مهسا شیرازی
کانون فرهنگی چوک

 

رویا از جایی می‌آید و واقعیت از جای دیگر.

رویا مال دیگران است و واقعیت مال خودمان.

رویاها مشترک‌اند، اما زمان رو به رو شدن با واقعیت تنهای تنهاییم.

چای سردشده‌ام را یک نفس سر می‌کشم. صدایش تکانم می‌دهد. از سکوت خانه است، که صدای قورت دادن، این قدر بلند در سرم می‌پیچد؟ یا از گوش‌هایم، که دیگر عادت به شنیدن ندارد. عادت کرده‌ام به سکوت خالی خانه. به خفگی هوا و زندانی شدن، پشت پنجره‌های دو جداره‌ی بی‌صدا. دستم می‌رود به سمت پریز برق اتاق خوابمان، چراغش سوخته. شش ماهی می‌شود که قرار بود عوضش کنم.

شش ماه !....

از رفتنت شش ماهی می‌گذرد. درست ۱۸۰ روز از نمایشگاه گروهی که در ایتالیا برگزار می‌شد و تو بی‌صبرانه منتظر آغاز این نمایشگاه بودی، می‌گذرد. روزی که نامه پذیرشت را با صدای توام با هیجان و شادی توی اتاق خوابمان، از روی لپ‌تاپ، برایم بلند بلند، می‌خواندی.

هنوز بوی رفتن نمی‌دادی.

وقتی هم چمدانت را می‌بستم، باز هم بوی رفتن نمی‌دادی!

انقدر از اهمیت و جذابیت این نمایشگاه برایم حرف زده بودی که دلم می‌خواست، هرچه زودتر بروی، تا مزه‌اش از دهانت نیوفتد.

ولی نمی‌دانستم که این رفتن، برگشتی ندارد. نمی دانستم وقتی می‌روی، حتی دیگر خبر رسیدنت را هم نمیدی!

فقط به فکر این بودم که امین کراوات زرشکی رو حتما با کت و شلوار طوسی بپوش. خیلی بهت میاد. امین ناشتا قرص معده‌ات رو فراموش نکنی. امین همراه غذا یک وقت، ماست نخوری، معده‌ات ترش می‌کند.

صدای تلفن همراهم، افکارم را برهم می‌زند، نگاهی می‌اندازم. مامان، بازهم حتما می‌خواد بدونه امین امروز هم تماسی نگرفت؟ نه مادر من، امروز هم تماس نگرفته. مادر، غصه نخوریا!

نه مادر جان. برای چی غصه بخورم. برای زیر و رو شدن زندگی‌ام!

غذا که می خوری؟

بله مادر، معلومه که می‌خورم. متاسفانه گیاه نیستم تا با فوتوسنتز تغذیه کنم.

تلفن همراهم را خاموش می‌کنم. و داخل کیفم پرت می‌کنم. و لباس ساده‌ای می‌پوشم و از خانه خارج می‌شوم. سوار آسانسور می‌شوم. و به اشتباه دکمه همکف را فشار می‌دم.

مثل روزهای اولی که وارد این ساختمان شده بودیم. و آسانسور فقط تا طبقه همکف می‌رفت.

و تا پارکینگ رو باید با پله‌ها می‌رفتیم. اون روز ملتمسانه نگاهت کردم. و تو لبخند دوست داشتنی زدی و گفتی: مگه من مردم خودم خانومم رو تا ماشین رو شانه هام می‌برم.

لبخند تلخی زدم و دکمه پارکینگ رو فشار دادم.

مقابل درب اصلی دفتر مجله ترمز کردم. دو تا بوق زدم تا آقا رحیم در رو باز کنه، آقا رحیم، نگهبان ساختمون، کلاه لبه دارش رو کمی رو سرش جابه‌جا کرد و به همراه پاکتی که توی دستانش بود به سمت ماشین اومد و لبخندی زد و دندان های نامنظمش نمایان شد. و با لهجه زیبای گفت: سلام خانم مجد، خسته نباشید. دوباره از طرف بهزیستی براتون نامه اومده.

در جواب لبخندش، لبخند کوتاهی زدم و گفتم: سلام آقا رحیم، ممنون!

نامه رو ازش گرفتم و بدونه اینکه نگاهی بندازم، روی صندلی گذاشتم. بعد رو به آقا رحیم گفتم: دختر خانومت رو دانشگاه ثبت نام کردی؟

دستش رو روی هوا تکان داد گفت: بله خانم از هفته دیگه کلاس‌هاش شروع می‌شه. خدا شما رو از بزرگی کم نکنه.

سری تکان دادم و گفتم: سلامت باشید آقا رحیم، ولی بازم اگه کاری داشتی بگو.

آقا رحیم دستش رو روی چشماش گذاشت گفت: ای به روی چشم خانوم.

و بعد به سرعت رفت و در رو باز کرد.

پس از سرکشی و رسیدگی به بخش‌های دیگر دفتر مجله، به سمت اتاق خودم رفتم و پشت میزم جای گرفتم.

روی میزم کوهی از پرونده‌ها و نامه‌های دست نخورده نشریه بود. اهمیتی ندادم. و به پشتی صندلی‌ام تکیه دادم و بازم توی افکارم غرق شدم.

یک سالی از فوت پدرم می‌گذشت و من به عنوان تنها فرزندش در دفتر مجله تمام مسِئولیتش رو به عهده گرفتم.

چند هفته‌ای می‌شد که به دنبال یک گرافیست حاذق و ماهر می‌گشتیم. ولی هر کسی که می‌اومد. یک جای کارش می‌لنگید.

