پریشاد در سن بیست و پنج سالگی به انتهای زندگیش رسیده بود. بالاخره معلوم شد علت آن سردردهای کشنده و ضعف بدنی که اغلب با تشنج همراه بود، چیست! تومور مغزی خطرناکی که حتی متخصصین جراح مغز نیز امیدی به درمان او نداشتند. مادر پریشاد که کارش شده بود گریه و ناله و دعا افسرده و ناامید به هر دری می‌زد تا راهی برای نجات دخترش پیدا کند. پدر و خواهرش نیز سردرگم و ناراحت راه به جایی نمی‌بردند. هر کسی با خبر می‌شد ماتم می‌گرفت و برای او دل می‌سوزاند. دوستانش به دیدنش می‌آمدند و با اشک و اندوه او را در آغوش می‌گرفتند و برایش دعا می‌کردند. بعضی‌ها می‌گفتند شاید اشتباه شده باشد. شاید تومور مغزی نباشد. اما تصاویر و عکس‌های واضح و آشکار توده‌ای را نشان می‌داد که دیگر جای شک و تردیدی باقی نگذاشته بود. دکتر اسحاقی جراح مغزی که این خبر ناگوار را به مادرش داده بود، معتقد بود در خوشبینانه‌ترین حالت فقط سه ماه دیگر زنده خواهد ماند و به جراحی نیز امیدی نیست و بهتر است به حال خودش باشد و توصیه کرده بود در کنارش باشید و در این فرصت اندک تا می‌توانید به او آرامش دهید و بگذارید از بقیه زندگی خود لذت ببرد!

اما مادر پریشاد نمی‌خواست خورشید زندگی فرزندش به این زودی غروب کند و پدرش برای آن‌که این مرگ شوم را به عقب بیاندازد حاضر بود هر کاری انجام دهد و پریسا خواهرش مطمئن بود جراحی نیز فقط او را رنج خواهد داد و بهتر است به همین وضع بگذرد. در این میان پریشاد گاهی آنقدر ساکت و آرام بود که همه را به تعجب می‌انداخت و انگار نه انگار با مرگ دست‌وپنجه نرم می‌کند اما گاهی نیز در خلوت چنان اشک می‌ریخت که بی‌حال و بی‌رمق در رختخوابش از حال می‌رفت. او بهترین ایام زندگیش و همینطور حوادث ناگوار را در دفترچه خاطراتش ثبت می‌کرد. وقتی می‌نوشت احساس آرامش می‌کرد و سعی می‌کرد زیاد به بیماری‌اش فکر نکند. هر کسی او را می‌دید می‌گفت خداوند این طوربرایم مقدر کرده و حتماً دلیلی دارد. به نظر می‌آمد تا حدودی با این تومور مغزی و این کابوس مرگبار کنار آمده بود اما هیچ‌چیز برای مادرش کشنده‌تر و دردناک‌تر از این نبود که پریشاد به او دلداری می‌داد! دخترش روحیه عجیبی داشت و گاهی طوری شاد و دل زنده رفتار می‌کرد که همه را متعجب می‌کرد و این بی‌تفاوتی به بیماری مادرش را بیشتر عذاب می‌داد. احساس می‌کرد پریشاد تظاهر می‌کند تا از غم و اندوه اعضای خانواده بکاهد و این وضع برای مادرش دیگر غیرقابل تحمل شده بود و به همین خاطر بعد از ظهر یکی از روزها به تنهایی نزد دکتر اسحاقی رفت و از او تقاضا کرد پریشاد را مورد عمل جراحی قرار دهد. دکتر اسحاقی با دو سه دکتر متخصص و جراح مشورت کرد و باز همان حرف‌های سابق را زد: این کار بدون شک پریشاد را به رنج خواهد افکند و هزینه سنگینی نیز روی دستتان خواهد گذاشت و مهمتر از همه این که هیچ نتیجه‌ای هم نمی گیرید . حرف آخر دکتر اسحاقی این بود که او زیر عمل جراحی خواهد مُرد و یا در خوشبینانه‌ترین حالت به کُما خواهد رفت. اما والدین او اصرار به عمل داشتند و سرانجام دکتر اسحاقی با عمل جراحی موافقت کرد و یکدفعه روزنه‌ی امیدی در دل مادرش به وجود آمد و از پریسا خواست مخالفت نکند و خواهرش را برای این عمل آماده سازد. اما انگار نیازی به این کار نبود زیرا پریشاد برای خوشحالی مادرش حاضر به انجام هر کاری بود!

