حسن خادم

{ما این حوادث واقعی را برای درس آموختن دیگران نمی آوریم زیرا زمان عبرت گرفتن هنوز فرا نرسیده است. می گوییم تا کمی سرگرم شوند و اگر شد گاهی هم لذتی ببرند!}

وقتی خبر مرگ ارغوان را برای والدینش بردند یکدفعه روز روشن برایشان به شبی ظلمانی مبدل شد. شیون و زاری و مصیبت همه کوچه و محله را فرا گرفت. هیچ‌کس کشته شدن او را باور نمی‌کرد. اهل خانه خیلی تلاش کردند اختلاف پژمان و ارغوان را که فقط یک سال از ازدواجشان می‌گذشت در حصار خانه‌ی‌شان باقی بماند اما نشد و سرانجام خون سرخ ارغوان بدست پژمان ریخته شد. حتی زن‌های همسایه نیز لباس سیاه عزا بر تن کردند زیرا ارغوان هم‌چون گل سرخ و معطری بود که همه او را دوست داشتند. نه جاوید برادرش راضی به این وصلت بود و نه تهمینه خواهرش. یک روز ارغوان پیش کسی اعتراف کرده بود که نتوانسته مقابل پژمان مقاومت کند و هنگامی که برای خواستگاری آمدند، یک نیرویی بر دهان او قفل زد. اما چیزی نگذشت که روز خوش این وصلت تیره و تار شد.

مادر ارغوان اختلاف آن دو را از جاوید و تهمینه پنهان می‌کرد اما طولی نکشید که همه با خبر شدند. ارغوان اجازه بیرون رفتن و حتی سر زدن به والدین و خانواده‌اش را نداشت. روی حرفش نباید حرف می‌آورد و هر چه او می‌خواست باید انجام می‌پذیرفت. در کمتر از یک ماه پژمان چهره واقعی خودش را نشان داده بود. آن اوایل ارغوان برای آن‌که خانواده‌اش غصه نخورند سکوت کرده بود اما وقتی غیبت طولانی او را دیدند نگران شدند. والدینش روزی به سراغش رفتند. آن روز پژمان در خانه بود و به آنها گفت هر وقت دلتنگ دخترتان شدید به دیدنش بیایید، اما بدون اجازه من نباید جایی برود. موقع رفتن، والدینش چشم بر ارغوان دوختند که مثل گلی داشت پژمرده می‌شد. آنها باز هم مدتی صبر کردند و اختلاف آن دو را مخفی نگاه داشتند تا شاید پژمان سر عقل بیاید، اما نشد. مادرش هفته‌ای یک بار به دیدنش می‌رفت و هر بار آثار ضرب و جرح را بر چهره پژمرده‌ی او می‌دید. حتی پنهانی از او خواست به خانه برگردد تا طلاقش را بگیرند اما ارغوان ظاهرٱ فقط به خاطر آبروی آن‌ها قبول نکرد وترجیح داد زیر همان سقف و در چهاردیواری خانه‌ی خود و با شرایط سخت پژمان بسازد تا شاید به مرور زمان او نرم شود و آن وقت اوضاع روبراه گردد. مادرش هر وقت به دیدنش می‌رفت با چشم گریان بازمی‌گشت اما خیلی مراقب بود تا جاوید بویی نبرد زیرا او به ارغوان علاقه‌مند بود و اندوه و غصه‌ی خواهرش را نمی‌توانست تحمل کند. والدین ارغوان همه‌اش نگران بودند مبادا جاوید و پژمان درگیر شوند و مشکل آن دو پیچیده‌تر شود. اما هنوز یک سال از این وصلت نگذشته بود که همه فامیل و بستگان و آشنایان از اختلاف آن دو باخبر شدند. چند بار جاوید به قصد برخورد با پژمان خواست خانه را ترک کند که پدرش مخالفت کرد و قسمش داد که هرگز به خاطر خواهرش با او درگیر نشود. ارغوان پیش از آن‌که به دست پژمان کشته شود، تنها دلخوشی‌اش نوشتن بود. از همان نوجوانی خاطراتش را می‌نوشت و این کار تا حدودی زخم‌هایش را التیام می‌بخشید. هیچ‌کس گمان نمی کرد ارغوان تا این حد صبور باشد. بعضی‌ها تحمل او را ناشی از عشق و علاقه او به پژمان می‌دانستند و برخی دیگر پای آبرو را به میان می‌کشیدند و عده‌ای نیز هرگز نفهمیدند چرا ارغوان تا پای ریخته شدن خونش ایستادگی کرد. پژمان پس از آن‌که چند ضربه ی محکم بر سروصورت ارغوان زد نفسش را برید و با آن‌که پی برد او مُرده اما در خانه ماند تا اورژانس بیاید. وقتی جنازه خونین ارغوان را از خانه بردند، پژمان آنقدر در خانه ماند تا چند مأمور آمدند و او را دستگیر کردند. داخل کوچه جاوید به سویش هجوم برد و چند مأمور را کناری زد و با مشت خشمگین خود بر صورت او کوبید و همان جا در میان غریبه و آشنا فریاد کشید: تو رو می‌کِشم بالای دار ای حرومزاده‌ی آدمکش!