دیگه کم کم داشتم، به این فکر می‌افتادم،که از سخت‌گیری زیاد دست بردارم و یک نفر رو رندوم انتخاب کنم.

تا اینکه یک روز که مشغول بررسی چند تا از دست نوشته‌های بچه‌ها برای چاپ بودم، درب اتاقم با چند ضربه نواخته شده و بعد مردی بلند قامت در چهارچوب در نمایان شد. کلاهی که روی سرش گذاشته بود باعث شده بود خیلی کم پشتی موهاش به چشم نیاد. ولی چیزی که در نگاه اول چشم هر بیننده‌ای رو به خود جذب می کرد، چشمان مشکی و نافذش همراه با ابرو های پرپشتش بود. نگاهی آنقدر مستقیم و گیرا که هرکسی رو بر جای خود میخکوب می‌کرد. ولی پوشش بسیار ژولیده و فکر نشده‌ی داشت. تی‌شرت چروکیده سفید، که مطئنم از ته انبوهی از لباس بیرون کشیده شده، همراه با شلوار کتان خاکی رنگی که کمی زانو انداخته بود. روی شانه‌اش هم کوله‌ی انداخته بود. که شانه‌اش را کمی خمیده کرده بود. توی دستانش هم یک ظرف مقوایی بود. که دو تا قهوه و دو تا دونات بزرگ شکلاتی خودنمایی می‌کرد.

با تعجب چینی به پیشانی دادم و دستم رو زیر چانه‌ام زدم و گفتم: من قهوه سفارش نداده بودم آقا!

لبخند بزرگی روی لب هاش نقش بست که باعث شد یک طرف گونه‌اش چال بشه.

بعد گام بلندی به سوی میز برداشت و همین که می‌خواست قهوه‌ها و شیرینی‌ها رو مقابلم روی میز بگذارد، با شتاب بلند شدم تا نگذارم. میز تکان شدیدی خورد و باعث شد تمام قهوه‌ها روی لباسش سرازیر بشه!

و لکه روی تیشرت سفیدش، لکه‌ای شد، که از خودت، در کنارم، ماندگارتر شد. نه با جوش شیرین رفت، نه با سرکه، نه حتی خشکشویی توانست چاره‌آی برایش پیدا کند. آخر سر هم شد دستمال گردگیری!

منشی گوشی به دست اومد داخل و با صدای نگران و مضطرب گفت: خانم مجد، بخدا من به این آقا گفتم فعلا خانم کسی رو ملاقات نمی‌کنند، ولی تا من رفتم سرویس بهداشتی خودشون بدونه اجازه وارد شدن!

با عصبانیت نفسم رو بیرون دادم و انگشت اشاره‌ام رو به سمت منشی گرفتم و گفتم: مشکلی نیست فقط به خانم ساجدی بگید بیان اینجا رو مرتب کنند و به هیچ عنوان دست به برگ‌های من نزنند.

کیفم را بر روی دوشم گذاشتم و قدم‌های محکمی به سمت درب خروج برداشتم. مرد جوان همنیطور هاج و واج به من نگاه می‌کرد! روی پاشنه چرخیدم باز رو به منشی گفتم: هزینه قهوه و خسارت لباس این آقا رو هم پرداخت کنید لطفا.

منشی پشت سرم آمد و گفت: اما خانم مجد این آقا…!

دستم را روی هوا چرخاندم و گفتم: بعداااا…

موسیقی ملایمی که توی ماشین پخش می‌شد. همچون دست‌های لطیف مهربان مادرم، روحم را نوازش می‌کرد. و قطرات نامنظم باران که به شیشه ماشین می‌خورد، مثل لالایی شبانه شده بود. و یک لحظه احساس خواب آلودگی شدیدی کردم. و چند لحظه‌آی چشمانم را روی هم گذاشتم، که باعث شد تعادل ماشین از دستم خارج بشه و به گاردریل کنار خیابان برخورد کنم. باورم نمی‌شد!

این اتفاق شاید در حد یک پلک بهم زدن بود! به سرعت ماشین رو خاموش کردم و پیاده شدم و دیدم، بعله! لاستیک ماشین پنچر شده. داشتم به زمین و زمان و خودم لعنت می‌فرستادم که صدایی باعث شد به عقب برگردم.

خانم مجد مشکلی پیش اومده؟

گوشه‌ی یکی از ابروهامو بالا بردم و گفتم: شما منو تعقیب می‌کنی؟

خنده بلندی سر داد گفت: مصاحبه کاریم با یک خانم سردبیر بد اخلاق بهم خورد. داشتم می‌رفتم منزل که شما رو اینجا دیدم، گفتم اگه کاری داشتید براتون انجام بدم.

اخمی درهم کشیدم و گفتم: مصاحبه؟ مگه شما پیک کافه نیستید؟

لبخندی زد و گفت: خیر بنده امین یزدانی هستم فوق لیسانس گرافیک. امروز هم با شما قرار مصاحبه داشتم. وقتی داشتم می‌اومدم خدمت شما، از قهوه فروشی کنار دفترتون چنان بوی قهوه‌ای می‌اومد، که نتونستم جلوی این شکم رو بگیرم و تصمیم گرفتم همراه با قهوه و شیرینی خدمت برسم تا شاید نظر کارفرما رو جلب کنم.

