روزگاری بس دراز از روزهای انقلاب زدگی ما ایرانیان گذشته است. انقلابی که حتی انقلابی ترین ایرانیهای آن روزهایِ پر شور و انقلابی بازی، در حالیکه بگونه ای فعال برای به ثمر رساندن آن بکوشش برخاسته بودند، نمیدانستند که چرا میخواهند انقلاب کنند و در پایانِ این بهمریختگی و هرج و مرج، کار به کجا خواهد انجامید. برای بسیاری از آنها که آنروزها را  میدیدند، درک علت آن حوادث ،که با گذشتِ زمان سرعت بیشتری پیدا میکرد، بسیار مشکل بود. همه ماجرا بصورت معمائی گیج کننده در آمده بود و در حالیکه گروهی خود را متولیان انقلاب میدانستند و برای هر پرسش پاسخی داشتند بدون اینکه دُرُستی یا نادُرُستی آن برایشان اهمیتی داشته باشد، گروهی دیگر در لابلای برگهای قرآن بدنبال تارِ موئی از ریشِ رهبر بودند یا در ماه نمایه ای از چهره نورانی او را میدیدند. شاید امروز این حرفها مُضحک و خنده دار باشد اما اینها بخشی از واقعیتهای تاریخیِ وقایعی است که مجموعه آن، دوره تاریکی از تاریخِ مردم و کشور ما ایران را رقم زد که هنوز ادامه دارد.

شاید این حرفها بارها و بارها بوسیله این و آن در اینجا و آنجا گفته و نوشته شده. شاید بارها و بارها بر سر اینکه چرا و چگونه چنین رفتاری از بخش بزرگی از ایرانیان سر زد که، بدون هیچگونه آگاهی از عاقبتِ کار، به چنین دامی گرفتار شدند، با این و آن به جدل و گفتگو پرداخته ایم بی آنکه به دستآوردِ روشنی برسیم. امّا در این میان هنوز گروهی بزرگ از ایرانیان نیز هستند که با خوشباوری، آنچه را دستگاههای اطلاعاتی غربی زیر پوشش "تحقیقات آکادمیک" یا با انتشار کتاب زیرِ نام آکادمیسین های گوناگون، در باره این وقایع تاریخی منتشر میکنند، بآسانی و بی هیچ گفتگوئی میپذیرند و آنها را مبنای داوری در باره وقایع و تاریخ کشور خود قرار میدهند.

زمانی که برای نُخُستین بار در زمستان سال 1355 خورشیدی شنیدم که گروهی با اجتماع در مقابل دانشگاه تهران و بگونه ای آشکار به سخنرانی و گفتگو در مخالفت با دولت و شاه مشغول بودند برایم کمی عجیب بود. برای ما که دور از پایتخت زندگی میکردیم این خبرها، که هرگز انعکاسی در روزنامه ها نمیافت، همیشه همراه با اغراق و بزرگنمائی (کم یا زیاد بستگی به راوی داشت) بگوش میرسید. واقعیت اینست که اگر هم روزنامه ئی مطلبی یا خبری در این رابطه مینوشت، بسیاری از ما تعبیر خود را از وقایع داشتیم و آنروزها، پذیرفتن مطالب منتشر شده در روزنامه ها و مجله ها در مورد حرکتها و گفتگوهای میان مردم، بنظر میرسید که بدور از "شان روشنفکری" وپُزهای روشنفکرانه باشد. همین موضوع در حقیقت راه را برای شایعه سازی و رواجِ آن در میان مردم که عموماً چشم و گوششان به دهان "روشنفکران" خود بود باز، و گسترش شایعه را بسیار آسان میکرد.

روزها و هفته های بعد کم کم خبرهای داغتری میرسید. با آنهمه حرفها که از شقاوتهای ساواک و شکنجه های آنچنانی در پچ پچهای روشنفکرانه شنیده بودیم، شنیدن بعضی از آن خبرها به افسانه میماند. بنظر میرسید که بخشی از جوانان میهن که عموماً در موسسات دانشگاهی به آموختن دانش مشغول بودند، با شتابی باور نکردنی به استقبال فضای باز سیاسی میشتافتند که در ماههای گذشته بوسیله رهبر و پادشاه کشور از آن یاد شده بود. مسائلی مانند گرانی بعضی اقلام خوراکی مانند سیب زمینی و پیاز و مبارزه با گرانی و فساد با تیترهای درشت در روزنامه ها منعکس میشد. انگار که موجی نامرئی جامعه را داشت به تلاتم میانداخت.

