«هر گونه تشابه اسمی تصادفی است»

{فصلی از یک رمان}
 

کوکب که پوست صورتش زیر حرارت چهل سال زندگی پرآشوب و بی در و پیکر اما به ظاهر منظم می‌سوخت، گفت: «من اولاد هفتم یک خانواده بزرگ هستم. نمی‌دانم چطور برایتان شرح بدهم. زبانم قاصر است. شما ما را نمی‌شناسید. اما حاضرم قسم بخورم هشتاد درصد تهرانی‌های اصیل ما را می‌شناسند. بی‌خود یک عده ما را به خانواده هزار فامیل وصل می‌کنند. ما این‌قدر تو فامیل اصل و نسب‌دار و ریشه‌ دوانده‌ایم که احتیاجی به دیگران نداریم. آن‌وقت‌ها که پدرهای بیشتر همین مردم کوچه و بازار تو دهات و روستا گاو و گوسفند می‌چراندند، پدر من قاضی بود. هنوز پایشان به مکتب باز نشده بود، پدر من تو دانشگاه تحصیل می‌کرد. احساس بزرگی تو ما از کبر نیست، از کبریاست. چرا که افتخار نکنم؟ مادرم ده تا بچه بزرگ کرده همه‌شان تحصیلات دانشگاهی دارند. سراسر تهران را بگردید ببینید کدام خانواده همه بچه‌هایش از دانشگاه فارغ‌التحصیل شده‌اند، چرا افتخار نکنم؟ این حق ماست. مادرم تو دوره شاه یک مادر نمونه شناخته شد.»

و سپس با غروری پایان‌ناپذیر ادامه داد:

«از دست شهبانو فرح جایزه گرفت. حالا که دیگر آن دوره گذشته است. اما افتخارش برایمان هست. چرا که نباشد. آن موقع که دیگران گوراگور غذا و نوشیدنی تو شکمشان می ریختند ما دنبال علم و دانش بودیم. یاد گرفته بودیم کمتر غذا بخوریم اما کتاب زیاد بخوانیم. اینم نتیجه‌اش. پدرم که قاضی بود. سی سال. از وقتی تهران یک کوره‌دهات بوده پدر و برادرم قاضی بودند. تو این مملکت دو تا آدم درست و حسابی پیدا نمی‌شدند، آن‌وقت چطور افتخار نکنم. بله که می‌کنم. این حق ماست. بقیه برادر و خواهرام هرکدامشان یا دکترند یا مهندس. جز خانواده ما بقیه فامیل‌ها همه‌شان کاسب و بازاری بودند. یکیش بابای فرهاد که کاسب دوره‌گرد بازار بود. برادرام اصلاً اونو آدم حساب نمی‌کردند. با امثال فرهاد حرف نمی‌زدند. بهشان برمی‌خورد. کسرشأنشان می‌شد. خانواده من کجا فرهاد کجا. اگرم تحویلش می‌گرفتیم، فقط به خاطر این بوده که پسردایی‌مان است، فقط همین. اونم به احترام باباش. وقتی برادرم گفت خوب نیست مجرد بمانی باید ازدواج کنی، من اصلاً زیاد توجهی نکردم چونکه احتیاج نداشتم ازدواج کنم. اگر حرفش را می‌زدیم فقط به خاطر مصلحت خانواده بوده است.»

فرهاد همسر سابقش عرق پیشانیش را پاک کرد و گفت:

«بعد از دو ماه که از ازدواج اولش گذشته بود، شوهره کوکب را شبانه روانه تهرانش کرد. او خیلی زرنگ بود. خودش را خلاص کرد!»