روز عمل جراحی در حالی که چشمان اهل خانه و بستگان و دوستان حاضر در بیمارستان پر از اشک بود، پریشاد با تبسمی شیرین خود را در آغوش مادرش انداخت، پدرش را بوسید و با پریسا طوری خداحافظی کرد که شاید دیگر همدیگر را نبینند. دوستانش یکی یکی او را در آغوش گرفتند و او با همه خداحافظی کرد و سپس خود را به تقدیر سپرد.

ساعت هشت صبح پریشاد داخل اتاق عمل شد و مادرش فقط آرزو کرد یک بار دیگر او را زنده ببیند. کم‌کم دوستان و آشنایان رفتند و فقط اهل خانه در بیمارستان باقی ماندند. آن روز هوا ابری بود و باران می‌بارید. مادرش مطمئن بود آسمان برای پریشاد اشک می ریزد. پدرش نیز همین عقیده را داشت. آن‌ها در سالن انتظار نشسته بودند و پریسا سعی می‌کرد کنارشان باشد و به آن‌ها دلداری دهد. مادرش زیرلب زمزمه می‌کرد و گاهی پریسا کلماتی هم‌چون خدا، مرگ، امید، دختر جوان و زندگی را از زیر زبانش می‌شنید. چشمانش از شدت گریه سرخ شده بود و پلک‌هایش باد کرده بود. لب‌هایش خشک و گاهی از نوشیدن جرعه‌ای آب نیز خودداری می‌کرد. باید پنج ساعت تمام انتظار می‌کشید تا معلوم شود از اتاق عمل جراحی مرگ بیرون خواهد آمد یا حیات دوباره. پریسا با احتیاط سعی می‌کرد مادرش را برای ناگوارترین حادثه تمام زندگیش آماده سازد زیرا مطمئن بود عمل جراحی نیمه‌تمام و با مرگ پریشاد خاتمه خواهد یافت.

روز عجیبی بود. مادرش زیر لب آیت‌الکرسی می‌خواند و هر چه زمزمه می‌کرد با اشک و ناله و زاری شسته می‌شد. مثل یک کابوسی بود. باورشان نمی‌شد در بیمارستان انتظار می‌کشیدند و پریشاد به راهی که شاید به مرگش منتهی می‌شد، رفته است. ساعت دیواری دقیقاً مقابل چشمان مادرش بود اما گویی عقربه دقیقه شمار کُند حرکت می‌کرد. پدر پریشاد نیز با قلبی پر از اندوه نمی‌دانست چطور و چگونه همسر دردمندش را دلداری دهد. فقط هنگامی که عجز و ناامیدی‌اش اوج می‌گرفت با تأسفی تمام می‌گفت:

ـ بسپارش به خدا. کاری از دست ما ساخته نیست.

اما معلوم نبود چرا هر چه زمان می‌گذشت مادر پریشاد امیدوارتر می‌شد. سرانجام ظهر هم در میان اندوه آسمان و چشمان گریان آن‌ها گذشت اما هیچ خبری از پریشاد نیامد. چنان بی‌طاقت بودند که در پشت اتاق عمل لحظه ها را می شمردند . پدر پریشاد گاهی در راهرو قدم می‌زد و از پنجره به آسمان ابری و بارانی چشم می‌دوخت اما هر وقت در اتاق عمل باز می‌شد و کسی بیرون می‌آمد تن هر سه‌ی آن‌ها می‌لرزید و اضطرابشان بالا می‌گرفت. در سالن انتظار چند نفر از دوستان پریشاد بازگشته بودند و برای شفا و سلامتی او دعا می‌کردند و خیره به سبدگلی که آورده بودند همچنان انتظار می‌کشیدند. کم‌کم بعضی از اقوام نزدیک هم‌چون خاله و عمه‌ی پریشاد نیز خود را به بیمارستان رساندند. همه انتظار می‌کشیدند در حالی که گرد غم و اندوه مرگ روی صورتشان پاشیده شده بود.