بعد از کناره گیری امیر عباس هویدا از فعالیتهای حزبی و سپردن نخست وزیری کشور به آقای جمشید آموزگار، چنین به نظر میرسید که کشور کم کم در مسیر تحوّلی قرار گرفته که عمیق تر از تنها رفتن یک دولت و آمدن دولتی دیگر است. این دگرگونی در دولت ظاهراً شتاب و شدت بیشتری به ناآرامیها که کم کم به بخشهای دیگر جامعه گسترش پیدا کرده بود داد. درخواستهای صنفی برای افزایش دستمزد از سوی آموزگاران که در دهه های گذشته از بخشهای کم درآمد بود اما در سالهای پیش از انقلاب اسلامی به رفاه نسبی دست یافته بود، به میان کشیده شد. آموزگاران که یکی از زحمتکش ترین بخشهای جامعه را تشکیل میدهند، همراه با کارگران صنایع، در تاریخ معاصر ایران، همیشه مورد هدفهای تبلیغاتی و نفوذ تشکیلات چپگرا بویژه حزب توده قرار داشتند. این موضوع که ریشه ای تاریخی داشت، مسلّماً نمیتوانست در ایجاد و تشدید چنین حرکتهائی بی تاثیر باشد اگر چه ریشه های اصلی ماجرا در جای دیگری بود.

بهر روی، وقایع روز به روز شتاب بیشتری میگرفت و به اینجا و آنجا گسترش بیشتری پیدا میکرد. آمیختگی این موضوع با اعتراضات خیابانی کار را به مرحله دیگری میکشاند. مشاهده این تحولات برای بسیاری از ما که در جنوب کشور گاهی با حیرت و ناباوری به آنها نگاه میکردیم به نظر غیر عادی میآمد. چه شده بود که مردم دسته دسته در خیابان راه میافتادند و با شعارهائی همآهنگ به تظاهرات بر علیه دولت میپرداختند؟ کم کم این تظاهرات کار را به هرج و مرج و غارت این یا آن فروشگاه و موسسه کشاند. نقش نیروهای مذهبی و پیروان آیت الله خمینی در این جریانات روز به روز برجسته تر میشد. آتش زدن بعضی ساختمانها کم کم باب شد و در این میان سینما ها و فروشگاههای نوشیدنیهای الکلی هدف عمده بود که نشان از نفوذ مذهبیون در اعمال چنین حرکاتی بود.

در یکی از این آتش سوزیها که در آبادان اتفاق افتاد، تعداد زیادی از مردم به کام مرگ فرستاده شدند. سینما رکس آبادان با یک توطئه ناجوانمردانه بوسیله مذهبیون به رهبری علی خامنه ای و آخوند جمی، که بعد از انقلاب به عنوان امام جمعه آبادان منسوب شد، به آتش کشیده شد. این واقعه دولت را غافلگیر نمود. جمشید آموزگار از نخست وزیری استعفا کرد و جای خود را به یکی از فراماسونهای شناخته شده ایرانی یعنی آقای جعفر شریف امامی داد. این انتخاب ظاهراً بدلیل وابستگیهای مذهبی خانواده آقای شریف امامی و برای آرام کردن مخالفین مذهبی صورت پذیرفت اما پس از آن شتاب وقایع باز هم بیشتر شد. اعلام حکومت نظامی بوسیله دولت شریف امامی در شرایطی غیر معمول اوضاع را به سرعت به سوی انقلاب سوق داد.

آغاز حکومت نظامی با برخورد میان تظاهر کنندگان پیرو خمینی با ارتش در روز 17 شهریور 1357 همراه بود که در آن جمعی از تظاهر کنندگان و نیز جمعی از نظامیان بوسیله شلیک از سلاحهای آتشین از پای درآمدند. بلافاصله ماشین شایعه سازان براه افتاد و خبر از هزاران کشته در میدان ژاله تهران در گوشه و کنار کشور پخش شد. تا چند سال پس از انقلاب اصلاً کسی حتی نمیدانست که عده ای از سربازان و ارتشیان هم در آن روز کشته شده بودند و از طرف دیگر آمار کشته شدگان انقلاب اسلامی هم بشیوه ای اغراق آمیز و به مقدار زیادی با بزرگنمائی همراه بود. گزارشهائی مطرح میشد که عده ای از میان تظاهر کنندگان بسوی نظامیان تیر اندازی کرده بودند و نیز برخی گزارش میدادند که چند نفر از پنجره ها یا از روی پشت بامهای خانه ها در محل تظاهرات به هر دو سوی معرکه تیر اندازی کرده بودند. این اتفاق البته باعث تیز تر شدن آتش انقلابیون متعصب و بیخبر شد که ناآگاهانه خود را در مسیر تیر تک تیر اندازانی قرار میدادند که برای به ثمر رساندن انقلاب اسلامی خود از هیچ چیز فرو گذار نبودند.

