثر شدم و بلافاصله به مقامات قضايي مراجعه كردم و رضايتم را اعلام كردم! ليندن يك چك به ارزش پنجاه پوند برايم فرستاده بود تا مثلاً با من بيحساب شود. او برايم نوشته بود: «چك پيوست را كه از محل درآمد ضعيف خودم در زندان جمع كردهام بپذيريد و از گناه من در گذريد!»
فقط بيست و چهار كلمه و فعل و اسم و حرف در قالب دو جمله از اين ماجرا باقي مانده كه آن هم از زبان «ديويد كي» بيان ميشود و سپس شايد فرصت كرديد كمي هم به تقدير «ليندن هاكنز» بيانديشيد: «حالا واقعاً من بايد او را ميبخشيدم يا او بايد مرا ببخشد، به هر حال قانون اين حق را به من داده بود!»
ميگويند بد اقبالي نيز هم چون خوشبختي و بدبختي ارثی است. فقط آدمهاي خرافاتي نيستند كه از اين حرفها ميزنند، بلكه امروزه تعدادي از دانشمندان و محققين نيز چنين اعتقادي پيدا كردهاند! ولي من ترجيح ميدهم به جاي آن كه براي شما توضيح دهم اين نظريه صحت دارد يا خير، چند حكايت از اين دست برايتان بياورم كه گمان ميكنم اين بيشتر شما را راضي ميكند! در ثاني نظر و عقيده من چه دردي را دوا ميكند آن هم در اين بحثها و حرفهاي غمانگيز و بیهوده!؟ پس بهتر نيست با هم به "هانوي" برويم تا ببینيم چرا «دونگ وان مون» اين مرد سي ساله دچار بداقبالي شده است؟ خودش كه گمان ميكند نحسي از مرگ مادرش آغاز شد آن هم از زماني كه جسد مادرش را در گورستان دهكده دفن كرد. اما دونگ مجبور شد چند روز بعد جسد را از گور خارج كند و آن را در باغچه خانة خود به خاك بسپارد. حقيقت دارد كه دونگ سابقة بيماري رواني داشته اما اين اقدام او ظاهراْ به دليل شكايت صاحب قبر بوده زيرا وي آن را براي خود خريداري كرده بوده، و اين كه آيا دونگ ميدانسته آن قبر صاحب داشته يا خير ما اطلاعي نداريم اما شاید دفن جسد در باغچه خانه يا ناشي از بيماري او بوده و يا بيپولي، همچنان كه در بقيه ماجرا خرافات و تلقين قوي آدمهاي فراموش شده و مُردگانِ آنها نقش اساسي را بعهده ميگيرند: به موجب يك باور احتمالاْ خرافي كه بين روستاييان بخشي از ويتنام شايع و جريان دارد، دفن جسد در دو گور جداگانه باعث ميشود كه روح متوفي عامل آن را نفرين كند و دونگ موقعي به اين اعتقاد قديمي پي برد كه چند روزي از دفن جسد در باغچه خانه اش ميگذشت. شايد اگر از اين موضوع چيزي نميشنيد به زندگي عادي خود ادامه ميداد اما ميگويند دليل آن كه دوازده نفر از همسایگان و چند تایی از مردم روستا را با ضربات چاقو از پاي درآورده، چيزي جز نفرين شوم مادرش نبوده است! آدمي با اعتقادات و باورهاي خود زندگي ميكند، حتي اگر در علت مرگ افراد نيز كمي تحقيق كنيم خواهيم فهميد مسيري كه به مرگ بسياري از مردمان منجر شده، توسط افكار و عقايد آنها پيريزي و ساخته شده است، همانگونه كه عدهاي از همسايگان دونگ نيز ثمره بخشي از افكار یا اعمال خود را در تيزي چاقوي خشمگين او ديدند و مزهاش را چشيدند! اما مردي كه ميخواست در هواي باراني از عرض يكي از خيابانهاي پايتخت "سنگاپور" عبور كند، از اينها نيز بدشانستر بود. او كه پيش از رسيدن به آنسوي خيابان با ماشيني تصادف كرده و زخمي شده بود، خود را به كنار خيابان رساند تا افراد خّيِر براي او كمك بفرستند. دقايقي بعد ماشين پليس سراسيمه از راه رسيد اما متاسفانه خودرو در زمين لغزنده ليز خورد ومحكم به مرد آسيب ديده برخورد ميكند و مرد زخمي در اوج ناباوري پيش از آن كه به بيمارستان برسد جان ميسپارد. اگر اسم اين ماجرا بدشانسي نيست، پس چيست؟ بگذريم زيرا توقف در اين ايستگاه برزخي به ما نيز آسيب وارد خواهد ساخت، همانطور كه «سوميت پرابات» را گرفتار ساخت. او كاردي را از مغازه قصابي در بازار اصلي شهر "كلمبو" دزديد و سپس پا به فرار گذاشت اما از شانس بد او قصاب تصميم گرفته بود تا او را گرفتار نسازد رهايش نكند. سوميت نيز از همين در هراس بود. به همين خاطر با شتابي ديوانهوار در كوچهها و بيراههها میگریخت براي آن كه او را منحرف كند و از چنگش خلاص شود. اما ناگهان «سوميت پرابات» در تقاطعي متوقف شد زيرا مردي در برابر او ايستاده بود و پرابات وقتي فهميد او کاملاْ از ماجرا بيخبر است كه لبه تيز چاقو در شكم او فرو رفته بود! مرد هراسان و وحشتزده فريادي از درد كشید و سوميت در حالي كه به او ناسزا ميگفت از محل حادثه گريخت. سپس عرق ريزان و هراسان از ديواري بالا رفت و لحظاتي بعد به آن سوي مانع پريد و در گوشهاي مخفي شد به اميد آن كه قصاب رد او را گم کند. اكنون نه تنها قصاب بلكه عدهاي ديگر نيز به دنبال او بودند. سرانجام «سوميت پرابات» به جرم قتل به هفت سال زندان محكوم شد. او در مرز بيست و پنج سالگي وارد زندان گشت، دقيقاً قبل از اينكه پليس او را دستگير كند. چگونه؟ خود او نيز كه بايستي سي سالي را در باز داشتگاه سپري كند تا مدتّها به اين موضوع ميانديشيد. شبها كه خلوتترين بخش شبانهروز تيره او را به وجود ميآورد، فرصت خوبي در اختيار او گذاشته بود. اما متأسفانه درسكوت بزرخي سلولش نتوانست به نقطهاي برسد كه او را قانع سازد و مدام به خود ميگفت: «اگه قصاب دنبالم نميگذاشت، الان اينجا نبودم. اون بدبخت هم كشته نميشد و اگه از روي ديوار نميپريدم هيچ وقت گرفتار نميشدم. چه ميدونستم فكر ميكردم قصابه از دنبال كردنم پشيمون ميشه. اشتباه كردم اونم چه اشتباهي، چه حماقتي كردم! اما از كجا معلوم بين راه ردمو گم كرده بود؟ پس بايد فرار ميكردم. شايدم ردم روگم كرده بود. اما اگه اون مرد جلوم سبز نميشد اوضاع خراب نميشد، لعنتی اون كاروخراب كرد. انگار چاقو رو دزديدم كه فقط بكنم تو شكم اون از همه جا بيخبر. اولش به نظرم اومد خود قصابهاس. تقصير خودم شد. بايد از يه راه ديگه فرار ميكردم. اون حتماً ردموگم ميكرد. وقتي پنهون شده بودم معلوم شد ردمو گم كرده، آره اون منو گم كرده بود. فقط بدشانسي آورده بودم. حالا ديگه مطمئن هستم اون قصاب منو لو نداده، آره مطمئنم. اون بين راه منو گم كرده بود، فقط اگه كمي احتياط ميكردم گرفتار نميشدم.»