و ناگهان ساعت دو بعدازظهر دکتر اسحاقی رئیس تیم جراحی از اتاق عمل بیرون آمد و بلافاصله بستگان پریشاد دورش حلقه زدند. دکتر ماسک را از روی چهره‌اش برداشت و مادر پریشاد خستگی و اندوه را در چهره و نگاه او خواند. پدر پریشاد و پریسا و بقیه حاضرین میان بیم و امید چشم به دهان دکتر اسحاقی دوخته بودند و همان لحظات دکتر به حرف آمد و از آن‌ها خواست آرام و خونسرد باشند. مادر پریشاد کم مانده بود فریاد بکشد که دکتر سعی کرد او را آرام کند:

ـ من به اتّفاق دو جراح ورزیده کارمونو شروع کردیم. جراحی حدود پنج ساعت طول کشید. متأسفانه تومور خیلی بزرگ و بدخیم بود. پریشاد خیلی مقاومت کرد و من اصلاً فکر نمی‌کردم از زیر عمل زنده بیرون بیاد اما نمی‌دونم چی بگم خوشبختانه یا بدبختانه پریشاد تو کُماست، یعنی نه مُرده و نه زنده است. از نظر من تو کُما می‌مونه تا از دنیا بره، خیلی بعیده بهوش بیاد. اگه این اتّفاق بیافته، شبیه به معجزه است. ای کاش می‌گذاشتید این دو سه ماه رو راحت باشه. اگه این مدت رو با خاطره‌ای خوش سپری می‌کرد بهتر بود. به هر حال شاید قسمت اینطور بود.

یک هفته بعد پریشاد را به خانه انتقال دادند. برای مادرش نه مُرده و نه زنده او بهتر از مرگ و نیستی بود اما همسرش و پریسا از وضع او بسیار رنج می‌کشیدند. داخل اتاقش پر از گل بود و دوستان و اقوامش با چشمی گریان به ملاقاتش می‌آمدند اما او در سکوت و با چشمانی بسته انگار به خوابی ابدی فرو رفته بود. روزی یک سرم به او تزریق می‌شد و پریسا مأمور این کار شده بود. مادرش مدام او را می‌بوسید و دقایقی طولانی به چهره معصومانه دخترش خیره می‌ماند و زیرلب زمزمه‌ می‌کرد و سرش را تکان می‌داد و اشک می‌ریخت. او تنها یک آرزو داشت که پریشاد چشم بگشاید و بار دیگر به زندگی لبخند بزند، آرزویی که به گفته دکتر اسحاقی هرگز برآورده نمی‌شد.

یک ماه بعد مادر پریشاد با دکتر اسحاقی در مطبش دیدار کرد. دکتر جویای حال پریشاد شد و او گفت که هیچ تغییری نکرده است مثل روزی که از بیمارستان به خانه انتقال یافت و دکتر به او گفت اگر احتمالاً کوچک‌ترین علائم حیات یا تغییری در وضع او رخ داد، سریعاً اطلاع دهید. اما پریشاد انگار در خواب طولانی مرگ فرو رفته بود. مادرش کاملاً بی‌اشتها شده و اهل خانه را نگران کرده بود. شب‌ها در اتاق پریشاد می‌خوابید و از نیمه‌های شب گریه‌کنان رو به قبله و مشغول دعا و نماز می‌شد.

در دومین ملاقات مادر پریشاد با دکتر اسحاقی بود که او دفترچه‌ی خاطرات پریشاد را به دست او داد و گفت: فقط صفحه آخرشو بخونید. و دکتر وقتی صفحه آخر را خواند کمی مکث کرد و گفت: هنوز امید به زنده موندن داره!

ـ می‌خوام بدونم چرا اون حرفو زده؟

ـ نمی‌دونم، فکر می‌کنم توهم باشه، ظاهراْ پریشاد یه کمی هم عاطفی و احساساتیه، اینطور نیست؟

ـ خیلی، دخترم خیلی مهربون بود از همین آتیش گرفتم.