سری تکان دادم لبخند زدم و گفتم: پس آدم شکمویی هستید؟

گلویی صاف کرد و گفت: نه به اون شدت شکمو، ولی متاسفانه بله. الان هم براتون یک پیشنهاد دارم اگه موافق باشید. من با یکی از دوستانم تماس بگیرم تا بیاد کارهای ماشینتون رو بکنه، بعد ماشین رو ببره دم منزلتون، و من و شما هم، با هم به جایی که غذاهای خیلی خوشمزه‌ای داره بریم. اینجوری هم حال و هوای شما عوض می‌شه. هم گرسنگی من برطرف می‌شه و هم به مصاحبه کاری که داشتیم می‌رسیم. نظرتون چیه؟

همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد. اون روز هم قرار داد کاری بین ما بسته شد. و هم کم‌کم تبدیل شد. به یک قرار عاشقانه! من و امین خیلی به هم نزدیک شدیم. کشش خیلی عجیبی بین ما بود. مثل دو قطب مثبت و منفی همدیگر رو جذب می‌کردیم. وقتی توی دفتر بودیم. کاملا عین دوتا همکار بودیم و خیلی جدی باهم کار می‌کردیم. ولی وقتی از دفتر خارجی می‌شدیم نقشمان عوض می‌شد. و نگار و امین واقعی می‌شدیم، که از شدت هیجان و علاقه تصمیم داشتن دنیا رو بهم بریزن!

چند ماهی از اولین دیدار ما می‌گذشت.

وسط خیابان از شدت خنده تا شده بودم! یادم نیست به چی می خندیدم! فقط یادمه رفته بودیم سینما.

به انتخاب تو، و فیلم انقدر چرت و آب دو غ خیاری بود، که از سینما زدیم بیرون و راه افتادیم به سمت انقلاب تا به قول خودت خوشمزه‌ترین سمبوسه عمرم را بخوریم. شلوغ بود. صندلی خالی نداشت. با چشم به جدول کنار خیابان اشاره کردم. خندیدی، ستاره‌ی دورنم درخشید.

موهایم را از جلوی چشمام کنار زدی و گفتی: یک روزی این چشمای وحشی مال من می‌شه.

چرا امروز سلانه سلانه می‌رود؟ ساعت هنوز دوازه نشده. لپ‌تاپم را روشن می‌کنم تا شاید کار کردن باعث شود گذشته کمی رهایم کند!

تلفن زنگ می‌خورد. منشی دفتر هست. می‌گوید باز هم از بهزیستی تماس گرفتند، که آیا امروز تشریف می‌برید یا خیر؟

چیزی پاهایم را بسته. توی این مدت شش ماه به جز دفتر مجله و خانه مادرم جای دیگری نرفتم! ولی دیگر وقتشه این جریان بهزیستی را فیصله بدم. بارها نامه دعوت فرستاند. چند باری تماس گرفتند. دیگر وقتشه که این طناب را از دور پاهایم باز کنم.

بگید خانم مجد همین الان راه می افتند.

ظهر که وقت ترافیک نیست. چرا نمی‌خواهد خوب بگذره؟ پاهایم روی گاز و ترمز خوب نمی‌نشیند. صندلی با تنم نمی‌سازد. صندلی را می‌کشم جلو، پشتی‌اش را می خوابانم، شیشه را کمی پایین می‌کشم تا هوای تازه به صورتم بخورد. هوا گرم ست. گرم و کثیف! پشیمان می‌شوم شیشه را بالا می‌کشم و کولر رو روشن می‌کنم. برای اینکه این ترافیک کذایی زودتر تمام شود. ضبط ماشین را روشن می‌کنم. صدای دختر بچه‌ی پخش می‌شود. زمزمه‌‌ای هم همراه دارد. کمی گوش‌هایم را تیز می‌کنم. بله این صدای توست. جمعه بود. تو عاشق قدم زدن تو خیابان های ولیعصر بودی، در دیزی سرای مورد علاقه‌ت غذا خوردیم. و برای هضم بهتر غذا، به سمت خیابان زیبا و پر درخت ولیعصر راه افتادیم. من عاشق دستفروش‌های خیابان بودم و تو عاشق نوازنده‌های خیابانی. من وسط خیابان،کتاب‌های دسته دوم و قدیمی را ورق می‌زدم و تو با خواننده‌ها و نوازنده‌های خیابانی زمزمه می‌کردی و با انگشتانت ریتم آهنگ را روی هوا می‌نواختی. یادمه این موسیقی را همون روز با تلفن همراهت ضبط کردی. دختربچه‌ای حدودا هشت یا نه ساله کنار خیابان نشسته بود و تنپک می‌نواخت و باهمان صدای کودکانه و دلنشینی که توی آن همه سر و صدا، گم شده بود، می‌خواند. تو، دست من را گرفتی و کنار آن دختربچه بردی و با هم روی زمین نشستیم. همراه با دخترک شروع به زمزمه کردن آهنگ کردی. طولی نکشید، که تعداد زیادی از مردم دور ما جمع شدند. و روی زمین کنار هم نشستند.

تابلوی نئون آبی رنگی که جلوی چشمانم خودنمایی می‌کرد، خبر از رسیدن به مقصد می داد.

ماشین را پارک می‌کنم. آجرهای سه سانتی لب پر شده، که جایست برای اسم‌ها و یادگاری‌های آدم‌های دور و نزدیک. خبر از کهنگی و قدیمی بودن ساختمان را می‌دهد. که با گلدان‌های پژمرده و بی‌آب جلوی در آهنی و کرم رنگ، سعی در پوشاندنش دارند. نگهبان کنار در، روی صندلی پلاستیکی نشسته و با نگاهش دنبالم می‌کند. لبخند می‌زنم ومی‌گویم: مجد هستم. سردبیر مجله شهر زیبا. با خانم مشرقی قرار ملاقات داشتم.

جعبه سیگار بهمنش را از توی جیبش خارج می‌کند و بدون اینکه به من نگاه کند می‌گوید: تشریف ببرید طبقه دوم سمت راست اتاق مدیریت.

