«داستانی از شمیران زاده»
جمعی از نویسندگانِ انجمن بودیم، تا پاسی از ظهر ـــ از قبرستانی قدیمی بازدید می کنیم. بحثهایمان هنری، ادبی، فلسفی و حتی مذهبی هستند، دنیای گوتیک.. بیحوصلگی، یا شاید لذت پنهانی از دانستنِ زنده بودنمان، باعث شد که خودمان را در میان خیابان های طولانی و گمنام، همراه با درختان بلندِ سَرو، جایی که مُردگان در انتظارشان هستند، گم کنیم.
+ همهی این مکان خیلی غم انگیز است. کسی از بینِ جمع ـــ با بغض این را زمزمه کرد.
منشی انجمن بلافاصله گفت:
+ درست است. تمامِ گورستانها؛ مکان های غم انگیزی هستند. ما باید گشتی در گوشههایی داشته باشیم که بیش از همه ـــ ما را آزار می دهد.
همهمهای در بینِ همگان به راه افتاد. این پیشنهاد بدون شور و شوق پذیرفته شد.
از آرامگاههای مختلف عبور کردیم، از میانِ مقبرههای متروکه، نمازخانهها که در وضعیتی آشکار؛ به دستِ طبیعتِ وحشی تسخیر شده بودند ـــ بازدید کردیم. قدیمیترین مقبرهها را گشتیم، سنگ قبرها و یادآوریهایی را خوانده که در اثر باد و باران فرسایش یافته بودند. سعی می کردیم یک نام، یک مجسمه، یک یادبود را تشخیص دهیم. گور سنگها را بنا بر ساختشان شناسایی کرده و در موردش به بحثی کوتاه می پرداختیم. مینوشتیم و عدهای دیگر چیزهایی دیگر در دفاترِ یادداشتِ خود ـــ ترسیم میکردند.
سرانجام منشی انجمن ما را به مزاری قدیمی؛ در انتهای شمالی قبرستان هدایت کرد.
+ این؛ حداقل برای من، غم انگیزترین جای قبرستان است. او با صورتی گرفته و با غمبادی واضح؛ این جمله را اعلام کرد.
به سنگ قبر بسیار تزئین شده نزدیک شده و رویَش را همه با هم خواندیم:
ژوزه دو گورمون: او به عنوانِ کسی زندگی می کرد که هرگز به مرگ فکر نمی کرد.
همهی ما عمیقاً از خواندنِ این جملات ـــ متاثر می شویم.
+ شما گم شده اید، پروفسور؟ این را منشی انجمن فریاد زد.
ــ من؟
+ بله. شما. اگر با من موافق نیستید ـــ شما ما را به غم انگیزترین جای قبرستان ببرید!
منشی انجمن با خودخواهی تمام این را به زبان آورد. پروفسور به قبرِ مجاور اشاره کرد. نزدیک شده تا روی سنگِ قبر را بخوانیم:
ماری آدلاید دو گورمون: او به عنوان کسی که هرگز به زندگی فکر نمی کرد ـــ درگذشت.
همه ساکت شدیم. صدایی از کسی نمیآمد. نفسهایمان با غرشِ سکوتِ قبرستان ـــ یکی شده بود. از خود پرسیدم: چگونه است زندگی یک مُرده در میانِ زندگان؟
بوردو، هفته عید پاک ۲۰۲۵ میلادی.
نظرات