از آن پس وقایع سرعت سرسام آوری به خود گرفت و موج اعتصابها به همه موسسات دولتی و غیر دولتی کشیده شد. موجی که همچون آتشی خانمان سوز به جان مردمی بیخبر افتاده بود که رهبران سیاسی آنها همچون مردگانی زنده نما بدنبال یک مُلّای شیاد و متحجّر براه افتاده بوند که میخواست آنها را با "ولایت فقها" به دموکراسی برساند. رسیدن تیمساز ازهاری به مقام نخست وزیری هیچ تغییری در روند وقایع نداشت و کشور روز به روز در هرج و مرج بیشتری فرو میرفت. تظاهرات خیابانی و نیز آتش زدن و حمله به بانکها و مشروب فروشیها و سینماها به امری روزانه تبدیل شده بود و دولت برای مقابله با این جریانها هیچگونه عکس العمل شدیدی از خود بروز نمیداد. برخورد با اعتصابیون آنچنان نرم و دوستانه بود که بنظر میرسید اعتصابها مورد تایید برخی منابع مهم در درون سیستم اداری کشور باشد.

کم کم شعارهای تظاهر کنندگان حالت مبارزه جویانه به خود گرفته بود و شعار مرگ بر شاه گاهی در اینجا و آنجا بگوش میرسید. اعتصاب سراسر کشور را گرفته بود و بعد از اقامت خمینی در فرانسه نفوذ او و حضور پیروان او در جریانات و وقایع روز بسیار آشکار تر شده بود.بعضی دستگاههای تبلیغاتی خارجی بویژه رادیوی بی بی سی و صدای اسرائیل با انعکاس دیدگاههای خمینی و بیانیه های او و دار و دسته انقلابیون در پاریس بصورت اخبار و در تفسیرهای خبری به بوقی تبلبغاتی برای انقلابیون تبدیل شده بودند. بعدها معلوم شد که همزمان با اقامت خمینی در نوفل لوشاتو، گروهی از نظامیان عالیرتبه آمریکائی و ماموران سی آی اِ  در حوالی او اقامت داشتند و تماسها و مذاکراتی در جریان بوده است تا ترتیب انتقال اداره کشور به خمینی و دار و دسته او به نحو دلخواه انجام شود.

در همان روزها بود که رئیس داره اطلاعات فرانسه به نام آلکساندر دو مارانش برای ملاقات با پادشاه ایران به تهران سفر کرد تا دیدگاه او را در مورد اخراج خمینی از فرانسه جویا شود. گزارش دو-مارانش به رئیس جمهور فرانسه اینبود که شاه حالتی مانند لوئی شانزدهم در آستانه انقلاب فرانسه پیدا کرده و کار او تمام است. شاه به او گفته بود برایش مهم نیست که دولت فرانسه از فعالیت خمینی جلوگیری کند و یا او را از خاک فرانسه اخراج کند چون معتقد بود خمینی اگر به هر جای دیگری برود باز هم همین مسائل خواهد بود و شاید هم بد تر. شاه بنظر میرسید قاطعیت پیشین خود را از دست داده و در مقابل حوادث مرموز و گیج کننده انقلابی دچار تردید و دودلی شده باشد و شاید هم خود را به دست تقدیر سپرده بود.

