ویرگول:
مقالهی کارور در سوگ پدرش را خواندم و وسط قطار گریه کردم. از گریه در جای عمومی متنفرم، چه کسی باور میکند یکنفر دارد برای کتاب گریه میکند، حتی خندیدن هم قضاوت میشود چه برسد به گریستن.
ولی کماکان چه رازی هست در مرگ والدین پیر، این طبیعیترین روند هستی که اینطور هم نویسنده هم خواننده را محزون میکند.
هرچقدر بیشتر سن والدینت را زندگی کنی بیشتر درکشان میکنی و آنوقت برای زندگیِ نکردهشان یا برای نگاه از بالای خودت به آنها بیشتر سوگوار میشوی. وقتی جوانی بیست ساله هستی فکر میکنی اگر پدرت به آروزهایش نرسیده لابد بیعرضه بوده ولی وقتی به جایی میرسی که امنیت و رفاه فرزندت یا مهاجرت یا ترس این ترس بیناموس، یا تلاش برای محافظت از آدمی که دوستش داری باعث میشود از آرزوهایت خداخافظی کنی و تبدیل به کارمندی بشوی که فکر میکردی هیچوقت نخواهی شد حس میکنی پدرت دیگر پدرت نیست، نسخه سبیلدار خود توست...
برو به آدرس
نظرات