ـ ممکنه یه حدسی زده، اما به نظر من خیلی بعیده، موقع رفتن به اتاق عمل یادمه طوری خداحافظی می‌کرد که انگار دیگه هیچ‌وقت قرار نیست برگرده.

ـ اما این حرفش خیلی منو برده تو فکر.

بعد دکتر دفترچه‌ی خاطرات پریشاد را تحویل مادرش داد و باز تکرار کرد اگه علائم حیاتی مشاهده شد فوراً بیارینش پیش من یا به من اطلاع بدید.

و ماه سوم بود که توبا خانوم خاله‌ی پریشاد به همراه مرد غریبه‌ای که چشمانی سیاه و بانفوذی داشت واردخانه‌ی آن‌ها شد. نام آن مرد رستم بود و شغلش طالع‌بینی. توبا خانوم و مادر پریشاد هرچه لازم بود گفتند و بعد رستم دستی بر ریش انبوهش کشید و چیزی زیر لب گفت و سپس از جایش برخاست و به اتّفاق‌ آن دو بر سر بالین پریشاد حاضر شد. مادر پریشاد صندلی را جلو آورد و او رویش نشست و سپس دست پریشاد را گرفت و چشمان خود را بست و مشغول دعا شد. سکوت وهم‌انگیزی اتاق را فرا گرفت و کمی بعد رستم چشمانش را گشود و از میان کیفش اوراقی را بیرون آورد. کمی ذکر گفت و آنگاه اسم مادر بیمار و همین‌طور ماه تولد پریشاد را پرسید و دقایقی بعد به اتّفاق اتاقش را ترک کردند.

رستم همین که روی مبل راحتی نشست خطاب به آن دو گفت:

ـ سه ماه دیگه ماه تولدشه، پیش‌بینی من اینه که در هفته اول ماه تولدش به هوش میاد!

ـ خدایا شکرت، راست می‌گید!؟

ـ الحمدلله، یعنی ممکنه؟

و همین که اشک مادر پریشاد سرازیر شد رستم گفت:

ـ شک نکنید، اما به گمونم علاقه‌ی چندانی به دنیا نداره. به هر حال خیالتون راحت باشه، زیاد طول نمی‌کشه، همون هفته اول ماه تولدش به امید خدا چشماشو باز می‌کنه.

وقتی پریسا و همسرش به خانه بازگشتند او ماجرای آمدن طالع‌بین را برایشان تعریف کرد و آن‌ها متعجب مانده بودند چه بگویند. پریسا کمی امیدوار شد اما پدر پریشاد اعتقاد چندانی به طالع‌بینی نداشت با این حال همین که می‌دید زنش خوشحال و امیدوار شده، راضی شده بود. مادر پریشاد برای رسیدن آن روز بزرگ و باورنکردنی لحظه‌شماری می‌کرد. امید و نشاط وجودش را فرا گرفته بود و یأس و ناامیدی کم‌رنگ گشته بود. احساس می‌کرد معجزه‌ای شده و با چشمانی پر از اشک پریشاد را می‌بوسید و از خدا می‌خواست وقتی چشمانش را گشود بار دیگر به زندگی بازگردد.

دو ماه بعد مادر پریشاد با دکتر اسحاقی در مطبش دیدار کرد و این بار از ملاقاتش با طالع‌بین گفت و دکتر از او خواست به این حرفها دل خوش نکند او معتقد بود این جماعت کلاهبردار و شیاد هستند اما مادر پریشاد از حرف او دلخور شد و گفت این مرد به من امید تازه‌ای داد و گفت منتظر باشید به هوش بیاد و شما می‌گید منتظر باشید تا بمیره، به نظر شما کدوم حرف به منه مادر بیشتر امید میده، بشینم تا بمیره یا بشینم تا چشماشو باز کنه!