و طولی نکشید که بسیاری از اهالی شهرستان کوار از مرگ غم‌انگیز ارغوان باخبر شدند. تمام اهل محل سوگوار شدند و در تشییع جنازه ارغوان چنان مصیبتی بر پا شد که تن والدینش را لرزاند زیرا آن‌ها می‌ترسیدند جاوید دست به انتقام بزند. تهمینه نیز تنها خواهرش را از دست داده بود و دیگر خنده بر لبش نمی‌آمد. مادرش می نشست و ناله می کرد و پدرش مدام خشم خود را فرو می‌خورد و پیش جاوید سکوت می‌کرد و او را به صبر و تحمل دعوت می‌نمود که مصیبتشان بیشتر از این نشود.

در مجلس ختم ارغوان خانواده پژمان نیز حضور داشتند و با چندین تاج‌گل با آن‌ها اظهار همدردی کردند. آنها حتی آماده پرداخت خون‌بهایش بودند تا رضایتشان را جلب کنند اما حتی پس از فرو کش کردن کمی از اندوه مرگ ارغوان هیچ‌کس از اهل خانه راضی نمی‌شد از خون ارغوان بگذرد. بختیار برادر پژمان که چند ماهی بود سوگوار زنش بود، در غیاب جاوید مدام به خانه‌ی آن‌ها رفت و آمد می‌کرد تا هر طور شده رضایت آن‌ها را جلب کند اما سرانجام پدر ارغوان خطاب به بختیار گفت: خودتو خسته نکن. ارغوان بیگناه کشته شده. صبر کن هر چی دادگاه حکم داد.

ـ برای چی بدترش می‌کنی، رضایت بدید تموم شه.

ـ تو چکاره‌ای که رضایت مارو می‌خواهی؟

ـ من برادرشم.

ـ ارغوانم دختر من بود. تو توقع داری از خون دخترم بگذرم؟

ـ نگذرید، خون‌بهاشو می‌پردازیم. هر چقدر بخواهید می پردازیم.

ـ ما خون دخترمونو نمی‌فروشیم. برو هر وقت خون دخترتو ریختند خونبهاشو بگیر و رضایت بده!

ـ عزیز من کامیار شما هم جای پدرم هستید. بدترش نکن. رضایت بده خلاص!

ـ برو دیگه این طرفا نیا! وقتی میایی اینجا داغ ما تازه میشه تو هم برادر پژمان هستی مگه غیر از اینه؟

ـ حرف آخرت همینه؟
ـ همینه. منتظر برگزاری دادگاه هستیم. هر چی قانون بگه.

و سرانجام پس از چند نوبت جلسه، دادگاه حکم به قصاص پژمان داد. خانواده پژمان پنهان و آشکار هر چقدر تلاش کردند موفق نشدند مانع این سرانجام شوم و بی بازگشت شوند. دوباره نمایندگانی از سوی خانواده پژمان برای جلب رضایت آن‌ها آمدند و ناامید برگشتند و بعد که والدین پژمان نیز نا امید شدند، بار دیگر نوبت به بختیار برادرش رسید. حکم قصاص پژمان هم‌چون کابوس مرگباری آزارش می‌داد. او تصمیم گرفته بود به هر قیمتی شده و پیش از آن‌که حکم قصاص در سحرگاهی هراس انگیز و ویرانگر جاری شود رضایت خانواده‌ی ارغوان را بگیرد. او به پژمان برادرش قول داده بود چوبه‌ی دار را خواهد شکست و آن‌ها آرزوی بر دار شدن ترا به گور خواهند برد. همه چشمشان به دنبال بختیار بود و او با سرسختی تمام پی این کار را گرفته بود. قبل از هر اقدامی به سراغ ریش‌سفیدان فامیل هر دو طرف رفت و آن‌ها را فرا خواند تا رضایت والدین ارغوان را جلب کنند اما فایده‌ای نکرد و آن‌ها برای بختیار پیغام فرستادند: کوتاه نمی‌آییم. زخم ما جز با اعدام پژمان التیام پیدا نمی‌کنه! مادرش دست به دامن بختیار شد و گفت برو هر طور شده برادرت رو نجات بده، نگذار طناب دار بیوفته دور گردن پژمان. اگه این اتّفاق بیافته منم می‌میرم. اون که نمی‌خواسته ارغوانو بکشه اتّفاقیه که افتاده، برو بهشون حالی کن پژمان قصد نداشته ارغوانو بکشه، اون زنش بوده، برو از قول من بگو. برو پسرم دیگه وقتی نمونده دیشب پژمانو خواب دیدم می‌گفت مادر منو تجاتم بدید ، می‌خوان اعدامم کنند!