حدسِ «سوميت پرابات» درست بود. مرد قصاب در نيمه راه رد او را گم كرده بود حتي آن عدهاي كه به دنبالش بودند. سوميت در جاي دنج و خلوتي مخفي شده بود اما او نميدانست كه آنجا گوشه پرتي از حيات زندان اصلي شهر بود! ميگويند قرار است دوران محكوميت خود را در همان زندان سپري كند، چيزي كه زياد در باورسوميت نميگنجد، زيرا او در زوايا ي پنهان خيالش به راه گريختن و خلاص شدن ميانديشد، درست همان كاري كه «ديويد سلاگر» اين زنداني آمريكايي انجام داد. يك رگبار تند باران به ياري اش شتافت و او كه مشغول تميز كردن بزرگراه شماره پنج "سانفرانسيكو" بود موفق شد خود را از زنجيري كه با آن هفده نفر ديگر نيز در اسارت بودند، خلاص كند و بگريزد. اما شب هنگام مجبور شد به خانهاي پناه ببرد. همين كار را هم كرد اما اگر دوباره به زندان بازگشت به اين دليل نبود كه صاحب خانه به پليس زنگ زده باشد و یا ماموران رد او را پيدا كرده بودند، خير دليل اصلياش آن بود كه صاحب خانه خودش پليس بود. براي اينكه بتوانيد راحتتر به اين ماجرا بيانديشيد و به نتيجه درستي برسيد، بايد اضافه كنم كه صاحب آن خانه يكي از زندانبانانهاي زنداني بود كه «ديويد سلاگر» دوران محكوميت خود را در آنجا ميگذراند. خُب فکر می کنم دیگه هیچ نيازي به علامت تعجب{!} آن هم بدنبال فعل «ميگذراند»، نيست اما از آنجا كه نتيجهگيري کمی سخت است پس بهتر آن آست گناهش را به گردن پژوهشگران "دانشگاه ولز" انگلستان بياندازيم. ميگويند: مطالعات مربوط به افسردگي نشان ميدهد كه بختِ بد در خانوادهها ارثي است و برخي از افراد از نظر ژنتيك تمايلاتي دارند كه نوع زندگي آنها بحراني باشد. از خدا پنهان نيست از شما هم پنهان نباشد كه خيلي تلاش كردم پايان اين ماجراها را با یک جمله كوبنده و اثرگذار تمام كنم اما گمان ميكنم اينجا فقط گذاشتن يك نقطه كافي باشد.
خيليها از بدشانسي ضربه خورده و ضرر كردهاند. من گاهي اينگونه حوادث را در روزنامهها ميخوانم. مثلاً فكر كنيد پس از بيست و سه سال حبس رأي به بيگناهي شما بدهند، دقيقاً چيزي كه براي «ديويد ميلگارد» كانادايي رخ داد. او شانزده ساله بود كه به جرم قتل زني به نام «ميلر» شناسايي شد و چند سال بعد در سن بيست و دو سالگي زنداني گشت و سرانجام بيست و سه سال بعد در سن چهل و پنج سالگي رهايي يافت. اما كابوس بيست ونه ساله وي زماني به انتها رسيد كه دانشمندان انگليسي و كانادايي به كمكش شتافتند و با بررسي نتايج آزمايش «DNA» او را بيگناه خواندند! تحقيقات نشان داده كه مرد ديگري به نام «فيشر» كه همان زمان نيز يكي از افراد مظنون اين پرونده بود، قاتل اصلي بوده و ميلگارد در واقع به جاي وي زنداني شده است. به هر حال تقدير«ديويد ميلگارد» چنين بوده، حتي اگر ما نیزكمي دقت كنيم شاید باورمان شود: تمام حروف نام آن زن یعنی میلر در حروف فاميل ديويد یعنی میلگارد وجود دارد. به اين هم میشود گفت گره سرنوشت و حالا اگر حروف مشترك را حذف كنيم، فقط God خدا ميماند و بس!
hasankhadem3
نظرات