ویلیام سالیوان سفیر آمریکا در ایران در سالهای 1977 تا 1979 در کتاب خود اشاره کرده که در یکی از ملاقاتهایش شاه به او گفته بود که وقایع ایران نمیتوانست بدون برنامه ریزی و بی حساب و کتاب باشد. شاه گفته بود که همه شواهد نشان میدهد که طراحی حساب شده ای پشت این وقایع است و بنا بر اطلاعاتی که دارد اینکار از توانائی تشکیلات اطلاعاتی شوروی سابق در ایران خارج بوده و تنها میتواند کار متحدان غربی او باشد. شاه مستقیماً به سالیوان گفته بود که به عقیده او تشکیلات اطلاعاتی غربی بویژه آمریکا مسئول براه انداختن آن ماجراها بودند که البته آقای سالیوان بلافاصله انکار کرده بود. چنین مطلبی در هیچکدام از نوشته ها یا مصاحبه های شاه پس از سرنگونی رژیم پادشاهی در ایران به این شکل عنوان نشده اما در حد اقل یکی از مصاحبه هایش شاه گفته است که بعضی شرکتهای نفتی در براه انداختن انقلاب بر علیه او نقش داشته اند. لازم به تذکر است که دولت آمریکا همیشه و بویژه در روابط خارجی خود بصورت نماینده ای برای شرکتهای بزرگ بویژه شرکتهای نفتی آمریکائی عمل کرده و این موضوع در اسناد مکاتبات ارگانهای دولتی آمریکا بخوبی قابل مشاهده است. آنچه مسلم است، تشکیلات اطلاعاتی آمریکا از مدتها پیشتر از بیماری شاه بوسیله عوامل خود با خبر شده بود و اسناد اطلاعاتی فراوانی موجود است که نشانه از علاقه آمریکائیان به از میان برداشتن شاه و رژیم پادشاهی در ایران از سالها پیش دارد.

همچنین اسناد موجود نشان میدهد که تشکیلات اطلاعاتی آمریکا وضعیت خمینی را از مدتها پیش دنبال میکرده و از اینکه شاه با دخالت خود بعد از مرگ آیت الله بروجردی مانع از انتخاب خمینی به پیشوائی (بقول آمریکائیها) شیعیان شده و درگذشت آیت الله بروجردی را به آیت الله خوئی تسلیت گفته بود و او را پیشوای شیعیان دانسته بود دچار نگرانی شده بودند. از سالها پیش از انقلاب در ایران، تشکیلات اطلاعاتی آمریکا در مورد نتایج از میان رفتن شاه در اثر بیماری یا ترور تحقیقات و بررسیهای مفصّلی انجام داده بودند که همه اینها بصورت گزارشهای ویژه اطلاعاتی در آرشیوهای دولتی آمریکا موجود است. پس از آگاه شدن از بیماری کُشنده او که برای مدتی از همه حتی نزدیکترین اعضا خانواده پنهان مانده بود تلاش برای آماده سازی یک جایگزین برای رژیم پادشاهی به سرعت شروع شده بود. امروزه اسنادی موجود است که نشان میدهد ویروسی که موجب بیماری شاه شد در واقع در آزمایشگاه ویژه نیروی در یائی آمریکا در شمال کالیفرنیا و در سالهای دهه 1970 تولید شده بود که در کار تحقیق و تولید سلاحهای میکربی و دیگر فعالیتهای سرّی است.

 آقای سالیوان در نسخه انگلیسی کتاب خود به نام ماموریت در ایران نوشته است که پس از آگاهی از ماموریت خود در ایران و پیش از رفتن به ایران مدتی را در واشینگتن صرف این کرده بود تا مخالفان حکومت پادشاهی در ایران را بیابد و با آنها تماس برقرار کند و از دیدگاههای آنها با خبر شود. یکی دیگر از کارهای او شناسائی شرکتهای آمریکائی بود که در ایران دارای منافعی بودند و نیز آگاهی از تعداد آمریکائیانی که در آن موسسات مشغول کار بودند و برآورد مقدار زیانهای مالی که در نتیجه تغییرات  احتمالی در ایران به آنها وارد خواهد شد. او پیش از حرکت به ایران پیامهائی برای مدیران آن شرکتها فرستاد که در آن از همه آن مدیران خواسته شده بود میزان سرمایه گذاریهای خود را تا حد ممکن پائین نگهداشته و از تعداد پرسنل آمریکائی خود بکاهند. آقای سالیوان همه این موضوعها و بسیاری دیگر از برنامه های خود را امری عادی و استاندارد در ماموریتهای سیاسی جلوه میدهد.