و همین شد که بختیار مصمم‌تر از همیشه به سراغ والدین ارغوان رفت و در روزی که جاوید حضور نداشت با سبد گلی به دست‌بوسی آن‌ها رفت و سر فرود آورد و گفت به قیمت رضایت شما هر کاری بخواهید برایتان می‌کنم و آقای کامیار پاسخ داد: ما تابع قانون هستیم. پژمان دخترم رو کشته باید قصاص بشه. دیگه نه کسی رو بفرست نه خودت بیا. آخر همین هفته هم خیال شما راحت میشه، هم خیال ما!

و بختیار که رنگ از رویش پریده بود با عصبانیت گفت:

ـ ببین کِی گفتم اون روز نمیاد که پژمان بره بالای دار! قبل از این‌که وضع بدتر بشه رضایت خودتونو اعلام کنید، یک مصیبت کمتر بهتر.

ـ داری ما رو تهدید می‌کنی..؟اگه جاوید بفهمه خون راه میندازه.

ـ منو از جاوید می‌ترسونی. اگه رضایت ندی داغتونو می‌کنم دو تا ! پس منتظر خبرت هستم. مادرم یه شب راحت سرشو زمین نگذاشته از خر شیطون بیایید پایین تمومش کنید!

ـ تو ازخرشیطون پیاده شو. بدجوری داری می‌تازونی. برو پی کارت هر کاری صلاح دونستی انجام بده. ما رضایت بده نیستیم. وقتی آخر هفته پژمان رفت بالای دار اون وقت آتیشت سرد میشه. حالا از این‌جا برو!

و بختیار همین که این پاسخ را شنید لبش را گزید و با چهره‌ای رنگ پریده و خشمگین چشم در چشم کامیار پدر ارغوان دوخت و گفت:

ـ اگه پژمان بره بالای دار نامردم اگه انتقامشو نگیرم!

ـ حق قصاص رو خدا به ما داده، تو چه کاره‌ای؟ از کی می‌خواهی انتقام بگیری بیا هر غلطی دلت می‌خواد بکن. آخر هفته باید جنازه پژمان رو تحویل بگیری تا دیگه برای یه دختر بی‌پناه قلدری نکنه. خوش آمدی!

قبل از پایان هفته خانواده ارغوان برای احتیاط هم که شده به جای نامعلومی رفتند و آخرین تلاش‌ها برای جلب رضایت آن‌ها را ناکام گذاشتند و سرانجام در سپیده‌‌دم جمعه‌ای تیره و کبود پژمان در اوج ناباوری بالای چوبه‌ی دار رفت و همانجا در حضور کامیار پدر ارغوان طناب محکم قصاص بر گردن او حلقه زد و هنگامی که خورشید طلوع کرد از پژمان جز جسد سرد و بی‌روحی چیزی باقی نمانده بود. و این بار نوبت شیون و زاری خانواده و بستگان و آشنایان پژمان بود. بختیار از شدت خشم و اندوه پیراهن سیاهش را درید و پنجه‌های خشمگین خود را بر صورت و سینه‌اش فرود می‌آورد و خاک گور پژمان را بر سر و رویش می‌ریخت و در میان جمع سوگواران  قسم می‌خورد که انتقام خون برادرش را خواهد گرفت.

