فصلی از یک رُمان

روزی در یکی از محله‌های قدیم تهران روی سکویی نشسته بودم و به بنایی تاریخی و قدیمی نگاه می‌کردم که ناگهان مردی نزدیک شد و کنارم نشست. سلامی داد و گفت:

ـ من ایرانی نیستم امّا فارسی بلدم. دوست دارید با سرنوشت من آشنا بشید؟

نگاهش کردم. با تبسمی بر لب منتظر پاسخم بود. چشمانش تا عمق وجودم نفوذ می‌کرد. مانده بودم چه بگویم که دوباره به حرف آمد وگفت:

ـ بد نیست با سرنوشت من آشنا بشید!

ـ ببخشید آخه من شمارو اصلاً نمی‌شناسم.

ـ مهم نیست با هم آشنا می‌شیم!

بعد دست کرد در جیبش دفترچه‌ای را بیرون کشید و آن را به دستم داد. من مات و متحیّر آن را به دست گرفتم و تا آمدم حرفی بزنم یکدفعه گرد و غبار و باد تندی برخاست و کمی بعد همین که چشم گشودم او رفته بود. دور و برم را خوب نگاه کردم. هیچ‌کس نبود. حیرت‌زده و متعجب در جای خود نشستم در حالی که دفترچه‌ای با جلدی چرمی و مشکی در دست داشتم. دوباره نگاهی  به اطرافم انداختم. هیچ ردی از او نبود و من آنقدر کنجکاو شدم که بی‌معطّلی و بی‌اعتنا به بنای قدیمی در آن هوای غبارآلود دفترچه را گشودم.


از خاطرات مردی اهلِ آسیای صغیر

آیا این کابوس عجیبی نیست که در آن به سر می‌برم؟ آیا کسی پیدا می‌شود که مرا آگاه سازد؟ به راستی باید به چه بیاندیشم؟ من میان این عدّه به درد چه کاری می‌خورم؟ از من چه می‌خواهند؟ آیا من نزدیکانم را به خوبی می‌شناسم؟ نه، نه، این‌ها هنوز هم برای من غریبه هستند. همه چیزشان جدا از من است. عقایدشان، خنده‌هایشان، خلوت کردنشان و حتی خوابیدنشان. من با یک دست سنگین که صورتم را چنگ می‌زند از خواب پا می‌شوم امّا این‌ها با جدا شدن از یک جسم حریص و شهوتی.

من نمی‌خواهم دروغ بگویم. برایم نه استفاده‌ای دارد و نه ارزشی. من خودم را شناخته‌ام چونکه حس می‌کنم برای جمع اطرافم، یک دلقک، یک رقّاص مرد و یک شهوت حرام شده با بویی تلخ و چیزی شبیه به ماستی که با عرق قاطی شده باشد، هستم. امّا فکر من، هستی من، آن لحظة جدا شدن از خوابی سنگین با رویاهای کثیفم، چیزی را در احساسم قرار داده که خیال می‌کنم می‌دانم دیگران برای چه وجود دارند و در برابرم چه نقشی را بازی می‌کنند. امّا این همان چیزی نیست که آنها تصوّر می‌کنند، نه این جبر نیست، تنها یک آگاهی، یک نوع عذاب و وحشت است که فقط خودم حس می‌کنم حتی وقتی که آب می‌خورند، هرگز به وحشتی که آنجا و اطرافشان را فرا گرفته، پی نمی‌برند، چه برسد به وقتی که لیوان عرق را برروی پوست نرم گربه می‌ریزند.

گذشتة من نه، هستی لگد شدة من، فکر هرجایی من، عصارة تلخ زندگیم، تمام احساس و ادراکم، مثل تفی است که از دهان پیرمردی الکلی برروی سنگ فرش پیاده‌رو انداخته شده و زیر پاهای کثیف و گریزان له می‌شود، مثل یک تف.

چیزی هست که در مغزم، در تصوراتم هنوز پاره نشده و آن پردة دوران‌های دور است. نه، خیال می‌کنید که چیزی کم‌مایه و بی‌هیجانی بوده است. در نظر من پر از کیف و لذّت بوده است. من فقط به یاد می‌آورم که:

ـ آخرش تو این بچّه رو می‌کشی، ولش کن، خدا رو خوش نمیاد آخرش دل به باد میده‌ها.

