گلبرگ فیروزی
کانون فرهنگی چوک

دورتادور خانۀ مادرجون زنان چادری نشسته و جلوی هرکدام رحلی و روی آن قرانی بود؛ این هفته، جلسه به مناسبت ادای نذر طاهره خانم بود که بعد از سیزده سال صاحب دختری شده بود؛ دلم لک زده بود که دخترک را ببینم؛ دیروز به مامان گفته بودم و او گفته بود: «نمی‌شه که همه‌ش لای دست‌وپای زن‌ها وول بخوری، دیگه داری بزرگ می‌شی!»

اما وسوسۀ دیدن بچه‌ای که آنهمه سال منتظرش بودند و حالا همۀ محل به‌خاطر او این‌جا جمع شده بودند دست از سرم بر نمی‌داشت.

پاورچین پشت در اتاقی رفتم که دخترک را آنجا خوابانده بودند؛ از شکاف بازِ در، رختخواب صورتی‌اش معلوم بود؛ اما پشتش به در بود. با نوک پا در را هل دادم و داخل شدم؛ مثل عروسک بود، انگار تازه از حمام آمده بود؛ صورتش صورتی و موهای کم‌پشتش مثل سبزه‌های عید، تازه و ریز‌ریز سرش را پوشانده بودند؛ دستم را آرام سمت دستش بردم تا نوازشش کنم، لطیف و گرم بود، با انگشت اشاره کف دستش را لمس کردم که یکدفعه دستش را مشت کرد و انگشتم را سفت گرفت؛ دلم ضعف رفت؛ بوی شیر و حمام می‌داد!

نمی‌توانستم از این عروسک چشم بردارم، تا به خودم بیایم دست‌هایم را زیر بغلش زده و او را زمین بلند کرده بودم؛ بچه بین زمین و هوا تاب می‌خور؛ چقدر کوچک و نرم بود، ای کاش می‌شد او را به خانۀ خودمان ببرم. دستم‌ را روی سرش کشیدم تا سر نرمش را نوازش کنم.

ناگهان صدایی مثل بمب در فضا پیچید که می‌گفت: «خانمها صلوات!»

با پژواک صدا دستم را به شدت روی سر بچه فشار دادم، دست دیگرم لرزید و از زیر بغلش رها شد؛ بی‌اختیار سرش که مثل خمیر نرم بود از بین انگشتانم سر خورد و بچه مثل عروسکی بی‌جان با صورت روی لحافش افتاد! چه لحاف نرمی داشت، جان می‌داد برای خواب نیم‌روزی زمستان! اما جیغ بچه و بعد سکوت ناگهانی‌اش من را از هپروت درآورد! خدای من مُرده بود؟ نفس می‌کشید؟!  پس چرا یکد‌فعه ساکت شد؟ مات نگاهش کرد؛ مغزم کار نمی‌کرد؛ صورتم مثل ظهر تابستان داغ و لباسم به ناگه به تنم چسبیده بود!

بعد دو دستم را روی زمین گذاشتم و همانطور با حالت نشسته و عقب‌عقب از اتاق بیرون رفتم. از درز در به کمرش نگاه کردم ببینم تکان می‌خورد ؟ اما بدنش زیر انبوه لباس پنهان بود و نمی‌شد تشخیص داد که نفس می‌کشد یا نه؟ یاد حرف مامان افتادم که گفته بود: «سر بچه تا چند ماه و شاید یک سال نرمه و اگه بهش فشار بیاد بچه می‌میره!»

آه از نهادم بلند شد، حتما مرده بود، بله بدجور از دستم پرت شد! در ضمن به سرش هم فشار بدی آورده بودم و حالا هم که تکان نمی‌خورد! اما خوب، لباسش زیاد بود! شاید هم تکان می‌خورد و من نمی‌دیدم. چیزی مثل یخ پشت زانوهایم حس می‌کردم که نمی‌گذاشت از محلکه فرار کنم، انگار منجمد شده بودم؛ چه باید می‌کردم! خدایا صد تا صلوات می‌فرستم فقط یک تکان ساده بخورد؛ اصلاً می‌روم سقاخانه. صدایی در گوشم ‌گفت: «سقاخونه! کجای کاری بابا! می‌برنت زندونِ بچه‌ها، سرت رو کچل می‌کنن؛ بعدش هم می‌کشنت!»

و چشمم به بخاری گوشۀ اتاق افتاد و هرم آتش در تنم پیچید، حس می‌کردم به پاهایم زنجیر بسته‌اند، انگار فلز داغ روی گلویم گذاشته بودن؛ مامان می‌گفت توی جهنم به گناهکارها حتی یک جرعه هم آب نمی‌دن! من گناهکار بودم؟ اما مگه مخصوصا بچه را انداخته بودم، تازه چرا مامانش نمی‌آمد به بچه‌اش سربزنه؟مگه این‌همه سال منتظرش نبودند؛ پس چرا به حال خودش رهایش کرده بودند؟ پس تقصیر مامانش بود!

انگشتم، همان که سر دخترک را با آن نوازش کرده بودم لای دندانم فشار می‌دادم تا صدای جیغم همه را به اتاق نکشاند؛ باید فرار می‌کردم؛ اگر می‌رفتم از کجا می‌فهمیدند که «من» آنجا بوده‌ام؟

چشمم به عکس کعبۀ روی دیوار افتاد؛ مامان می‌گفت: «دروغگوها هیچوقت مکه نمی‌رن!»

اما من که مخصوصا نینداخته بودمش؛ از روی میز دستمالی برداشتم تا اشکم را که با آب بینی‌ام مخلوط شده بود پاک کنم، اگر می‌دیدند گریه کرده‌ام حتما می‌فهمیدند که من کشتمش! چشمم به قرآن کنار جعبۀ دستمال کاغذی افتاد؛ گفتم خدایا توبه می‌کنم؛ دیگر سروقتِ گنجشک‌ها نمی‌روم؛ برای خواهرم جفت‌پا نمی‌گیرم و به همکلاسی‌ام می‌گویم که قصۀ جنی که در زیرزمین خانه‌شان دیده بودم را از خودم درآورده‌ام؛ حتی آن دوچرخه‌ای که مامان قولش را داده بود هم نمی‌خواهم؛ اما... چند وقت بود که انتظارش را کشیده بودم؛ آخر هفته که می‌خریدمش، می‌روم زمین بازی؛ اما نمی‌گذارم کسی سوارش شود! اینهمه درس نخواندم که دوچرخه‌ام اتوبوس محل بشود!

دوباره صدای صلوات بلند شد؛ از لای در اتاق اندام زنی را دیدم که سمت بچه آمد. وای، الان می‌فهمد بچه‌اش مرده و ناگهان کلاهم را دیدم که گوشۀ اتاق افتاده بود؛ گوشم را گرفتم که صدای زن را که انگار طاهره خانم، مادر بچه بود نشنوم؛ اما در سرم صدای دادِِ پدرش، نالۀ مادرش و نفرین‌های مامان را می‌شنیدم و هق‌هقم هر لحظه بیشتر می‌شد!

کسی تکانم داد:« ذلیل‌مرده، مگه نگفتم لای دست و پای زنها وول نخور؛ این طفل معصوم رو چی‌کارش کردی؟»

با لکنت گفتم: «مرد؟»

«زبونت رو گاز بگیر! بچه رو بیدار کردی؛ حالا مامانش باید بشینه بالا سرش، دیگه کو تا بچه بخوابه و زن بیچاره بتونه بیاد توی مجلس!»

و من با عجله سمت دستشویی دویدم!