سری تکان دادم و گام بلندی برداشتم و وارد محوطه ساختمان شدم. خلوت است. سمت چپ انتهای حیاط، ساختمان کوچکی وجود داشت، که از ظاهرش مشخص بود، که آشپزخانه مجموعه هست. خانمی هم جلو در ساختمانش همراه با کفگیری که توی دستانش خودنمایی می‌کرد. با آب و تاب مشغول تعریف کردن موضوعی به شخصی پشت گوشی تلفن بود. به راهم ادامه می‌دهم. داخل محوطه از بیرونش، زنده تر و سرسبزتر بود. مخصوصا حوض وسط حیاط با اون ماهی‌های قرمز کوچولو، که با جنب و جوشی که داشتند، حس زندگی را در آدم زنده می‌کردند.

وارد ساختمان می‌شوم، سفیدی بیش از حد دیوارها، کمی چشمانم را اذیت می‌کند. ولی نه! دقیقتر که می‌شوم با مبلمان قهوه‌ای کنار نمایشگر همخوانی دارد.

صدای زیاد برخورد قاشق و چنگال، نظرم را به بخش دیگر سالن جذب می‌کند. حدودا سی الی چهل تا خانم در سنین مختلف همراه با ظاهرهای کاملا متضاد باهم در کنار هم پشت میز روی صندلی نشسته بودند و مشفول خوردن عدس پلو. یکی ازاون خانم ها با لحن شیرین و دوست داشتنی که داشت گفت: دخترم بفرما غذا.

لبخند بزرگی زدم و گفتم: نوش جونتون ممنون.

دستی به شانه‌ام خورد که باعث شد به عقب برگردم. خانم جوانی که لباس فرم یک دست سرمه‌ای به تن داشت، همراه با پرونده‌های در دست، گفت: می‌تونم کمکتون کنم خانم؟

سری تکان دادم و گفتم: من مجد هستم. سردبیر مجله شهر زیبا. امروز با خانم مشرقی قرار ملاقات داشتم.

دستش را به سمتم دراز کرد و گفت: خانم مجد! خیلی خوش اومدید، می‌دونید ما چند وقته منتظر شما هستیم؟

دستش رو به گرمی فشردم و گفتم: شرمنده، مشغله کاری و شخصی که این روزها دارم، فرصتی برام نذاشت که خدمت برسم.

لبخندی زد و گفت: اینروزها همه مشغله داریم خانم مجد، مهم اینه که همدیگر رو درک کنیم. راستی من یادم رفت خودم رو بهتون معرفی کنم. فتوحی هستم. معاون مجمو عه، بفرمایید، راهنمایی‌تون کنم تا دفتر خانم مشرقی.

از پله‌ها، بالا رفتیم، و به دفتر خانم مشرقی رسیدیم. از خانم فتوحی تشکر کردم. و بعد، چند ضربه به در زدم. بعد از کسب اجازه وارد شدم. با بهت و حیرت به اطرافم نگاه می‌کردم. همه چیز با تصور و خیالات من متفاوت بود. تخت بزرگ و بیمارستانی، کنار پنجره بود، که رو به محوطه باز می‌شد. و خانم مشرقی همراه با سرمی که توی دستش بود، مشغول مطالعه کتاب بود. از بالای عینکش، نگاهی به من کردو با صدای لرزان و دو رگه‌ای گفت: دخترم میشه ویلچرم رو بیاری؟

سری تکان دادم و به سمت ویلچر برقی که پشت میز بزرگی بود رفتم و ویلچر رو به سمت تخت خانم مشرقی هل دادم. خانم مشرقی سرمش رو از روی میله برداشت و با کمک من روی ویلچر نشست. یکی از دکمه‌های روی ویلچر رو فشار داد. به سمت میزش حرکت کرد. بعد از اینکه پشت میزش قرار گرفت، عینکش رو از روی چشمانش برداشت و عینک دیگری رو، جایگزین کرد. تک سرفه ی کرد. و از من خواست که رو به رویش، روی کاناپه بنشینم. بعد هم گوشی تلفن رو برداشت و درخواست قهوه و کیک هویج و دمنوش بابونه کرد. بعد از اینکه گوشی رو گذاشت. لبخند کمرنگی روی لب‌های کبودش نقش بست و گفت: دلیل اینکه ازتون نپرسیدم، چی میل دارید. این بود، که کیک و قهوه‌ی ثریا خانم ما، جزو بهترین‌هاست. دلم می‌خواست شما هم از طعم لذیذش، بچشید.

روی مبل کمی جا به جا شدم گفتم: اختیار دارید. من خودم عاشق کیک و قهوه هستم.

لبخندی زد و سری تکان داد و مشغول نوشتن مطلبی روی کاغذ شد. از فرصت استفاده کردم، و نگاهی به اطراف انداختم. دیوارهای اتاق با رنگ فیروزه‌ای، رنگ آمیزی شده بود. کتابخانه بزرگی هم گوشه‌ی اتاق، خودنمایی می‌کرد. روی یکی از دیوار ها، عکسی بود از زن و مردی همراه با یک دختربچه با چشمان درشت آبی، که فکر می‌کنم، عکس کودکی خانم مشرقی، همراه با خانواده‌اش بود. بخش دیگری از اتاق هم، یک میز بزرگ همراه با یک چرخ خیاطی خیلی قدیمی بود. کنار میز خیاطی یک رگال فلزی بود، که چند تا پیراهن بلند گلدار، آویزان بود.

با صدای خانم مشرقی، تلگری خوردم و دست از وارسی اتاق برداشتم. خانم مشرقی به پشتی صندلی تکیه داد و گفت: خیلی خوش آمدید به خونه ما نگار جان.