ـ تو دیگه حرف نزن، می‌کشمش، برای من گردن کلفتی می‌کنه، خفش می‌کنم...

این جملات، این تصورات کشنده و مبهم، در همه سوی افکارم موج می‌خورد. از چیزی که اکنون حس می‌کنم اگر چه دورمانده، امّا از من جدا نیست و بی‌شک همین خاطرات است که مرا به این احساس غریب وادار ساخته است.

گاهی حس می‌کنم از این حرفها خیلی دورم. یک دست و شاید هم بیشتر، یکدفعه مرا از این تصورات جدا ساخته است. گویی رفته رفته از تمام این خاطرات دور می‌شوم. امّا وقتی که چشمانم را باز می‌کنم، می‌بینم یک جفت دست گوشتالود و پرچروک با یک جفت چشم غریب و آبدار مرا در خود نگه داشته است. حالا می‌فهمم که برای گریختن از آن تهدیدها، فقط همین یک جفت چشم آبدار کافی بوده است!

من از گذشته دورم تنها همین چندتا تهدیدها و سخنانی که از من دفاع می‌شد را به یاد می‌آورم. معلوم نیست که چطور یک دفعه دلبستگی‌های من تغییر کردند؟ من برای این مسخ محبت از وحشت گریختم. امّا این هم فقط یک نوع محبت و دوستی بود که از دور مرا فریب داد. مثل یک سراب در نظرم جلوه می‌کند که ناگهان دو دست قوی‌تر از تمام قدرت من، از پشت، این سراب زنده را بلعید و آنگاه مرا حیران در این دو دست چروکیده، اسیر نگاه داشته است. مثل اینکه هیچ یک از این حرف‌ها... تولد و رشد، محبت و شناخت، راه رفتن و لذّت بردن از زندگی، خنده و شادی، خوابیدن و در آرامش غرق شدن و از این قبیل خوشی ها، اثر چندانی بر روی من ندارد. اصلاً باور نمی‌کنم که من هم روزی به دنیا آمده باشم! همیشه همین تهدیدها و فریادها، همین یک جفت چشم آبدار با من بوده است. گویی من برای این دنیا و این آدم‌های اطرافم، یک معمای تیره و خسته‌کننده بوده و هستم. 

آیا تمام اینها فقط برای این است که به کسی آزاری نمی‌رسانم؟ آیا به زیر تمام این لغزش‌ها پایه‌ای استوار بنا شده است؟ چرا من این‌طور فکر می‌کنم، در عوض آدم‌های دیگر به خیالشان هم نمی‌آید که چنین احساسی هم می‌تواند وجود داشته باشد. آیا واقعیت زندگی در دست عرق‌کردة این آدم‌ها خرد نمی‌شود؟

شاید. ولی من برای خودم دنیای دیگری ساخته‌ام، دنیایی پر از وحشت و واقعیت، پر از مردهای شهوتی ناجور و خوش‌گذران. مثل این که در مرکز تمام این دردها و زجرهای ناشناخته یک جفت دست چروکیده و گوشتالود، با یک جفت چشم آبدار و محروم جای گرفته است.

کسی را که من ننه ملک می‌خوانم، زنی است نه پیر و نه جوان، دارای جثه‌ای سنگین و بدنی گوشتالود و نرم، مثل اینکه مادرم باشد. من او را ننه ملک صدایش می‌زنم چونکه اسمش همین است. هنوز هم اطمینان ندارم که روزی یا شبی از او جدا شده باشم. یک حالت عجیبی مرا به او نزدیک و از او دور می‌سازد. مثل یک نوع دل درد می‌ماند که یکدفعه می‌گیرد و دقایقی بعد دوباره ساکت می‌شود. نمی‌دانم او شاید ننة همة فرشته‌ها باشد. شاید هم این اسم را روی خودش گذاشته که فقط مرا گول بزند. اما نمی‌دانم تا چه حدی موفق شده است چونکه هر موقع مرا در آغوش می‌گیرد آن تهدیدهای آشنا از دور به من لبخند می‌زند و گاهی هم با به خواب رفتن ننه ملک با خشم به رویم تف می‌اندازد!