و چند روز بعد بختیار برای گرفتن انتقام راهی خانه کامیار پدر ارغوان شد. اسلحه‌ای به دست گرفته بود و خود را با خشمی تمام به در خانه والدین ارغوان کوبید  و با چند ضربه محکم و شلیک گلوله‌ای آن را شکست و درحالی که چشمانش را خون گرفته بود در برابر والدین هراسان و وحشت‌زده ارغوان ایستاد و گفت:

ـ گفته بودم که اگه پژمان بره بالای دار برای انتقام برمی‌گردم. حالا اومدم انتقامشو بگیرم. جاوید کدوم گوریه، هر جا هست بیاد اینجا کارش دارم.

کامیار پدر ارغوان خودش را سپر همسرش کرد و خطاب به بختیار گفت:

ـ این کارها نه ارغوان رو زنده می‌کنه، نه پژمان رو. چطور به خودت حق میدی بیایی اینجا در خونه رو بشکنی و ما رو با اسلحه تهدید کنی؟ کی این حق رو به تو داده؟ خون پژمان انتقام می‌خواد،  پس خون ارغوان چی؟

اما بختیار که یک پارچه آتش و خشم شده بود پاسخ کامیار را با دو گلوله‌ آتشین و مرگبار داد. زنش فریادی کشید و خود را روی بدن خون‌آلود همسرش انداخت که او نیز با شلیک گلوله‌ای از پای درآمد.

وقتی بختیار هراسان و خشمگین از خانه آن‌ها بیرون زد، اهالی جمع شده بودند اما کسی جرأت نزدیک شدن نداشت و او برای ترساندن آن‌ها یک تیر هوایی نیز شلیک کرد و آنگاه گرد و غبار خود را به کناری زد و سپس از راهی که آمده بود برگشت. همسایه‌ها بلافاصله به داخل خانه هجوم بردند و آن‌ها را به بیمارستان انتقال دادند. اما هنگامی که تهمینه و جاوید سراسیمه به بیمارستان آمدند محکم بر سر و صورت خود زدند زیرا سایه مرگ بار دیگر بر سر آن‌ها افتاده بود. جاوید همان‌ جا  قسم خورد که انتقام والدینش را بگیرد و همین که خاکسپاری به آخر رسید اسلحه‌ای تهیه کرد تا کار را یکسره کند اما پلیس پیش از او بختیار را از مخفیگاهش بیرون کشاند و او را در این تصمیم پر از خشم ناکام گذاشت. دادگاه بختیار در کمترین زمان ممکن برگزار شد و او به جرم قتل دو بیگناه مجرم شناخته شد و در همان دادگاهی که حکم قصاص او خوانده شد جاوید با عصبانیتی تمام خطاب به او گفت:

ـ حالا که گرفتار شدی اما دوست داشتم خودم خونتو بریزم. حیف شد!
و درحالی که به چشمان پر شرر و سرشار از خشم و کینه بختیار خیره شده بود ادامه داد:

ـ اما یه قولی بهت می‌دم و اونم این‌که خودم طناب دارو می اندازم دور گردنت، اگه این حق رو از من بگیرند قول می‌دم مادرت و هرکسی که در خانه ات نفس می‌کشه را به انتقام خون ارغوان و والدینم بکشم. بختیار خونت کثیفه باید ریخته بشه! حالا دیگه باید آرزو کنی موقع قصاص طناب دارو من به گردنت بندازم. پس بشین و به خدا التماس کن که اینطور بشه!

چند روز پس از برگزاری مراسم چهلم والدین ارغوان تأیید حکم قصاص به زندان رسید و سرانجام در سحرگاهی پر از خشم و کینه و نفرت، بختیار که رنگش مثل گچ سفید و در طول کمتر از دو ماه گوشت بدنش حسابی آب شده بود، مقابل چوبه‌ی دار قرار گرفت و بدون هیچ التماسی فقط به جاوید خیره شد. با نفرت نگاهش می کرد. آنگاه مقدمات اعدام برگزار و سپس جاوید جلو رفت و بی‌اعتنا به خشم و غضب و فحاشی بختیار با سرعتی تمام حلقه محکم طناب و قصاص را بر گردنش انداخت و پیش از آن‌که از او فاصله بگیرد زیر گوشش حرفی زد که تااعماق وجودش را سوزاند:

ـ یه وقتایی میام سر قبرت اون جا هم از خجالتت درمیام!