اینجا برای من و تمام زنانی که به اینجا پناه آورده‌اند، حکم خونه رو داره. برای همینه که، اسم اینجا رو گذاشتیم کانون بهزیستی خانه امید، تا هیچکس تو این دنیا احساس بی‌خانمانی نداشته باشد. علت دعوت مکرر شما هم به اینجا، کاملا جنبه شخصی داره. من اولین بار که مجله شما رو مطالعه کردم. دیدم موضوع اصلی که شما، به آن می‌پردازید، زنان به نام و صاحب نظر است و برای من ایده‌آی شد تا تصمیم بگیرم زندگینامه خودم را برای شما تعریف کرده تا شما آن را توی مجله تون چاپ کنید.

همان لحظه در را زدند. و خانمی که فکر می‌کنم ثریا خانم بود. همراه سینی بزرگی وارد شد. بعد از چیدن محتویات سینی، روی میز، رو به خانم مشرقی کرد و گفت: خانم با من کاری ندارید؟

خانم مشرقی گفت: نه ثریا جان! ممنون.

بعد از رفتن ثریا خانم از اتاق، خانم مشرقی رو به من کرد و پرسید: خوب! نگار جان نظرت چیه؟

روسری‌ام رو روی سرم کمی مرتب کردم و گفتم: والا من، از پیشنهاد شما کمی جا خوردم. فکر می‌کردم برای کمک به کانون و نشر و انتشار بهتر اون به مردم، اینجا هستم، نه اینکه بخوام زندگی نامه شما رو توی مجله چاپ کنم!

خانم مشرقی، جرعه‌آی از دمنوشش را نوشید و گفت: یک پیشنهاد براتون دارم. من برای شما زندگینامه خودم رو تعریف می کنم، اگر برای شما و همکارانتون جذاب بود، زحمت به چاپ رساندنش به گردن شما می‌افتد، در غیر این صورت شما دو ساعتی به یک داستان گوش دادید و چیزی رو هم از دست ندادید.

سوال من اینجاست که چرا شما با یک نویسنده رمان یا یک ناشر سرشناس همکاری نمی کنید؟

لبخند تلخی زد و از توی کشوی میزش تعدادی پرونده پزشکی بیرون آورد و مقابلم روی میز گذاشت و گفت: من به بیماری ام اس مبتلا هستم. این بیماری درون من انقدر رشد کرده و بزرگ شده که هر لحظه امکان داره من رو از پا دربیاره من زمان زیادی برای این کار ندارم.

موهای بیرون زده از روسری‌ام را داخل بردم و گفتم: من واقعا متاسفم و امیدوارم هرچی زودتر بهبود پیدا کنید.

بلافاصله نفسی بیرون دادم و گفتم: من پیشنهادتون رو قبول می کنم. و بعد از شنیدن داستان زندگیتون بررسی لازم رو انجام میدم، و بعد جواب نهایی رو خدمتتون ارائه میدم.

خانم مشرقی، لبخندی زد و بعد انگار که می‌خواست به گذشته‌ی دور سفر کنه به گوشه‌ای خیره شد.

فصل خزان از راه رسیده بود. و سراسر محله رو پوشیده از برف کرده بود. عزیز، همانطور که داشت روسری سفیدش رو دور سرش می پیچید، با لهجه شیرینش با صدای بلند گفت: پری دختر! مگه نمی‌شنوی دارن در می‌زنند.

غرغر کنان از پای میز چرخ خیاطی بلند شدم و مقابل آیینه ایستادم. دوگیس بافته شده خرمایی‌ام را مرتب کردم. بعد چادر گلدار عزیز رو سرم کردم و به سمت در حیاط دویدم. پستچی بود. اما بنده خدا انگاری زمین خورده بود. تمام سر و رویش گلی بود و عینک ته استکانی اش هم شکسته بود. با ترش رویی گفت: خانم چرا در رو باز نمی‌کنی قندیل بستم تو این سرما!

بعد هم بدونه اینکه اجازه بدهد چیزی بگویم پاکت نامه‌ای به دستم داد و سوار موتور گازی‌اش شد و رفت.

هاج و واج مانده بودم. به پاکت نامه نگاه کردم. عزیز از توی زیرزمین فریاد زد: کی بود پری؟

نمی دونم چرا ولی به دروغ گفتم: طلا بود گفت یه توک پا برم دم خونه شون بهش الگو دامن جدید رو یاد بدم.

عزیز با تندی گفت: بیخود الان آقات میاد، می خوام سفره پهن کنم.

دوان دوان به سمت اتاقم رفتم و روی زمین نشستم و به پاکت نامه نگاه کردم. فرستنده: نادر برزگر، آدرس: پادگان صفر پنج کرمان! آدرس گیرنده هم مال همین محل بود، ولی کوچه و پلاک فرق می کرد! آخه چرا پستچی این نامه رو آروده جلوی در خونه ما؟ تصمیم گرفتم که فردا قبل از رفتن به کلاس خیاطی نامه، را به آدرسی که روی پاکت نوشته بود ببرم و تحویل صاحبش بدهم.

همان لحظه مجدد در خانه زده شد. تا آمدم به خودم بجنبم عزیز غرغر کنان به سمت حیاط رفت و در رو باز کرد. طلا بود. قبل از اینکه لب از لب باز کند عزیز گفت: بیا برو بالا مثل اینکه شما امشب همو نبینید زبونم لال شب رو به صبح نمی‌رسونید!

