همایون خسته از روزی که سپری شده بود در رختخوابش دراز کشید و به مرور اعمالی که در روشنایی روز و سایه‌ های آن انجام شده مشغول شد. ‌از میان سرش چیزی هم‌چون صدای ثانیه شمار ساعت دیواری‌اش به گوشش می‌رسید. می‌دانست از فشار کارهاست. این تپش سرش بود، مثل ضربان قلبش می‌زد اما در زوایای پنهانی به آهستگی محو می‌شد. پیش خودش حساب کرد فردا فرصت خوبی است که جعفر را ببیند. در همین هنگام صدای مادرش بلند شد. از جایش بلند شد و رفت سراغش. قرصش را فراموش کرده بود. یک لیوان آب برایش برد و همین که او قرصش را خورد به اطاق خود بازگشت و دوباره در جایش دراز کشید. چند روزی می‌شد که به دلیل حجم زیاد کارها و نگرانی صبح‌ها بدون صدای زنگ ساعت از خواب بیدار می‌شد. بار دیگر سکوت که به مرور عمیق‌تر می‌شد فرا رسید اما کارهای فردا خواسته و ناخواسته به سمتش هجوم می‌‌آوردند.

... فردا روغن ماشینو که تعویض کردم یه سری برم بانک. بعدشم حتماً برم هوشنگ رو ببینم. ای وای فردا سه شنبه است. سهیلا می‌خواد بیاد خونه. باید مادرمو ببریم دکتر. سه‌شنبه‌ها حسابی دردسر داریم. هر جا برم معطلی داره، فقط خدا کنه عکس و سونوگرافی نخواد وگرنه به هیچ‌کارم نمی‌رسم... ای وای دفترچه‌شم که تموم شده، بهتره اول وقت برم دفترچه بیمه‌شو عوض کنم بعد بیام مادر و سهیلا رو ببرم درمانگاه، سهیلا هم که صبر نداره هنوز نیومده می‌خواد بره... کجا میری، کار دارم، خُب اینا هم کار دیگه، مگه این مادرت نیست؟ خودمم که باید برم دکتر، ولش کن یه روز دیگه میرم. فقط خدا کنه سردردش نگیره که دیگه اون وقت مصیبت داریم... اصلاْ یادم رفته بود فردا کیوان و زنش می‌خوان بیان من نمی‌فهمم وسط هفته کی میره مهمونی؟ اینا هم وقت‌ گیر آوردن... عجب گیری افتادم همه کارهام به هم ریخت. باید خریدم برم، حتماً سهیلا تا شب می‌مونه. وای پادگانم باید برم برای کار جواد. اگه سرهنگ قیاسی رو بتونم ببینم کارش حله. باید بگذارم یه روز دیگه، یه کسی نیست به این هوشنگ بگه آخه این زنه رفتی گرفتی، هر جا می‌خواهی بری یا باید ازش اجازه بگیری یا بهش خبر بدی یا بری بهش گزارش بدی، کارشون داره بالا می‌گیره، صد بار گفتم این دختره به درد هوشنگ نمی‌خوره گوش نکردند، حالا بخورید نوش جونتون، مثلاً دختر عموشه، کی بهتر از لیلا... ای وای اگه تا ظهر گرفتار بشم کی می‌خاد امیدو از مدرسه بیاره، یادم باشه به شهلا بگم بره دنبالش. معلوم نیست من کی خلاص می‌شم. باطری ماشینم باید عوض شه، سیصد تومنم برای باطری و روغن. بنزینم باید بزنم، اگه کیوان وزنش از اومدن پشیمون بشن چقدر خوب میشه. این سُرم وقت می‌گیره وگرنه درمانگاه زیاد معطلی نداره... خدا بیامرزت بابا راحت شدی، راستی انگار دیشب خوابتو می‌دیدم. آره حالا داره یادم میاد. از قیافش معلوم بود ازم دلخوره، حقم داره، نزدیک یه ساله نرفتم سرمزارش، آخه می‌رسم برم؟ شش صبح از خونه زدم بیرون الان یازده شبه. تازه رسیدم اما هنوز نصف کارامم انجام ندادم... آخ چک منصور! وای بیچاره شدم. باید پاسش می‌کردم، اگه بفهمه چکش پاس نشده روزگارمو سیاه می‌کنه. صبح اول وقت برم اونو انجام بدم بعد میرم بیمه، حالا دفترچه رو از کجا پیدا کنم مادرمم که حواس نداره مدام باید دنبالش بگردیم صدبار میگم دفترچه رو بگذارید رو طاقچه هر وقت خواستید برش دارید. همه جا هست جز رو طاقچه. بلند شم تا سهیلا نخوابیده بگم نسرین رو هم با خودش بیاره اون پیش مادر بمونه خودشم بفرستم برای تعویض دفترچه. این نسرین معلوم نیست چی کار می‌کنه هر روز و ساعت یه کلاس داره الحمدا... هیچی هم یاد نمی‌گیره فقط خرج می‌گذاره رو دستشون. اگه سهیلا همکاری کنه فردا اول وقت میرم چک منصور رو پاس می‌کنم یه کار دیگه هم داشتم بانک، اون چی بود؟ چی کار داشتم خدایا، صبر کن ببینم! اول بلند شم تا نخوابیده یه زنگ بزنم، خدا لعنتتون کنه پونصد تا کار برای فردا ردیف شده، لامصبا مگه من چند تا دست دارم. حتماً یه شبانه‌روز چهل و هشت ساعته من خبر ندارم...