و سرانجام روز پنجم از هفته اول آبان، ماه تولد پریشاد، اتّفاق عجیبی افتاد. ناگهان چشم‌هایش از خواب طولانی بیهوشی و کُما بیدار شد و در کمتر از یک ساعت خانه پر از جمعیت گشت. اقوام و نزدیکان و همسایه‌ها و دوستان پریشاد همه آمده بودند. مادرش مثل آدم‌های مجنون با ناباوری دخترش را می‌بوسید و با چشمانی گریان و در حالی که تبسمی بر چهره‌اش مانده بود گیج و حیران حرف‌هایی از سر شوق و ناباوری می‌زد. خانه پر از دعا و شکرگزاری و سلام و صلوات و دود اسپند و خنده و شادی شده بود. پریسا به خواهرش می‌گفت معجزه شده و پدرش از حرف‌های مرد طالع‌بین حیرت‌زده و متعجب باقی مانده بود و مدام زیرلب تکرار می‌کرد، اون از کجا می‌دونست؟!

اما همان روز پریشاد به مادرش و پریسا حرفی زد که باعث تعجب آن‌ها شد زیرا او از رؤیای عجبیی حرف زده بود که در آن مرد ناشناسی را ملاقات کرده بود، وقتی پریشاد نشانی‌های او را داد، پای مادرش به زمین چسبید، زیرا پریشاد نشانی‌های رستم طالع‌بین را داده بود!

پریشاد اصلاً باورش نمی‌شد نزدیک به شش ماه در خواب و فراموشی بوده است. احساس می‌کرد فقط ساعتی به خواب رفته بود و هنگامی که مادرش پرسیده بود آیا در رؤیا آن مرد یعنی رستم طالع‌بین حرفی هم زده بود، پریشاد گفت با من حرف زد اما چیزی یادم نمیاد. آخه مگه میشه اونی که تو خواب و رؤیا دیدم واقعاً وجود داشته باشه، به گمونم تو حالت کُما کسی خواب نمی‌بینه.

اما نگرانی هنوز وجود داشت و در حالی که اعضای خانواده اصرار داشتند زودتر نزد دکتر اسحاقی بروند اما پریشاد دوست داشت قبل از رفتن به بیمارستان با شاخه‌گلی به ملاقات رستم مرد طالع‌بین برود. مادرش به ناچار پذیرفت و با دلی پر از شور و هیجان همان روز به اتّفاق خواهرش و پریسا به سمت خانه‌ی رستم براه افتادند.

یک هفته بعد و تقریباً اوایل شب بود که زنگ تلفن خانه پریشاد به صدا درآمد. مادرش گوشی را برداشت.

ـ بله، بفرمایید.

ـ خانوم اربابی؟

ـ خودم هستم، بفرمایید.

ـ من دکتر اسحاقی هستم، خودتون هستید خانم اربابی؟

ـ بله آقای دکتر. من مادر پریشاد هستم. یادتونه گفتی پریشاد به هوش نمیاد؟ اما اون طالع‌بین گفته بود به هوش میاد، دیدید به هوش اومد. می‌دونستم خدا کمکم می‌کنه، شما به دعا اعتقاد ندارید، اما دعا معجزه می‌کنه، هر چی اون طالع‌بین می‌گفت درست دراومد. حالا زنگ زدید برای چی، خدا دعامو شنید.

و بعد ناگهان ارتباط قطع شد و اندکی بعد بار دیگر صدای زنگ تلفن برخاست و این بار پریسا گوشی را برداشت.

ـ بفرمایید.

ـ الو، ببخشید، دکتر اسحاقی هستم.

ـ سلام آقای دکتر، خوبید؟

ـ مچکرم، تلفن قطع شد داشتم با مادرتون صحبت می‌کردم.

ـ ببخشید حال مادرم اصلاً مساعد نیست، دکتر گفته باید حتماً زیر نظر باشه.

ـ چرا، چی شده مگه، خواهرتون در چه وضعیته، حقیقت داره از کُما دراومده؟

ـ بله آقای دکتر...

ـ پس چرا خبر نکردید، الآن کجاست؟

ـ آقای دکتر اجازه بدید توضیح بدم. شما نمی‌دونید چه اتّفاقی افتاده، وقتی گفتید دیگه بهوش نمیاد ما هم قطع امید کردیم. اما مادرم هنوز امیدوار بود خصوصاً وقتی که طالع‌بین بهش گفت سه ماه دیگه بهوش میاد. ما تعجب کردیم، حتی گفت هفته اول ماهی که متولد شده، چشماشو باز می‌کنه. باور کنید آقای دکتر دقیقاً پریشاد همون زمان به هوش اومد، نمی‌دونید خونه‌ی ما چه خبر بود... الو... الو.