منابعی که نشانه از یک برنامه ریزی حساب شده و دقیق برای از هم پاشیدن رژیم پادشاهی در ایران و بی ثبات کردن آن کشور و منطقه دارند به همینجا­­ ختم نمیشود. بعضی ایرانیان باصطلاح روشنفکر که خیلی هم خود را منطقی و واقع بین میدانند و ظاهراً همه چیز را هم، بدون اینکه هیچگونه بررسی و تحقیق اصولی انجام داده باشند، بهتر از هر کسی میدانند، یکسره نقش مهم عوامل توطئه گر در بهمریختگی کشور ما را انکار کرده و همه چیز را به گردن شاه میاندازند یا به ناآگاهی مردم مربوط میدانند. باید همینجا بگویم که نا آگاهی عوام چیزی نیست که منحصر به ایران و ایرانیان باشد و بدون شک این ناآگاهی در هرجائی میتواند برای هدفهای خاصّ مورد بهره برداری قرار بگیرد. نگاهی به وقایعی که در شمال آفریقا از چند سال پیش در جریان است بوضوح اینرا نشان میدهد. همین مسائل میتواند براحتی در آمریکا یا هر جای دیگرهم اتفاق بیافتد. چه چیزی باعث میشود که چنین نشود؟

بگذارید از مطلب دور نشویم. ساده کردن مطلب به اینکه تنها مشکلات اقتصادی مردم و فساد دستگاه حاکم در ایران باعث انقلاب شد بسیار ساده لوحانه و حتی بچه گانه است. گروهی از ایرانیان هم هستند که ریشه همه مشکلات را در وقایع مرداد سال 1332 یا آگوست 1953 میدانند. دراین میان چند تا آمریکائی هم پیدا میشوند و با نوشته ها و حرفهای خود مهر تاییدی بر چنین داستانهائی میزنند و یکی هم از این آدمهای بی خبر نیست که یک ذره به صداقت و راستگوئی این آمریکائیها شکی به خود راه دهد چون ظاهرا هرچه آمریکائیها میگویند و مینویسند مانند وحی آسمانی است. همین دار و دسته به محض اینکه کسی از وجود یک نقش خارجی در حوادث ایران حرفی به میان بیاورد با به میان کشیدن "تئوری توطئه" و حرفهائی از این قبیل بکلی آنرا تخطئه میکنند آنچنان که انگار خود همه چیز را میدانند و نیازی به هیچگونه موشکافی و بررسی برای رسیدن به حقیقت نیست.

آنچه در ایران به عنوان انقلاب اسلامی پیش آمد بدون هیچ شبهه ای قابل پیشگیری بود و با روی کار آمدن آقای شاپور بختیار به عنوان نخست وزیر مسلماً این کار آغاز شده بود. متاسفانه این روند پیش از به ثمر نشستن و به دلیل بی لیاقتی برخی از رهبران نظامی و نیز خیانت و بی لیاقتی گروهی از رهبران سیاسی، چه در داخل و چه در بیرون سیستم حاکم و همدستی آنها با دشمنان ایران، نیمه کاره ماند و به نتیجه نرسید و شد آنچه شد و دیدیم.

ایران بدون شک مرکز دنیا نیست اما آنچه در ایران روی داده و میدهد همیشه و در درازای تاریخ، در منطقه و در جهان تاثیر گذار بوده. امروز ایران در دست مُشتی بی خرد گیر افتاده و فساد در آن بیداد میکند. شواهد زیادی هست که برنامه هائی پلید و شیطانی برای ایران و منطقه ریخته شده که یکی پس از دیگری به اجرا درمی آید. وجود مُشتی نادان و بیخرد در دستگاههای رهبری و نظامی و سیاسی کشور، ایران را در مسیر خطرهای حیاتی قرار داده. شواهدی هست که زمینه های درگیری گسترده ای در منطقه در حال فراهم شدن است تا تغییرات مورد نظر برای ایجاد نظم نوین جهانی فراهم شود و عوامل بسیاری در تشکیلات جمهوری اسلامی در ایران از بازیگران در این برنامه ریزی هستند.

آنچه آمد و خواندید، فشرده ای بسیار کوتاه بود از آنچه در سی و چند سال گذشته بر سر کشور ما آمد. البته جزئیاتی که در پشت این فشرده است بسیار مفصل تر از اینهاست. شاید همین مختصر برای بفکر انداختن ما برای یافتن حقیقت بسنده باشد. حقیقتی که شاید بتواند چراغ راهِ آینده ما بشود. به عنوان یک مردم. به عنوان یک ملت و به عنوان یک کشور.

 

سهراب فردوس

بیستم بهمن یکهزار و سیصد و نود و سه

کانادا