بهنام علامی
کانون فرهنگی چوک:
آقا نصرت پشت ویترین، روی همان صندلی چرمیِ رنگ و رو رفتهای نشسته بود که سی سال پیش خریده بود. صندلی او دقیقاً پشت کت و شلوار پشمیِ خاکستری روشن قرار داشت، کتی که سالها بود روی مانکن چوبیِ دستساز، در سکوت ایستاده بود. کنار صندلی، یک جفت کفش چرمی قهوهای واکسخورده، که هر روز صبح برق انداخته میشد، بدون آنکه قرار باشد مسیری طولانی را طی کند، آماده ایستاده بود.
«تک شَکیل» نامی بود که نصرت روی شیشهی دودی مغازهاش حک کرده بود. حالا، از روزنههای کوچک لای درب، بوی قدیمی چوب و عطر کهنهی مغازهی بغلی که سالها بود بسته شده بود، به مشام میرسید و با بوی نفتالین قفسهها ترکیب میشد.
آن روز، هوا مهآلود بود و برفِ سبُکِ عصرگاهی روی شیشه نشسته بود. نصرت کُند و با وسواس، فنجان چای تلخ خود را در دست گرفت. او هر روز صبح ویترین را با دقت یک جواهرساز تمیز میکرد، نه برای مشتری، بلکه برای شفاف دیدن آرزو. اما امروز، این وسواس کنار گذاشته شده بود. قطرات برف و لایهی نازک بخار، باعث شده بود انعکاس صورتش روی سینهی کت، کمی کشیده و تحریفشده به نظر برسد؛ یک سایهی زرد رنگ روی واقعیت.
نصرت با حسرت به شمعدان برنزی کوچک گوشهی ویترین نگاه کرد. شمعدانی که نماد یک زندگیِ گرم و «آرمانی» بود، حالا زیر لایهی نازکی از غبار قرار داشت. کت برای او یک تصمیم بود، یک نمایش ابدی از انتظار برای یک اتفاق مهم. او میدانست که انتظار، کارش این است که تنها به نظر بیاید.
آقا نصرت هنوز به تحریف چهرهاش روی کت خیره بود که صدای تقتق پاشنهی کفشی روی مرمر سرد پاساژ، سکوت را درید.
دختری جوان به نام سارا در دهانهی مغازه ایستاد. نگاهش اصلاً به سمت کت نرفت و مستقیم به شمعدان برنزی دوخته شد. او انگشتش را به شیشه چسباند و نوک بینیاش کمی بخار روی شیشه نشاند.
نصرت با صدایی که از سالها سکوت، گرفته بود، گفت: «بفرمایید داخل.»
سارا وارد شد و شمعدان را خواست. نصرت قیمت را اعلام کرد و سارا بدون چانهزدن، کارت کشید. چیزی از ویترین کم شد؛ نماد کوچکی که به یک خانهی واقعی میرفت.
سارا قبل از رفتن، نگاهی به کت انداخت، نگاهی سریع و بیتفاوت. «چقدر این کت تنهاست.»
نصرت لحظهای خیره ماند. خیره به یقه کت که کمی کج بود. او زیر لب، آرامتر از آنکه سارا بشنود، گفت: «انتظار کارش اینه که تنها به نظر بیاد... همیشه.»
سارا رفت. همان روز عصر، یک اعلامیه کدر و تایپشده روی دیوار حیاط خلوت پاساژ، چسبانده شد: «عملیات بازسازی و تخریب به منظور احداث مجتمع تجاری مدرن، در ابتدای ماه آینده آغاز خواهد شد.»
دیگر هیچ انتظاری در کار نبود. نصرت حتی به تمیز کردن ویترین هم فکر نکرد.
عصر روز آخر، زمانی که مغازههای طبقه همکف هم بسته شده بودند، نصرت به سراغ کت خاکستری رفت. با یک حرکت آرام و محتاطانه، کت را از شانههای چوبی بلند کرد. گرد و غبار نامرئی سالها، حالا در نور زرد و ضعیف مغازه میرقصید.
نصرت کت را به سینه چسباند. بوی پشم و نفتالین به مشامش خورد. سپس کت را به تن کرد.
کت، کاملاً اندازهی او بود.
تنظیم کت روی شانههایش، با خود گرمای سالهای جوانی و احساس قدرت و آمادگی را آورد، گرمایی که با سرمای مرمر پاساژ در تضاد بود. نصرت در آن کت، نه «شکیل» بود، بلکه «غریب». مثل کسی که لباس مراسم مهمی را پوشیده، اما مراسم تمام شده است.
او به سمت ویترین خالی رفت و از داخل، به خیابان تاریک و بارانخوردهی تهران نگاه کرد. با کت خاکستریِ «تک شَکیل» به تن، در مغازهی متروک و سوت و کور.
او با خودش گفت: «صاحب این کت، حالا اینجاست.»
نصرت کت را از تن درآورد. با این کار، انگار هوای تهرانِ چهل سال پیش را از دست داد و سرمای مرمر پاساژ با شدت بیشتری به جانش افتاد. او دوباره به جسم پیر و خستهاش تبعید شد. کت را با نهایت دقت، تا کرد و در یک کیسهی پلاستیکی قدیمی گذاشت.
کلید را در قفل چرخاند. صدای فلز در سکوت طبقه دوم پاساژ «سرو»، شبیه شلیک گلوله بود. در بسته شد.
آقا نصرت ایستاد. دستش به کلید در جیب کتش، همان کیسهی پلاستیکی کت خاکستری، رفت. نگاهی به نام کدر و قدیمی مغازه روی شیشه انداخت: تک شَکیل.
با قدمهایی آهسته، در تاریکی پاساژ شروع به پایین رفتن از پلهها کرد. کفشهای واکسخوردهاش، برای اولین بار پس از سالها، مسیری واقعی را طی میکردند. او حالا سبک بود، مثل کسی که بارِ سنگینِ یک نمایشِ تمامشده را زمین گذاشته است.
زیر لب، تنها یک کلمه گفت، کلمهای که تمام سالهای زندگی پشت ویترین را خلاصه میکرد:
«گذشت.»
و پاساژ سوت و کور، کلید و کت را در سکوتِ خود بلعید.
نظرات