زن دیگری هم پیش ما بسر می‌برد. آنطور که اطلاع دارم او خواهرش است و بدین ترتیب خالة من به حساب می‌آید. او را قمرتاش صدا می‌زنیم. خودش هم نمی‌داند برای چه؟ شاید فقط برای این که مثل خودش بی‌فایده است. هیچ اثری روی من نمی‌گذارد. انگار که اصلاً وجود ندارد. مثل این که می‌بایستی روی او یک همچین اسمی می‌گذاشتند. من نمی‌دانم شاید هم اسم پر معنایی باشد. ولی برای من هیچ وقت معنایی نداشته است و هیچ وقت هم به دنبال معنی آن نخواهم رفت. برای من همان تهدیدات، همان احساس غریب و دردناک کافی است. توی دنیای من دیگر جایی برای اسم بی‌مزه و چندش آور او وجود ندارد.

خاله قمرتاش دختری دارد دو ساله که مرتب به او می‌رسد و اغلب با پیش آمدن فرصت، حرف‌های ننه ملک را تأیید می‌کند. سرش معمولاْ تو کار خودش است. زیاد به کارهای دیگران و هم چنین ننه ملک اهمیتی نمی دهد. امّا همیشه نه. من هم زیاد به او فکر نمی‌کنم. فقط گاه گاهی وقتی چشمم به او می‌افتد پیش خودم می‌گویم که: او خالة من است!

ننه ملک یک زن است، کمی هم چاق، او زنی است شوهر مرده، یک بیوة شیطان پرست! با تمام صفاتش سعی می‌کند که مرا به آن چیزیکه از دست داده ام نزدیک کند امّا در عین حال مرا نیز از واقعیتی کشنده دور نگاه می‌دارد. آن چه می‌تواند باشد. نمی‌دانم. پدر من، نه، پدر نامریی من اصلاً قابل دیدن نیست.نه اینکه زشت است به خاطر اینکه هرگز او را ندیده‌ام. حتی تصویر یا عکسی هم از او وجود ندارد. او هم هیچ وقت به سراغ من نیامده است. حتی الان هم اطمینان ندارم که وجود داشته باشد. هر موقع در این باره از ننه ملک سؤال می‌کنم می‌گوید:

ـ بابات تو شهر قونیه‌ست، اون یک تاجره، شاید یک روزی بیاد سراغت امّا حالا نمیاد، چونکه من ازش بریدم.

زیر آن صورت پرچروک و چاق، پر از خنده‌های فریب‌دهنده است. هرگاه او مشغول خوردن آب می‌شود من آن قهقهه‌ها را می‌شنوم و هنگامی که می‌خوابد حقیقت چهره‌اش در نظرم نمایان می‌شود. میان سرش، در قلب تنها و فاسد شده‌اش که به زحمت می‌تپد یک خاطره، یک حادثه، یک مژدة ناگهانی پنهان شده که گویا زمانی دور برایش آورده بودند. درست مثل خاکی که توی گردباد دور خودش می‌چرخد و سپس آرام می‌گیرد. او نمی‌خواهد راز درون سینه‌اش را برایم فاش سازد و مایل است همچنان در بی‌خبری بمانم. تظاهر می‌کند که به من عشق می‌ورزد و مرا از خود جدا نمی‌بیند.

ما در خانة اجاره‌ای کوچکی زندگی می‌کنیم، در یک حجره خانۀ قدیمی و کثیف. ننه ملک چهار سال مرا به مدرسه فرستاد، اما دیگر مانع این کار شد و یک روز دور از گوش خاله قمرتاش به من گفت:

ـ حالا دیگه بهتره که بری کار کنی. چونکه من یه مدتیه از بابات بریدم. فقط می‌دونم تو شهر قونیه‌ست امّا چندین ساله که ازش بی‌خبرم. گوشتای دستم رفته، من دیگه نمی‌تونم کار کنم دیگه نمی‌تونم ننه رخت بشورم، تو حالا دیگه بزرگ شدی. بهتره یه کاری برای خودت دست و پا کنی.

حتی دست‌های گوشتالود و چروکیده‌اش نیز دروغ می‌گوید.

ـ دروغ!

امّا مثل اینکه برایم زحمت کشیده است. نمی‌دانم شاید از میان کف صابون‌ها، از میان لباس‌های چرک پیرمردان یا از میان دروغ‌هایش مرا زائیده است. من پدرم را توی طشت رخت شوری، توی لباس‌های کثیف و لابلای انگشت‌های دست ننه ملک می‌بینم.