قبل از اینکه طلا بخواهد چیزی بگوید، دستش رو گرفتم و به سمت اتاقم بردم. طلا گوشه ابروش رو بالا برد و دستی به کمر زد و گفت: خب پری خانم! زود بگو ببینم چه کاسه ی زیر نیم کاست هست که انقدر هول کردی؟

نفس عمیقی کشیدم و گفتم: هیچی بابا، یه دروغ بی خودی به عزیز گفتم. ترسیدم تو لوش بدی.

- : چه دروغی؟

نامه رو به سمتش گرفتم و گفتم: بخاطر این نامه اشتباهی!

طلا با تعجب نگاهی به نامه انداخت و گفت: نادر برزگر؟

کمی فکر کرد و ناگهان با صدای فریادگفت: پری این پسر اعظم خانومه!

لب گزیدم و دستم رو روی دهانش گذاشتم و گفتم: هیس دختر! چرا داد می زنی، الان عزیز می‌شنوه.

طلا صداش رو پایین آورد گفت: ببخشید. ولی این پسر اعظم خانمه، دوست مامانم. برای آش پشت پای پسرش هم رفته بودیم خونشون. ولی این نامه برای چی اینجا اومده کلک! نکنه سر و سری با هم دارید، آدرس هم برای رد گم کردنه نه؟

پس گردنی بهش زدم و گفتم: کم چرت و پرت بگو.

طلا لبخند بزرگی زد و گفت: چرت و پرت چیه! اتفاقا خیلی بهم میاد. تازه اعظم خانم می گفت چند وقت دیگه سربازیش هم داره تموم میشه، می‌خواد برگرده. اصلا بده نامه رو بخونم شاید به مامانش گفته پاشه براش آستین بالا بزنه.

لب گزیدم و گفتم: راستش رو بخوای منم توی دلم خیلی کنجکاو بودم ببینم توی نامه چی نوشته، ولی احساس می‌کنم کار درستی نیست.

طلا نامه رو از دستم قاپید و گفت: برو بابا تو هم، مگه قرار چیکار کنیم نامه رو می‌خونیم بعد هم تحویل صاحبش می‌دیم.

نامه رو از دست طلا کشیدم و گفتم: نه نه اصلا کار درستی نیست. می‌خوام نامه رو برگردونم به صاحبش.

همون لحظه طلا نامه رو مجدد از دستم کشید، و نامه رو به سرعت بازش کرد. بعد عکسی از درون پاکت خارج کرد. و به سمتم گرفت و گفت: پریچهر ببین این نادره، عکسش رو هم فرستاده.

دستم به سمت عکس رفت، قلبم هزار بار در ساعت تپید. طلا جیغی کشید و گفت: وایییی دختر! ببین، اونم مثل تو عاشق شعرهای حافظ هست.

بعد قدمی به جلو برداشت و منی که مثل مجسه با عکس توی دستم، خشکم زده بود، رو بغل کرد و گفت: پری تو رو خدا بیا جوابش رو بدیم. من خیلی هیجان دارم.

تکانی خوردم و گفتم: ولی آخه اگه به گوش آقام و عزیز برسه چی؟

من رو به سمت میز کشاند و گفت: چقدر ترسویی تو دختر، هیچکس نمی‌فهمه تازه خودمم هواتون رو دارم.

در ادامه ی شعرهایی که نوشته بود، چند بیت اضافه کردم. و جریان نامه اشتباهی رو هم براش داخل نامه شرح دادم. یک غنچه هم از گلدان گل بابونه ی کنار پنجره اتاقم، چیدم و داخل پاکت انداختم.

فردای آنروز همراه با طلا نامه را در صندوق پست محل انداختیم و به سرعت آنجا را ترک کردیم. به سمت کلاس خیاطی رفتیم. انگار که مرتکب جرمی شده بودم. دلم می خواست به سرعت محل جرم را ترک کنم.

روزها گذشت و تبدیل به هفته‌ها شد. بالاخره، پستچی در خانه را زد. نامه‌ای که روز ها منتظرش بودم، به دستم رسید. صدای نفس‌هایم با هرگامم، بلندتر در گوشم تکرار می‌شد و گلویم را تلخ می‌کرد. از ترس عزیز، نفمیدم چطوری نامه را از پستچی گرفتم و به اتاقم پناه بردم. جرعه‌ی آب نوشیدیم تا تپش‌های بی‌امان قلبم گوش عالم را کر نکند. با احتیاط، نامه را باز کردم. بازهم چند بیتی شعر از حافظ بود. و بعد نوشته بود:

سلام بر پری قصه ها. اگر می دانستم که نامه‌ام روزی به اشتباه به دست شما می‌رسد حتما حرف مادرم را گوش می‌دادم و از همان روز اولی که به خدمت سربازی آمدم، نامه می‌نوشتم تا این روزهای که هر روزش مثل هزار سال می‌گذرد، با وجود تو، برایم راحتتر می‌گذشت. پری قصه‌ها! باز هم منتظر نامه‌ات هستم.

روز ها گذشت و تبدیل به ماه شد. و من خودم رو خوشبخت‌ترین دختر دنیا می‌دیدم. با هر صدای در مثل فنر ازجا می‌پریدم و به سمت در پرواز می‌کردم. به عشق نادر، تمام شعرهای حافظ را از بر شده بودم و با خودم زمزمه می‌کردم. گاهی هم با هزار و یک دوز و کلک و نقشه توی خونه طلا اینا، پنج دقیقه‌ای با هم تلفنی صحبت می‌کردیم. برای هم عکس می‌فرستادیم. تا به قول نادر شب‌ها با نگاه کردن به عکس‌های یکدیگر به خواب بریم و توی خواب همدیگر رو ببینیم.