«خلاصه مرا راضی کردند که باید حتما ازداج کنم. حالا مانده بودم چه کسی را انتخاب کنم. چون‌که هر کسی نه شانس این را داشت با خانواده ما وصلت کند، نه اینکه ما تحویلش می‌گرفتیم. خانواده من خیلی سخت‌گیر بودند. حقم داشتند. شرایط ما ایجاب می‌کرد که حتما انتخاب شوهر باید حساب شده باشد. تا اینکه داداشم حرف فرهاد را پیش کشید. درست است که جوان خوش‌تیپ و مودبی بود، اما اولش پیشانیم سوخت! راستش بهم برخورد. یکی دوتا از خواهرامم بهش اعتراض کردند. داشتم ترش می‌کردم اما مجبورش کردم توضیح بدهد. منم که تازه طلاق گرفته بودم چاره‌ای ندیدم جز اینکه او را انتخاب کنم! یعنی برادرم این‌طور به من تلقین کرد. اما خوب لازم بود او را آماده‌اش می‌کردیم.»

«نفهمیدم چطور شد یکدفعه کارم تو دانشکده درست شد. خیلی تلاش کرده بودم اما پایم به آن‌جا باز نمی‌شد. با یک تلفن از طرف خانواده کوکب کارم درست شد. فکرش را بکنید. فقط با یک تلفن. اصلاً انگار نه انگار آدم ارزش دارد. چقدر من سگ‌دو زدم نتوانستم کاری کنم. اما فقط با یک تلفن همه چی عوض شد! مثل این‌که وارد دنیای دیگری شده بودم. حافظه مستعدم داشت از کار می‌افتاد اما با آن تلفن انگار از سرم جرقه برخاست.»

کوکب آهی کشید و گفت :

«نقطه‌ی ضعف خانواده ما فقط مادر ماست. نمی‌خواهم درمورد مادرم این حرف را بزنم اما چاره‌ای ندارم. همه خانواده ما تحصیلات دانشگاهی دارند. به هرحال جزء اصل و نسب فرهاد به حساب می‌آید. بااین‌که سال‌ها در محیط خانواده ما بزرگ شده و پی به ارزش‌های طبقه ما برده است، اما باز هم به همان خانواده‌های قدیمی کاسب و بازاری تعلق دارد. فقط عزا گرفته بودیم چطوری آماده‌اش کنیم برود از دست شهبانو فرح جایزه بگیرد... خلاصه بهش گفتیم وقتی باهاش روبرو می‌شوی باید چه برخوردی بکنی. چی بگویی. حالتت چطور باشد. یادش دادیم چی بگوید و چی نگوید. آخرشم با سر و وضع مرتب فرستادیمش خدمت شهبانو. بهش گفتیم حالا برو از دست شهبانو فرح جایزه «مادر نمونه» را بگیر. خوش به حالت! به هر حال هر چی باشد او هم مادر ماست. دوستش داریم....

یعنی همه‌مان. مگر می‌شود کسی مادرش را دوست نداشته باشد. ما هم پدر بالاسرمان بوده، هم مادر. مادرم جسور بود. فداکار بود. اما پدرم قدرت داشت. ما همه‌مان به پدرمان کشیدیم. هم از نظر خلق و خو، هم از نظر علم و دانش. پدرام هم به ما کشیده بود. او هم عاشق کتاب و علم و دانش بود. اما بااین‌که زیر دست مادرمان بزرگ شدیم، همه‌مان تصمیم گرفتیم پا جای پای پدرمان بگذاریم. دیدید که گذاشتیم و موفق هم شدیم...

حالا بعضی‌ها می‌گویند خانواده کمالی‌نیا غرور دارند. تکبر دارند. نخیر هیچم این‌طور نیست. اولا که باید بگویم کبر نیست، کبریاست. چکار کنم به من چه که تو سرشان نمی‌رود. خودشان به جایی نرسیده‌اند، بی‌خود حرف مفت می‌زنند. این‌قدر بگویند تا جانشان درآید. پدرم از هشتاد سال پیش تحصیلات دانشگاهی داشته است. خود شاه هم برای خانواده ما احترام قائل بود. چونکه یک نفر آدم عاطل و باطل تو خانه ما وجود نداشت. همه تحصیلات دانشگاهی داشتند. پس بی‌خود نبود که خانواده‌ام راضی نمی‌شد بی‌مقدمه دست مرا تو دست فرهاد بگذارند. خود من هم راضی نبودم. مگر می‌شد. امکان نداشت.»

