مسابقه انشای ایرون
قایمباشک دیکتاتور و آدم ها
ایلکای
در خانهی من، از این جهت که فضا را طبق توافقی نامرئی با بقیهی جهان، به تصرف خودم درآوردهام، دیگری به محض ورود [اشیا و آدمها]، مجاب به پذیرش هنجارهای خانگی من است. او بسته به سطح هنجارپذیریاش، تحت امر من است. در غیر اینصورت او حضوری متجاوز خواهد داشت: ارادهای که از روبهرو با ارادهی من تصادف کرده و مانع از حرکت طبیعیام شده.
«دولت» صورتی پیچیده [کلافی ارگانیک] از دیگری/دیگران است: جمعیتی کمپرسشده - اندامواری خلاصه. هرجا تحت امر او هستم، خانهی اوست، چون آمر برای آمربودن در خانهاش است. باید باشد.
دولت به محض تشکیلشدن نمایندهی «کلیت» است. مالکِ همهچیز، در کنارِ همه، و بهجای همه. «من» در این معادله، اگر میل به استقلال دارم، وقتی دولت در تمام فضاها حضور دارد و سایهای جاری است، برای برگشتن به خانه، به جایی که در آن حق حکم دارم، پیوسته به پشت سر هل داده میشوم.
من در برابر خانهی غولآسای دولت، به پسکوچهها عقبنشینی میکنم. دور از دید چشمهای بیشمار او. به دنبال خانهای برای خودم. بعد به محل سکونتم، که در نهایت جزوی از داراییهای دولت است [هرچند هنوز بالقوه] میگریزم. بعد به اتاقم و در نهایت به پستوها عقبنشینی میکنم. دلالتهای استقلال و انزوا در این حرکت استقلالخواهانه روی هم میافتند. وطن من، طیِ گریز از اقتداری سیاسی، پستویی است که بیشتر از همه توسط هیولا-دیگریِ دولت فراموش شده باشد، نقطه کوری در حافظهی ماشینیِ دولت.
من تنها نیستم. این گریز در جامعهای تحت انقیاد دولتی، تعمیم پیدا میکند. هر شهروند در برابر دولت عقبگرد میکند تا بالاخره به خانهی «خودش» برسد. هر شهروند، یک پستو. هر پستو روزنهای به من دارد. تحت امر دیکتاتوری، وقتی تمام فضاها تصاحبشده اند، مفهوم وطن/ خانه با این گریز دستهجمعی به پستوها تکهتکه میشود. همهجا خانهی پیوستهی دولت است. تنها، پستوهای تفکیکشده برای شهروندها باقی میمانند تا صاحب خانهای باشند. هر دیکتاتوری در بافت درونیاش، بیشمار وطن شخصی دارد که نادیده گرفته میشوند. بیشمار خفایِ خصوصی. نقطههایی که در برابر صفحه مقاومت میکنند.
سازهی ارگانیک دولت-ملّت - وقتی فضاها بهجای تقسیم شدن بین همه، توسط یک واحد سیاسی یکجا بلعیده میشوند - از درون تجزیه میشود: دولتی تنها، در برابر کثرتی از شهروندهای قایمشده. استمرار دیکتاتوری، با هلدادن آدمها به پستوها، قایمباشکی ذاتاً سیاسی است که شهروندها را توی پستوها مخفی میکند و گمان میکند که مردهاند. یکپارچگی دولت-ملّت، با هلدادن افراد به پستوها، تبدیل به مجموعهای از جزیرههایی تفکیکشده میشود. با این مثلهکردن جامعه و تکهتکه شدن وحدت شهروندهای ناراضی از بدنهی دولت-ملت، دیکتاتور، از یکپارچگی جعلیای که تماماً در مشتش است گول میخورد. از غیابِ آدمها در عرصهی عمومی. او فکر میکند چون تمام فضاهای عمومی حالا از آن اوست، خطر رفع شده و او بیهرمانعی در حال امتداد پیداکردن است.
از طرفی اما از یاد میبرد که اتفاقاً مسئله برعکس است. ساتورِ دیکتاتوری با تصاحب فضاهای عمومی و جدا کردنِ شهروندهاش از هم، زنجیرهی مخالفانش را پاره نمیکند، بلکه از موضوعِ فرمانرواییاش تمرکززدایی میکند. این تمرکززدایی، به هر جزیرهی تنها، امکانِ آزمودنِ استقلال را میدهد. دیکتاتوری در همین فاصلههای یک پستو تا پستوی دیگر، ظاهراً همهچیز را دربرگرفته اما در حقیقت دارد «همهچیز» را از دست میدهد. تمام آنچه را که درخفا جریان دارد. در هر پستوی خصوصی، دقیقهای رادیکال در حال منبسط شدن است. در تاریکیهای مستقل، دور از چشمهای هیولای دولت، رازی مُسری دستبهدست میشود. سکوتِ فضاهای عمومی با به رسمیت شناختن نبضهای ریزِ مستقل پستوها، کیفیتی رادیکال پیدا میکند:
حبسکردنِ نفسی عمیق، قبل از شروعشدنِ شمارشِ معکوس.
نوشتهی خوبتان را خواندم، کاش ریشه یابی کرده و اشاره میفرمودید که این قدرتِ مطلق، این خودسالاری کثیف دقیقا از کدام سوراخ سر و کلهی نحسَش پیدا میشود، چرا کشورهای جهان اسلام؛ آمارِ پایینی در مردمسالاری و آمار بالایی در استبداد، تمامیتخواهی، یکّهسالاری و خودکامگی دارند.
یا مثلا علیرغمِ فرهنگ و تاریخِ قدیمی که ایرانیان دارند ـــ چرا فرمانبرداری مردم از قدرت دولت ـــ تنها به سببِ ترس از آن تا به این حد عمیق است؟
سپاس از توجه شما.
پناه بر واژه که چقدر از دینامیک فلسفی ذهنی ایلکای لذت میبرم!