یک روز که مشغول جارو کردن حیاط بودم، در خانه را زدند. از ترس اینکه مبادا پستچی باشد و یک وقت عزیز در خانه رو باز نکند، دوید و در حیاط را باز کردم. داخل چهارچوب در، طلا و مادرش و خانمی که بعدا متوجه شدم اعظم خانم، مادر نادر هست، به همراه یک جعبه شیرینی، لبخند زنان وارد خانه ما شدند. عزیز با چشمانش بهم فهماند که برم تو آشپزخانه، چای بیاورم. به سرعت وارد آشپزخانه شدم، از شدت ترس و استرس، قلبم دیوانه وار به سینه ام می‌کوبید. داشتم زیر سماور را روشن می‌کردم، که طلا، بشکن زنان وارد شد. دستم را به نشانه سکوت روی بینی‌ام گذاشتم و گفتم: ساکت شو دیوونه. بگو ببینم چه خبره؟

طلا من رو در آغوش کشید و گفت: اومدیم خواستگاریت، عروس خانم!

با چشمانی از حدقه بیرون زده به طلا نگاه کردم و گفتم: الان وقت مسخره بازی نیست، درست حرف بزن ببینم چی می‌گی.

- : هیچی بابا، آقا نادر شما، هفته دیگه سربازیش تموم میشه و برمی‌گرده. از خانواده اش خواسته بیان از آقا جونت و عزیز اجازه بگیرن که اگه رضایت دادند، هفته دیگه بیان برای بله برون. برای نشون هم، نادر یک گردنبند فیروزه خیلی خوشگل برات فرستاده که قراره اعظم خانوم بندازه گردنت.

ناگهان چشمانم سیاهی رفت و فشارم افتاد. اگه طلا دستم را نمی‌گرفت، نقش زمین می‌شدم! با کمک طلا روی زمین نشستم و سرم رو میان دستانم گرفتم. طلا به سرعت شربت آب و قند درست کرد و به زور به خوردم داد.

- : دختر! تو روز خواستگاریت اینجوری غش و ضعف می‌کنی؟ روز عروسیت باید ببریمت بیمارستان احتمالا!

دستم را تکیه گاه کردم و از زمین بلند شدم. با صدای دو رگه‌ای گفتم: طلا تو رو خدا چهارتا چای بریز بریم بیرون، زشته به خدا.

اون روز اعظم خانم از طرف نادر، گردنبند فیروزه‌ی زیبایی به گردنم انداخت. و از مادرم اجازه خواست، که برای خواستگاری و قرار و مدارهای اصلی، هفته دیگر همراه با نادر و پدرش به منزل ما بیایند. عزیز هم گفت که حتما باید با آقاجونم صحبت کنه، بعد از رضایت آقاجونم، قرار خواستگاری رو می‌ذارن.

یک هفته‌ی باقی مانده، اندازه یک سال برای من‌گذشت. آقاجونم بعد از تحقیق از اهالی محل و مشورت با بزرگ‌های فامیل، رضایت خودش رو اعلام  کرد. من هم از روز اول اعلام کرده بودم که هرچی آقا جون و عزیز بگن نظر من هم همون هست.

آسمان از ابرهای بی‌جان پوشیده شده بود. که بیشتر سیاه بودند تا سفید!

آنروز نه حتی محل، بلکه آسمان هم رخت سیاه پوشیده بود، خانم مشرقی سکوت کرد و جرعه‌ای آب، نوشید. لبخند بی‌جانی زد و قطر ه‌ی اشکی، از چشمانش چکید. گردنبندش رو از توی لباسش بیرون آورد و توی مشتش فشرد. با بغضی که سعی در پنهانش داشت، گفت: اتوبوسی که نادر باهاش از کرمان به تهران می اومد، چپ می‌کنه، و تمام سرنشینان توی اتوبوس فوت می کنند!

دستم رو روی دستان خانم مشرقی گذاشتم و کمی فشردم. خانم مشرقی سری تکان داد و گفت: واقعا متاسفم.

یک سالی از فوت نادر می‌گذشت و من همچنان به زندگی برنگشته بودم و حتی چند باری اقدام به خودکشی کردم و با شکست مواجه شدم. هرکاری طلا و عزیز و آقا جونم می‌کردند، فایده ی نداشت. تا اینکه بعد از یکسال نادر بخوابم اومد و بدون اینکه لب از لب باز بکنه ناراحتی و غم‌اش رو از حال و روز من نشان داد و رفت.

از فردای اون شب تصمیم گرفتم که به کار و حرفه‌ام بچسبم، تا روح نادر در آرامش باشد و هم خودم مثل مرده متحرک نباشم. تنها انگیزه و زندگی من شد خیاطی!

شب و روز کار می‌کردم. انقدر توی کارم حرفه‌ای شده بودم که معلم خیاطی از من خواست که به بچه‌های آموزشگاه، دوره مقدماتی خیاطی رو آموزش بدم. به پیشنهاد طلا یک مزون کوچک هم نزدیک خونه مون راه انداختیم. یک سال بعد طلا با پسر عموش ازدواج کرد و برای زندگی به شهرستان نقل مکان کرد. از آنچه بودم تنهاتر شدم. ولی بازهم از هدفم منصرف نشدم و ادامه دادم. عزیز هم هر روز عکس یک خواستگار را نشان من می‌داد و اصرار می‌کرد، که حداقل اجازه بدم برای خواستگاری بیان، ولی من سخت مخالت می‌کردم و هر دو رو تهدید می‌کردم که اگر بیشتر از این بهم فشار بیارن خودم رو این بار حتما می‌کشم.

سال‌ها گذشت من حتی موفق به دریافت مدرک دانشگاهی هم شدم. کارگاه پوشاک خودم رو هم افتتاح کردم. ویترین تمام مرکز خرید ها و مغازه‌ها پر شده بود از برند من.