در خاطرات فرهاد آمده است :

«هیچ‌وقت نتوانستم بفهمم چی باعث شد که شوهر اولش دوماهه او را روانه تهرانش کند. مثل راز سربه‌مهر برایم باقی مانده است. این قضیه خیلی مرا آزار می‌داد. مغزم را می‌خورد. هرچند خودم خوب شناخته بودمش. اما خُب، خیلی کنجکاو بودم. می‌خواستم بدانم چطور شوهره راضی شده بود دوماهه او را ترکش کند و بفرستدش خانه باباش. آخر همان‌موقع‌ هم هرچی اعتبار و ارزش بود مال امثال خانواده کمالی‌نیا بود. فکر می‌کردم پس حتما باید مسئله خیلی عمیق بوده باشد. او چطور جرأت کرده و یا چقدر قدرت داشته که خیلی راحت دختر آقای کمالی‌نیا را شبانه روانه تهرانش کند. من اصلاً خبر نداشتم. نمی‌دانستم این لطف آقای کمالی‌نیا به خاطر چیست اما من به حساب فامیلی گذاشتم. به هر حال پدر من دایی کوکب می‌شد. به خودم گفتم حتما به احترام پدرم این کار را کرده‌اند. هر چی بود یک غرور و افتخار کاذبی افتاده بود به جانم. انگار بال درآورده بودم. آخر قضیه خیلی اهمیت داشت. کسی که فکر نمی‌کرد یک روز رژیم شاه بخواهد از هم بپاشد. آن هم کی، اواخر دهه‌ی پنجاه. حتی کسی به خوابش هم نمی‌دید. بین ما و خانواده آن‌ها با آن‌که فامیل نزدیک بودیم، ارتباطی حتی به طور معمول وجود نداشت. ما هیچ‌وقت فکرش را نمی‌کردیم آن‌ها بخواهند با ما رابطه برقرار کنند و حتی ما را قابل بدانند. مطمئنا همین‌طور بوده است. اما به رو نمی‌آوردیم. همیشه با یک دید منفی بهشان نگاه می‌کردیم به خاطر این‌که خودشان را خیلی آدم‌حسابی می‌دانستند اما ماها هیچی: بارکش. با سواد مکتبی که به زحمت می‌توانستند اسم خودشان را بنویسند. فقط مهر زدن بلد شده بودند. کمی هم حساب و کتاب. آن هم نه به خاطر این‌که دانش به اصطلاح اندوخته باشند فقط به خاطر این‌که مبادا تو خرید و فروش سرشان را کلاه بگذارند... اما حتی نمی‌توانستیم یک روز خودمان را جای آن‌ها فرض کنیم. مثلا این‌که یک روزی ما را به ناهار دعوت کنند آن هم از روی حس نوع‌دوستی و عشق و علاقه. درواقع مثل رویا بود. حتی اگر برخوردی هم گاهی پیش می‌آمد از روی اجبار بود یا دست قضا تو کار بوده است. با این‌همه احساس عجیبی پیدا کرده بودم. فکر می‌کردم دروازه‌ی ورود به دنیای جدیدی بر رویم باز شده است. کمی احساس غرور پیدا کرده بودم. به اضافه این‌که حس خودکم‌بینی در من یک‌دفعه مُرد. احساس ارزش داشتن آن هم در حدی غیرقابل‌تصور بهم دست داد. انگار داشتم از خواب بیدار می‌شدم. یا فقط مثل اینکه ارزش‌های سنتی در وجودم نابود می‌شد. آن هم فقط به خاطر این‌که خانواده کمالی‌نیا کارم را درست کرده بودند. همین اقدام از طرف آن‌ها، به هر دلیل، این‌قدر جاذبه و قدرت داشت که موفق شده بود طومار زندگی گذشته مرا درهم بپیچد. آگاهانه احساس می‌کردم که شخصیت گم‌شده‌ام را پیدا می‌کنم. چیزی که در من وجود داشته اما موفق به کشفش نمی‌شدم. چیزی با من بوده اما جرأت نزدیک شدن به آن را نداشتم. و هیچ گاه فکر نمی‌کردم ارزش داشتن و اعتبار جزئی از وجود هر شخصی است. وضع به گونه‌ای بود، قوانین طوری زنجیروار دست به دست هم داده بود که حتما برای ورود به آن دستگاه باید از کانال‌های بخصوصی عبور می‌کردم. تا این‌که یک سال بعد یک‌دفعه دیدم شدم مدیرعامل شرکت !»