و بعد تفی بر صورتش انداخت و کنار رفت و بختیار سه بار فریاد کشید. با چشمانی خونبار و پر از خشم و نفرت و همین که چهره جاوید را دید که لبخند پیروزی بر آن نقش بسته، فریاد دیگری کشید و زیر لب فحاشی کرد اما حرفهایش نیمه تمام ماند و آخرین کلامی که می‌خواست بر زبان جاری کند ناگهان حروفش با فشار طناب دار در میان دهانش ماند و صدایی در گوشش پیچید که همان انتهای خشمش بود. و لحظاتی بعد درحالی که جنازه بختیار بالای چوبه دار می‌گشت، جاوید از صدای شکستن استخوان گلو و بسته شدن حنجره ی بختیار نهایت لذت را برد و همین حس انتقام را در او خاموش کرد.

چند روز بعد جاوید به اتّفاق تهمینه خواهرش به شهر سپیدان کوچ کردند. خواهرش را به دست جد پدری‌اش سپرد و خودش عازم شهرستان خنج شد و همانجا نزد خانواده عمویش ماندگار شد زیرا هنوز بوی کینه و انتقام به مشام می‌رسید و هوا همچنان غبارآلود بود. در قبرستان کوار فقط به خاطر یک خشم کور پنج گور کنده شد بی آن‌که از این همه مصیبت کسی عبرت بگیرد. هیچ‌کس نمی‌دانست چرا اینگونه شد، آیا ممکن بود این حوادث رُخ نمی‌داد یا سرنوشت آن‌ها اینطور رقم خورده بود؟ پدر بزرگ و مادربزرگ ارغوان با عقیده محکمی می‌گفتند تقدیرشان این‌طور بوده  اما در آن میان تهمینه خواهر ارغوان اعتقاد داشت اگر ارغوان راضی به این وصلت نمی‌شد هرگز این اتّفاقات شوم رخ نمی‌داد و او همچنان بر همین عقیده بود تا وقتی که در میان وسایلش دفترچه‌ خاطرات قدیمی متعلق به سالیان دور ارغوان را یافت. یک دفترچه خاک‌گرفته که تاریخ یادداشت‌های آن به هفت سال پیش از ازدواج او با پژمان می‌رسید و یک روز که تهمینه آن را گشوده بود و به یاد خواهرش آن را ورق می‌زد و نوشته‌هایش را می‌خواند ناگهان یادداشتی توجه او را جلب کرد:

دوشنبه همراه تهمینه خواهر کوچکم رفتم بازار. دستش را محکم گرفته بودم که گم نشود. اما پیش از آن‌که پایم را داخل بازار بگذارم یک زن کولی را دیدم که به من اشاره کرد. جلو رفتم و او گفت کنارش بنشینم تا فالم را بگیرد. به فالگیری علاقه داشتم. دو سه سال پیش هم یک زنی به خانه ما آمد، مادرم او را آورده بود و آن زن فال جاوید را گرفت. همین طور فال تهمینه و پدر و مادرم را اما من از چشم‌های آن زن می‌ترسیدم و نگذاشتم فالم را بگیرد. وقتی آن زن کولی مرا صدا زد به یاد آن روز افتادم و این بار که ترسی نداشتم نشستم و آن زن کولی که صورتش پر از خالکوبی بود فالم را گرفت. برخی حرف‌های او کمی مبهم بود. فکر کردم عمداً نمی‌خواهد رازی را فاش سازد. مثلاً گفت چهار مرگ در یک شکم می‌بینم و وقتی گفتم یعنی چه؟ گفت نمی‌دانم چیست و باز حرفش را تکرار کرد و این بار طور دیگری گفت: در یک گور چهار گور دیگر می‌بینم. من کمی ناراحت شدم حالم کمی بد شد. یک سکه به زن فالگیر دادم و او همین که دید من ناراحت شدم دوباره من را نشاند و گفت: وقتی از این دنیا فارغ شدی چهار نفر را هم با خودت می‌کشانی. در شکم تو چهار مرگ دیگه خفته که پس از فوت تو بیدار میشن. گوش کن. دروغ نمی‌گم چهار مرگ در شکم داری. صدقه بده. شکم هفت تا یتیم رو سیر کن تا تقدیرت عوض شه. روز جمعه حتماً صدقه بده. همینی که می‌بینی روی زانوت نشسته خواهرته، مگه نیست؟ سهم و ارث تورو می‌بره اما از همه بیشتر مصیبت می‌کشه. خیرخواه توست. اگه دروغ میگم، بگو دروغ میگی. سرنوشتت کف دستت نوشته شده  اما من از روی پیشونیت خوندم.

۱۳۹۷-۲-۱۴