خاله قمرتاش بچه‌اش را بزرگ می‌کند و برایمان غذا می‌پزد. او با این کارهایش هیچ‌وقت نمی‌گذارد صدای ننه ملک بلند شود. شوهرش گویا در تصادفی کشته شده بود. او گاهی دور از چشم ننه ملک عکس او را به من نشان می‌دهد و می‌گوید:

ـ می‌بینی این شوهر من بود. این بچه هم مال اینه، امّا حالا دیگه مُرده، می‌بینی چه سبیل‌های کلفت و سیاهی داشته، منو خیلی دوست داشت، گاه گاهی هم وقتی که تو خیلی کوچیک بودی، وقتی که هنوز راه نیافتاده بودی، تو رو توی بغلش می‌گرفت، تو هم همش می‌خندیدی، تو مگه چیزی یادت نمیاد؟

او با تمام این حرفها، انگار که به من می‌خندد و در عین حال حقیقتی را نیز پنهان می‌سازد. گاهی اوقات دستی بر سرم می‌کشد و با خندۀ مرموزی به دلم فشار می‌آورد. او به خیالش به من محبّت می‌کند.

ـ محبّت.

مدتی را همین طور سرگردان می‌گذرانم تا اینکه روزی پیرمردی وارد حیاط خانة ما می‌شود. من در حالی که کنج پله‌ها نشسته و به گربة روی دیوار نگاه می‌کردم، می‌بینم پشت سر پیرمرد ننه ملک با یک چادر گل گلی  و یک جفت پای کوتاه و چاق که همیشه به نظرم مسخره می‌آید، ظاهر می‌گردد. من پیرمرد را بار اول است که می‌بینم. ابتدا خیال می‌کنم که آمده به من بگوید علّت آن همه تهدیدها چه بوده است؟ یکبار هم این تصور در سرم داغ می‌شود که نکند ننه ملک رفته پدرم را از قونیه آورده است! او پیرمردی است با دهانی کج و دماغی دراز. موهای ریش ریش سیاه و سفیدش تا پیشانیش می‌رسد. وقتی که مرا می‌بیند لبخند عمیقی بر لبش می‌نشیند، به طوریکه یک چشمش بسته می‌شود. درست همین وقت است که به ناگاه خودم را درون گذشتة دورم، وقتی که چیزی از آن زمان را به یاد نمی‌آورم، می‌یابم.

نزدیک من می‌شود و دستی بر سرم می‌کشد و به من سلام می‌دهد. چندشم می‌شود. عاقبت ننه ملک خودش به حرف می‌آید و می‌گوید:

ـ به دایی جونت سلام بده که برات مژده آورده! می‌دونی ننه، کفش هاتو همیشه دایی جونت درست می‌کنه، خیال داره تو رو پیش خودش ببره، راستی راستی که اقبال بهت رو کرده!

با هر قدمی که برمی دارد انگار که زمین زیر پایم خالی می‌شود. او همراه خود هیولای پیر و لاغری آورده که او را به نام دایی به من معرفی می‌کند. این غول زشت و پیر به یک باره پیدایش شده و تا این لحظه برای من وجود نداشته است. حتی به اندازۀ یک پیر رهگذر و بیگانه. انگار از وقتی که قرار شده بروم سرکار، وجود پیدا کرده است. هرکس هرطور می‌خواهد حساب کند. ولی برای من، برای دنیای من که پر از تهدیدات کشنده و زجرآور است، او فقط به همین ترتیب می‌تواند ظاهر شود. با همین قیافه، با همین موهای ژولیده و همین قدِ دراز و لاغر و بی‌ترکیبش.