کوکب با حسرت گفت :

«یک مهمانی باشکوه که ارزشش را نداشت، برگزار کردیم. آن‌جا به طور رسمی من با فرهاد آشنا شدم. اما تحت هیچ شرایطی امکان نداشت زودتر از این تاریخ ما با هم آشنا می‌شدیم. درحقیقت کارها طبق برنامه پیش می‌رفت اما راستش پدرم و برادر بزرگم هوشنگ با این وصلت موافق نبودند.»

«آن‌ها مرا به کوکب معرفی کردند.»

«به نظرم یک جوان برازنده و ایده‌آل می‌آمد. وجهه خوبی پیدا کرده بود، خصوصا که حالا لیسانس هم داشت. معرفی کردن به این معنا نبود که ما همدیگر را ندیده بودیم.»

فرهاد می‌گفت :

«نمی‌دانم به شوخی بود یا جدی که یکی از برادرانش پیشنهاد ازدواج داد! البته شنیدن این پیشنهاد مقدمات داشت. اما مطمئن بودم شوخی می‌کند با این فرق که آرزو می‌کردم حقیقت داشته باشد. آن‌ هم فقط به خاطر این‌که راهی به این طبقات بالای اجتماع آن روز پیدا کنم. درواقع وقتی این پیشنهاد را شنیدم، ارزش‌های سنتی و ایمانی که هنوز در قلبم باقی بود، مثل غبار از هم پاشید. مثل بخار محو شد و انعکاس خانه مجلل و باشکوه کمالی‌نیا و جاذبه پرقدرت اعضای خانواده در قلبم خانه کرد. شناخت من و کوکب از هم درحد همان سنت‌های فامیلی بود، نه بیشتر. اما آن‌موقع با این‌که فهمیده بودم دوماهه طلاق گرفته و بیوه شده و با روحی جریحه‌دار به خانه پدرش بازگشته، اصلاً مفهومی که امروز برایم دارد، نداشت. این قضیه به هیچ‌‌وجه برایم اهمیت نداشت. این‌طور بگویم حتی اگر طلاق‌نامه پنجمین ازدواجش را هم به من نشان می‌داد، باز هم عروسی با او مثل یک رویا به نظرم می‌آمد!»

و فرهاد ادامه داد:

«چند سال سپری شد و شش سال از عمر پسرمان پدرام می‌گذشت. اما دو روز پدر و مادرش را کنار خودش ندیده بود. چه درد بزرگی! کوکب با رفتارش باعث می‌شد که تا دیروقت کار کنم. تضاد ما کشنده بود. از دو طبقه. از دو نژاد. از دو فرهنگ. از دو جنس. اصلاً هیچ قسمتی با هم سازگاری نداشت. مثل دو قطب ضد هم و علیه هم. به خاطر همین مجبور بودم بیشتر ساعات روز را –تقریباً تمام ساعات روز- بیرون از خانه باشم. کار شده بود همه‌ی زندگی من. من فقط با یاد پدرام خوش بودم. اگر یک لحظه هم احساس خوشبختی می‌کردم، فقط به خاطر وجود او بود.»

«بعدها فهمیدم به خاطر کار نبوده که دیروقت می‌آمده خانه. آقا در «اختیاریه» آپارتمان مجردی داشته است.»

«می‌خواستم امکانات مالی بهتری فراهم کنم. حتی اگر مجبور می‌شدم بروم در یک خانه مستقل بشینم، باید کار می‌کردم. کار. کار. کار. تا این‌که یک روز برادر کوکب به من پیشنهاد کرد که یک قطعه زمین بخرم. منم دست به کار شدم. بعد متوجه شدم بیست نفر دیگر هم این زمین را خریده‌اند. پولم از بین رفت. به همین راحتی. مگر پول چطوری تهیه می‌شود. با کار. کار. کار!