حتی از خارج کشور هم برای نمایش شوی لباس ازم دعوت می‌شد. ولی چون اون روزها عزیز و آقا جونم سخت مریض بودند، نمی‌تونستم برم، باز، این بارهم زندگی با من نساخت، هر دوی آنها رو به فاصله چند ماه ازم گرفت. بعد از فوت عزیز و آقا جونم، متوجه بیماریم و وخامتش شدم. تصمیم گرفتم، کانون بهزیستی خانه امید رو افتتاح کنم. تا این چند روز باقی مانده عمرم روی برای زنان سرزمینم کاری کرده باشم و تمام دارایی که توی این چند سال جمع کرده بودم وقف آنها بشه. البته تمام زنانی که اینجا کنار ما زندگی می‌کنند، همه هنرمند هستند و توی تولیدی من، مشغول به کار هستند.

بعد خانم مشرقی دستش رو برد به سمت گردنبندش و آن را باز کرد و به سمت من گرفت و گفت: خوشحال می‌شم این گردنبند رو که بزرگ ترین دارایی منه، از من به عنوان هدیه قبول کنی.

من و من کنان گفتم: آخه این گردنبند!

خانم مشرقی لبخندی زدو گفت: نگار جان! چند نفس بیشتر از عمر من باقی نمونده خواهش می‌کنم قبول کن.

رفتم توی اتاقم و در رو بستم. لباس‌هایت رو تخت بود. تنها چیزی که از تو در خانه مانده بود.

نباید گریه می‌کردم.

تو برمی‌گشتی. مطمئن بودم. نمی‌توانستی بدون من بمانی و زندگی کنی و خوشبخت باشی. زود برمی‌گشتی. شاید فردا، شاید پس فردا، مگر می‌توانی فراموش کنی روز خواستگاریمان را، روزی که روی جلد مجله بدون اطلاع من چاپ کرده بودی نگار، تو باید با من ازدواج کنی! همه فکر می‌کردند که شوخیه، ولی تو رفتی تو حیاط دفتر مجله و فریاد زدی نگار تو باید با من ازدواج کنی!

یا حتی ازدواجمان انقدر ساده و خودمانی بود که حتی خودمان هم باور نمی‌کردیم که داریم ازدواج می‌کنیم. من کت و دامن سفید پوشیده بودم و تو کت و شلوار سفید، همراه با خانواده‌هامون رفتیم محضر و عقد کردیم. بعد هم، همه رو ناهار به فلافل دعوت کردیم. بعد هم زندگی عاشقانه ما آغاز شد.

تلفن چند باری زنگ خورد. و مرا از فکر و خیال بیرون کشید. اهمیتی نمی‌دهم تا خودش روی پیغام گیر برود.

- : الو.... نگار.....

خودش بود. ولی آوای غریبی داشت. انگاری کسی اسمت را صدا می‌زند. تو ناخودآگاه به سمت صدا برمی‌گردی و اون مخاطبش شخص دیگرست و چیزی جز تشابه اسمی نیست!

باز هم صدای غریبه آشنا توی خونه می‌پیچد!

- : نگار خونه نیستی... خوبه... اینجوری بهتره، حداقل حضورت رو احساس نمی‌کنم، تا ازت خجالت بکشم. باور کن از شش ماه پیش تا همین امروز بارها تلفن رو برداشتم تا باهات تماس بگیرم و مشکلم رو بهت بگم. ولی آخه نگار بهم حق بده، این چیزی نیست که خیلی راحت بشه گفت، هربار که خواستم دهانم رو باز کنم و بگم، خانوادم مانع شدن و دم از آبروشون زدن ولی یک لحظه هم خودشون رو جای من نذاشتن و احساست من رو در نظر نگرفتن می‌خواستن این حس به این بزرگی رو درون من بکشن ولی من نمی‌تونستم دیگه تحمل کنم. از خودم حال بهم می‌خورد. از ظاهرم حالم بهم می‌خورد. نگار، من خیلی وقته، پیش تراپیست می‌رم، من خیلی وقته دارم به این تصمیم که گرفتم فکر می‌کنم. و روزی که داشتم، کارام رو می‌کردم که برای نمایشگاه به ایتالیا برم در واقع داشتم کارهامو می‌کردم برای اقامت دائم. نگار من برای همیشه از ایران رفتم. من مجبور شدم تو و خانوادم رو ترک کنم. چون دیگه نمی‌تونم پسری باشم برای خانوادم و شوهری باشم برای تو! دلم می‌خواد دیگه برای خودم زندگی کنم و اون جنسیتی رو داشته باشم که واقعا هستم. امیدوارم که من رو درک کنی. هرتصمیمی هم که خواستی می تونی بگیری و من حمایتت می‌کنم. خدانگهدار!

صدای بوق ممتد آزاد تلفن مثل مته مغزم رو داشت سوارخ می‌کرد. دوشاخه را از پریز در می‌آورم  و پشت میز توالتم می‌نشینم. گردنبند فیروزه خانم مشرقی را از توی کیفم بیرون می آورم، به گردنم می اندازم، دستی رو سنگش می‌کشم. سرده! بدنم یخ می‌کند. اهمیتی نمی‌دهم. تلفن همراه را برمی‌دارم شماره بهزیستی رو می‌گیرم و رضایتم رو برای چاپ زندگینامه خانم مشرقی اعلام می‌کنم. گوشی رو خاموش می کنم و روی تخت پرت می‌کنم. توی آیینه به تصویرم نگاه می‌کنم. لکه‌های روی آیینه توی ذوقم می‌زند، تمیزش می‌کنم.