ـ شما بفرمایید گوش می‌کنم.

ـ معجزه شده بود آقای دکتر، باور نمی‌کردیم. موقعی که تو کُما بود خواب دیده بود.

ـ در حالت کُما بعیده بشه خواب دید.

ـ بالاخره خودش گفت، چه دروغی داشت بگه، شاید بیشتر تعجب کنید اگه بگم خواب همون طالع‌بین رو دیده بود! نشونی‌هایی که داد دقیقاً با چهره اون طالع‌بین می‌خورد. خلاصه می‌خواستیم بیاریمش پیش شما. سعی کردم با شما تماس بگیرم اما موفق نشدم. بعد پریشاد اصرار داشت اول بریم پیش اون طالع‌بین. دوست داشت اونو ببینه. من دو سه شاخه گل گرفتم. اتّفاقاً خونه‌اش تو مسیر بیمارستان بود اما متأسفانه بین راه تصادف کردیم، تصادف سختی هم بود. متأسفانه پریشاد و خاله‌ام در راه بیمارستان فوت کردند، مادرمم اختلال حواس پیدا کرده، حالش اصلاً مساعد نیست. فقط منو و راننده آسیب ندیدیم. آقای دکتر بدبخت شدیم رفت پدرم دچار افسردگی شده، خیلی غصه می‌خوره، داشت همه چی روبراه می‌شد که یکدفعه همه چی بهم ریخت.

ـ جداً متأسفم. به شما تسلیت می‌گم.

ـ ممنونم آقای دکتر... می‌دونید اون طالع‌بین به پریشاد چی گفته بود؟

ـ نه نمی‌دونم.

موقعی که پریشاد رو تو آمبولانس گذاشتیم من بالا سرش بودم. هنوز نفس می‌کشید. گفت اون مرد تو رؤیا بهم گفت با دعای مادرت دوباره به هوش میای اما تو طالعت نیست که به زندگی برگردی. بهم گفت نتونستم اینو به مامان بگم، خودت بهش بگو!

ـ چیزعجیبیه، خدا بیامرزدش. جداً متأسفم.

ـ اینم قسمت ما بود.

ـ یه بار که مادرتون اومد مطب دفترچه خاطرات خواهرتونو آورده بود.

ـ به شما هم نشون داده بود؟

ـ بله. به درخواست مادرتون من صفحه‌ی آخرشو خوندم. الآن که این اتّفاق افتاده برام جالبه. نوشته بود اگه یه روزی عمل بشم میرم تو کُما. اما بعدش به هوش میام. نوشته بود عمل جراحی و کُما منو از بین نمی‌بره، حادثه‌ی دیگه‌ای منو می‌کشه... واقعاً عجیبه!

ـ بیچاره مامانم همه کار کرد تقدیرو عوض کنه، اما نتونست. الانم نشسته داره با خودش حرف می‌زنه. بعد از این اتّفاقات دیگه نمی‌دونم چی باید بگم. راستش اعتقاداتم بهم ریخته. دیگه نمی‌دونم چی رو باید باور کنم، چی رو باید منکر بشم. همین دیشب بود که پریشاد اومد به خوابم. ببخشید بهش گفتم تو مگه نمردی گفت نه من حالم خوبه. گفتم اینجا چی کار می‌کنی؟ گفت اومدم مامانو ببرم سفر خارج...من داشتم با تعجب نگاش می‌کردم که خودش جلو اومد و یه تیکه کاغذ گذاشت کف دستمو گفت اینو تو دفترچه خاطراتم بنویس. بعدشم رفت. وقتی پریشاد رفت کاغذ رو باز کردم. یکدفعه تعجب کردم آخه همون صفحه‌ی آخر دفترچه خاطراتش بود که مادرم برای این‌که چشم پریشاد بهش نیفته، اونو پاره کرده بود!