با این‌همه برای کوکب ماشین خریدم تا راحت رفت و آمد کند. لااقل بهانه‌ی اینکه «وسیله گیرم نیامد» نداشته باشد. اما مسئله‌ی ما چیز دیگری بود. خودشم می‌دانست: عدم توافق تو همه‌چی.»

گاهی به یاد حرف مادرم می‌افتادم که می‌گفت:

ـ این زن به درد تو نمی‌خوره. اون بیوه‌ست. تو زندگی شکست خورده. کوکب اخلاقش با تو جور نمی‌شه. تو جوونی، عیبه با کسی ازدواج کنی که چند سال از تو بزرگ‌تره جواب همسایه و فامیل رو چی بدم؟ اگه برگردن بگن پسرتو داماد نکردی، حالا هم که دامادش کردی یه زن بیوه براش گرفتی، اون‌وقت چی بگم. مگه دختر قحطه مادرجون؟

حالا که کار از کار گذشته، می‌بینم درست می‌گفت. بعضی وقت‌ها سرکوفتم می‌کرد :

ـ مادر جون نگفتم این زن به دردت نمی‌خوره. حالا بیا و درستش کن. پدرام بیچاره چه گناهی کرده؟ از دست شما دو تا همش باید خون بخوره ...

«مرتب قهر و دعوا داشتیم. همه‌اش می‌گذاشت می‌رفت خانه‌ی مادرش. نزدیک مدرسه رفتن پدرام بود. به خودم گفتم: بچه‌ها روز اول مدرسه همراه مادرانشان می‌روند مدرسه. دلم برایش سوخت. پا شدم رفتم دنبالش. در زدم. خودش در را باز کرد. بهش گفتم: «بیا بریم». با دمپایی پاشد آمد. سوار ماشین شد. همان‌جا به خودم گفتم: اگر همان روز اول خانواده‌اش از او حمایت نمی‌کردند، حالا کار به این‌جا نمی‌کشید. وقتی خانواده‌اش از او تعریف می‌کردند، خوشحال می‌شد، شیر می‌شد. بعد مغرورتر از همیشه داخل خانه می‌آمد.»

«همراهش آمدم خانه. به خاطر پدرام. ولی چند ماه بعد بی‌طاقت شدم. رفتارشان غیرقابل تحمل بود، باز هم رفتم خانه‌ی مادرم. اما دلم پیش پدرام بود. چاره‌ای نداشتم.»

«خانواده‌ی کوکب عادت داشتند پشت سر دیگران صفحه بگذارند. پدرام دیگر بزرگ شده بود. جلوی پدرام علیه من حرف می‌زدند. علیه مادربزرگش که از شیرخوارگی بزرگش کرده بود. این‌ها می‌خواستند به همین راحتی زحمات ما را به هدر دهند. مگر می‌شد.؟ به خیال خودشان می‌شد. اینم از همان فکرهای آن‌چنانیشان بود. مادرم پدارم را می‌پرستید. او هم همین‌طور. همش صداش می‌کرد «مامان خورشید». هر چی می‌خواست برایش تهیه می‌کرد. راست می‌گویند که نوه از بچه هم عزیزتره. من با چشمای خودم این حقیقت را می‌دیدم .»

«آخر هر هفته پدرام می‌آمد پیش من. آخر هفته‌ خوشی ما بود. دور هم بودیم. از زندگی لذت می‌بردیم. کسی می‌تواند بگوید مادر کنار تنها جگرگوشه‌اش ناراحت می‌شود؟ او همه چیز من بود. عشق من بود. زندگی من بود.»

«من خیلی دیر متوجه شدم که پدرام اندوه داشتن یک خانواده را با خود همراه دارد. همیشه به من می‌گفت :

ـ چرا اجازه می‌دی اونا پشت سرت بد بگن. بهشون اعتراض کن!