از آن روز به بعد زندگی من و هستی بی‌ارزشم، کمی عوض می‌شود و در مسیر دیگری به پیش می‌رود. مدت دو ماه پیش این پیرمرد می‌مانم اما یک دفعه او با تمام کفش‌های کهنه‌ای که اطرافش را پر کرده، دلم را می‌زند و دیگر تصمیم می‌گیرم که پیش او نروم. او حتی چندین بار هم پیش ننه ملک می‌آید و به او خواهش و التماس می‌کند تا مرا سر عقل بیاورد. اما نصایح او نیز اثری نمی‌کند، هرچند ننه ملک در این باره نصیحتم می‌کند و از خوبی‌های او حکایتهای زیادی نقل می‌کند اما هیچ کدام از این حرفها مرا به ادامۀ کار راضی نمی‌کند. بیچاره ننه ملک خبر ندارد وقتی از خانه بیرون می‌روم و در کنار این پیرمرد می‌نشینم، وقتی برادر مرموزش سرش را دولا می‌کند تا کفشی را بدوزد، آب دماغش جمع می‌شود و با یک خندة کجکی و پر فریب یواشکی به من چشمک می‌زد! او شاید فقط برای اینکه دایی من است دستش را روی پاهای من می‌کشد! او نه مثل من است و نه مثل سایرپیرمردهایی که دیده ام. آخر من باور ندارم که بچّه هستم! من بیشتر به یک پیرمرد شبیه هستم. او اصلاً در هیچ قالبی جای نمی‌گیرد و فقط با کشیدن من به درون وجودش می‌تواند قالبش را پر کند و به وجود نحس خود معنا ببخشد. من برای همیشه از خیر این دایی دو ماهه ام گذشتم!

در آن مدّت کوتاه، هم به درد او پی بردم وهم این که احساس تازه‌ای را شناختم. گویی که یکدفعه تصمیم گرفتم. نه، من نه، چیز دیگری است که جای من تصمیم گرفت، احساس گنگ و مبهمی مرا وا داشت تا از این پیرمرد کثیف و فریب کار دوری کنم. این احساس گویا در گوشه‌ای از اعماق وجودم جای گرفته و فقط گاهی خود را به من می‌شناساند و تا مدتی فکر و حواسم را به خود مشغول می‌سازد. ننه ملک زیاد اعتراض نمی‌کند چونکه می‌ترسد یکدفعه از خانه فرار کنم و دیگر برنگردم! این ترس غریب همیشه وجود دارد و گاهی او را به شدت می‌ترساند. او نمی‌خواهد من به سرنوشت تنها پسر ربابه خانوم که سابق براین با او در یک حجره می‌زیسته است، دچار شوم. آن‌طور که  خاله قمرتاش برایم تعریف کرده،  ربابه خانوم پسرش را به قدر ی اذیت می‌کند و به کارهای نا خواسته وادار می‌کرده که یک روز از خانه بیرون می‌زند و دیگر هیچگاه باز نمی‌گردد. ننه ملک وقتی ‌متوجه می‌شود پیش دایی دو ماهه ام اذیت می‌شوم دیگر اصرار نمی‌کند و به قمرتاش خواهرش می‌گوید: ولش کن اینجا نشد یه جای دیگه، نمی‌خوام به سرنوشت پسر رباب دچار بشه، دیدی که آخرش از غصۀ دوری  و بی خبری ازبچه‌اش دق کرد و مُرد!

آری او از اینکه اجازه ندهم شبها پاهای کوچکم روی پاهایش بیوفتد، دیگر در این باره چیزی نمی‌گوید. در عوض من هم خیلی زود کار تازه‌ای پیدا می‌کنم توی یک نجاری و در کنار چند مرد دیگر. آن عده اصلاً به من کاری ندارند ولی تا آنجا که برایشان مقدور است از من کار می‌کشند. عصارة من نیز، عرق هایی که می‌ریزم، تمام نتایج و فایده‌ای که از کارم می‌برم، همه‌اش زیر پوست سرخ و پر چروک ننه ملک گم می‌شود.

من همیشه خودم را خسته و پردرد احساس می‌کنم. شاید علتش تنها ندانستن واقعیت است. اصلاً نمی‌دانم شاید این خیالی پوچ باشد، شاید به خاطر اینکه از وضعم رنج می‌برم، به دنبال سرنوشت تازه‌ای می‌گردم. مخصوصاً به خاطر اینکه شب تا صبح زیر دست و پای ننه ملک و از پشت پردة چشمان خاله قمرتاش رشد می‌کنم. اینها شاید فقط برای این است که من یک پوست کلفت و نیز آگاهی مستقیمی بر جریانات و اتّفاقات زندگی ام ندارم. من اصلاً ظریف بار آمده‌ام، امّا نه آن طور که ننه ملک بارم آورده و از من انتظار دارد.

من از دست خودم و از مثل خودم رنج می‌برم.