«یک بار مرا وادار کرد تلفن بزنم و شکایت کنم. به یکی از نزدیکان کوکب که در مجلس بدگویی از من و خانواده‌ام حضور داشته بود، اعتراض کردم. گفتم پدرام این حرف را زده. به کوکب بگو با این‌ کارها روحیه‌ی بچه را خراب نکند. یکی‌شان برگشت گفت: شما فامیل ما هستید، اونم فامیل ماست. بعدش زنش که او نیز در مجلس فحش و غیبت گل می‌گفته و گل می‌ شنفته ، به خانه من زنگ زد و گفت:

ـ چیه. چرا به خونه‌ی ما زنگ زدید. تو خونه‌ی خودمونم نمی‌تونیم راحت باشیم؟

دو سه سال بعد پدرام اوریون گرفت. خواستم ببرمش پیش دکتر. کوکب چند وقتی بود که هوس خانه‌ی شوهر به سرش زده بود. برگشته بود. جلوم ایستاد و گفت :

ـ لازم نکرده، احتیاجی نیست. برادرم دکتره، خودش معالجه‌اش می‌کنه !

«ازحرفش خیلی ناراحت شدم، با این‌حال صبر کردم ببینم چه خواهد کرد.»

روز سیزده‌بدر می‌خواست ببردش ورامین، گفتم: «بچه مریضه حال نداره، هوای آزاد براش خوب نیست. ممکنه باد بخوره بدتر بشه.» گفت :

ـ برادرم دکتره، این‌قدر حالیش می‌شه. ازش پرسیدم گفت هیچ اشکالی نداره. تازه براش مفید هم هست. تو کجای دنیا هوای تازه، هوای پاکیزه و آزاد برای بچه ضرر داره. خصوصاً برای بچه‌ی مریض؟

«پدرام را با خودش برد سیزده‌بدر، رفتن به باغی در ورامین. چند روز بعد یکی از گوشهای پدرام کر شد. از زور غصه و ناراحتی بدنم می‌سوخت. چه می‌توانسنم بگویم. پدرام با همه حساسیت حالا یک گوشش نمی‌شنید. این‌قدر هوشیار بود که مرا می‌ترساند. دیگر فهمیدم که زندگی با او به آخر رسیده است. به بن‌بست کامل رسیده بودیم. به همین خاطر بعد از مدتی تقاضای طلاق کردم. اما بعداً به من خبر دادند که کوکب حامله است. نمی‌شد حتی تصورشم کرد: من باید از زبان غریبه‌ها و دوستان می‌فهمیدم کوکب دوباره حامله شده است... این ننگ نیست؟»

«من حتی فرصت نمی‌کردم به او بگویم حامله هستم. اصلاً نه وقتش را داشتم نه روی خوش می‌دیدم. هیچ‌وقت هم خانه نبود. پس به کی بگویم من حامله شده‌ام؟ به مرد همسایه، به در و دیوار یا به همکارانم؟»

فکرش را بکنید، من نمی‌دانستم زنم حامله است! غم‌انگیزتر از این حقیقت وجود داشت؟ تازه وقتی ما از عهده‌ی یک بچه برنمی‌آمدیم، داشتن بچه‌ی دیگر به چه درد ما می‌خورد؟ قوز بالا قوز. حماقت. جهالت. این یعنی بدبختی .»

فرهاد به من می‌گفت: «بچه را سقطش کن.» این یعنی چی؟ چه معنایی دارد؟ آیا این کار جنایت نبود؟ اما من می‌گفتم: «نه.» به خاطر همین هم برگه‌ی طلاق را برای من فرستاد! فکر می‌کرد الان با دیدن برگه‌ی طلاق سکته می‌کنم. از خدام بود. اگرم تا اون روز صبر کرده بودم، دیگر همه می‌دانستند به خاطر پدرام بوده است.»

«بچه‌ی دوم بعد از شش ماه به خاطر بیماری ذات‌الریه مُرد، آن هم وسط تابستان. اسمش «سارا» بود. پدرام بعضی وقت‌ها به خاطر او گریه می‌کرد. همیشه چشماش پر اشک بود. اما کوکب فکرشم نمی‌کرد موضوع طلاق را عملی کنم

این زن این‌قدر خودخواه بود که حد نداشت. به قول خودش تحصیلات دانشگاهی داشت اما اصلاً نمی‌فهمید نباید بچه کوچک را کنار کولر خواباند. اما کوکب این کار را کرد. تو چله تابستان کنار کولر دراز کشید. بچه را هم خواباند کنار خودش. فکر می‌کنید بعدش چه شد؟ ذات‌الریه گرفت و مُرد. آن هم تو چله‌ی تابستان. به این می‌گویند زن؟ این زن قاتل است.»

«مطمئن بودم کار ما آخرش به جدایی می‌کشد. اما حرف‌هایش در مورد بچه‌ام دروغ بود. خدا که خودش شاهد است. فکر می‌کنید چقدر مگر برایم سخت است که بگویم تابستان بود. هوا گرم بود. خواستم جای خنک بخوابانمش. آن‌وقت سرما خورد. مگر تو گرما بچه‌ها را کجا می‌خوابانند؟ تازه این حرف‌هایش حقیقت ندارد. خدا خودش شاهد است. از دست فرهاد دیگر برایم اعصاب نمانده بود و تو اوج همین حالات عصبی دخترم را به دنیا آوردم. بچه‌ای که از همان روز اول حالت تشنج داشت. هر چی به سرم می‌آورد، آخرش مکافاتش را بچه‌اش دید. موقع بمباران‌ها بچه را می‌بردم درمانگاه آن هم تنها در حالی که او ماشین داشت ولی یک بار هم همراه من نیامد. حالا همه جا را پر کرده: «بچه ذات‌الریه گرفت و تلف شد، اونم چی وسط تابستون.» او نمی‌خواهد قبول کند که بچه به خاطر بیماری مادرزادی، به خاطر نارسایی قلبی و بزرگ بودن کبد و ناراحتی‌های دیگر از دست رفت.»

«حکم طلاق با رضایت من و کوکب صادر شد. من همه چیزم را دادم تا حکم طلاق کاملاً اجرا بشود. همه چیز را دادم. زندگیم را دادم . هر چی داشت و نداشت برداشت با خودش برد. خانه خالی شد.»

«حالا که طلاق گرفته بودم، دلیلی نداشت بدهم او کوفت کند! بعد تا نصف شب برود دنبال عیاشیش و مست کند بیاید خانه بگوید: شرکت بودم. دروغگو. چرا نبرم؟ مال خودم است. از یک کاه هم نمی‌گذرم. یک عمر زحمت کشیدم. این هم آخرش! جان کندم تا این‌ها را تهیه کردم: بدش به من !»

خانه که خالی شد فقط قاب عکس پدرام ماند. گفت :

ــ اونو بده به من. اون یادگاریه. مال خودمه!

گفتم:

ـ اگه خودتم بکشی بهت نمی‌دم. من این عکس رو از جونمم بیشتر دوست دارم .

ـ حالا کی عکس رو خواسته. مگه تحفه ست. قاب رو بده به من! اون یادگاریه. نمی‌ذارم از گلوت بره پایین!

«آخرش قاب را دادم به کوکب. عکس پدرام را درآورد انداخت جلوی من!»

ـ برش دار. ندید بدید!

ـ برو به سلامت !

«ما هردومان پدرام را دوست داشتیم. به هر حال پاره تنمان بود. به همین خاطر روز طلاق از خانه فرستادیمش بیرون. وقتی پدرام برگشت دیگه همه چیز تمام شده بود!»

«دراین سرگذشت تکان دهنده و واقعی، سرانجام فرهاد تن به ازدواج دیگری داد وپدرام نیز زیر دست نامادری و بحران شکننده ی جدایی والدینش ظاهراْ با مرگ خود خواسته به این ماجرای کشنده و غم انگیز پایان داد! خانواده کوکب تا مدتها نامادری را قاتل معرفی می کردند اما عاقبت تبرئه گردید و دادگاه نیز مهر «مشمول مرگ و خودکشی» را بر پیشانی پدرام حک نمود!»