همایون شتاب‌زده و با حالتی عصبی بلند شد. چراغ اتاق را روشن کرد و هنوز تلفن را دست نگرفته صدای مادرش بلند شد. جلو رفت و در را گشود و نگاهی به مادرش انداخت.

ـ برای چی برقو روشن کردی؟

ـ تو که اطاقت جداست، بخاطر یه ذره نور اذیت میشی؟ می‌خوام به سهیلا زنگ بزنم.

ـ برای چی؟

ـ کارش دارم، فردا قراره بیاد اینجا.

ـ بیاد برای چی؟

ـ فردا سه‌شنبه است. باید بریم درمانگاه می‌خوام بگم نسرین رو هم با خودش بیاره،  من فردا خیلی گرفتارم.

ـ نه، یه وقت زنگ نزنی. نسرین کلاس داره، تازه سهیلا خودشم گرفتاره چند تا از همکاران سابقش می‌خوان برن خونش دیدنش. بعدازظهری زنگ زد گفت فردا نمی‌تونم بیام!

ـ فردا کیوان و زنشم می‌خوان بیان.

ـ خُب بیان، به سهیلا چه؟

ـ خُب بیاد کمک کنه، من یه نفری که نمی‌رسم.

ـ کارتو به گردن یکی دیگه ننداز! برقو خاموش کن خواب از سرم می‌پره.

ـ بخدا گیج شدم راه به کارم نمی‌برم می‌خواستم برم بانک یادم رفته چی کار داشتم.

ـ صلوات بفرست یادت میاد... راستی همایون صبح پاشدی برو دو تا نون بگیر یه لقمه صبحونه با هم بخوریم بعد بریم درمانگاه، اگه چیزی نخورم ضعف می‌کنم...

ـ هر چی بدبختیه مال منه، چک منصورم پاس نشده، هر چی فکر می‌کنم نمی‌دونم برای چی می‌خواستم برم بانک.

ـ خودت که می‌گی قراره چک منصورو پاس کنی...

ـ یه کار دیگه هم باید انجام می دادم، اصلاً هیچی ولش کن. باشه به سهیلا هم زنگ نمی‌زنم یه خاکی تو سرم می‌ریزم.

ـ مادر خسته‌ای برو استراحت کن!

ـ خسته نیستم، دارم دیوونه می‌شم.

ـ خدا نکنه، تنت سالمه خدارو شکر کن! هر وقتم چیزی یادت میره صلوات بفرستی و آیت‌الکرسی بخونی یادت می‌افته.

ـ من قل هوا... رو تا آخر بلد نیستم، مادر تو بیکاری جای من بخون!

ـ خوش به حالت، فردا روز قیامت چی می خواهی جواب بدی، استغفرالله! بس که کار ریختی رو سرت، همش برو کار کن. با این زنی که تو گرفتی تا تورو از پانندازه ولکن نیست.

ـ مادر ول کن، باز شروع کردی، به شهلا چه ربطی داره؟

ـ خدا می‌دونه، برقم خاموش کن خواب از سرم می‌پره.

همایون در اتاق مادرش را بست و با اعصابی بهم ریخته چراغ را خاموش کرد و بار دیگر در جایش دراز کشید.

... حسابی گرفتار شدم، چی فکر می‌کردم، چی شد، تُف به این شانس! خدایا بانک چی کار داشتم، مهم بود. دسته چک که نه، چک منصورم نه، پس چی بود؟

همایون شبانه و در خلوت اتاقش به همه روزنه‌های فکر و خیالش سر می‌کشید تا این که در یکی از را‌ه‌های پرپیچ و خم آن ناگهان بار دیگر متوقف شد به گونه‌ای که کار نامعلومش در بانک را رها کرد و در جایش نشست و خوب دقیق شد. انگار در ذهنش چیز دیگری هم گم شده بود! بدون آن‌که مژه بزند، به نقطه‌ای در روشنایی خفیف روی دیوار خیره ماند. یکدفعه تکانی خورد و ناگهان بار دیگر با هجوم افکار و کارهای نیمه تمام روبرو شد. به شتاب آن‌ها را به کناری زد و آن وقت نفسی را که نزدیک به نیم دقیقه در سینه‌اش حبس شده بود، بیرون داد. زیر لب به بخت و شانس خود ناسزایی گفت و سپس پنجه لرزانش را میان موهایش فرو کرد... فردا یه نفرو می‌خواستم ببینم، کی بود، عجیبه یادم نمیاد!

و بار دیگر در جایش دراز کشید و افکار پریشانش را مرور کرد و نگاهی مضطربانه به کارهای فردایش انداخت... و کم‌کم کار نامعلوم و مبهم بانکی آنقدر کمرنگ شد که باورش نمی‌شد تا دقایقی پیش اعصاب و درونش را حسابی به هم ریخته بود. همایون یکبار دیگر روشنایی فردا را به میان ذهنش کشاند و در افکار و کارهایش غرق شد. فردا باید کسی را می‌دید. چطور امکان داشت فراموش کرده باشد؟ چشمانش از شدت تعجب و ناباوری خیره مانده بود. سقف هم‌چون دیواری مقابل راهش قرار داشت و ذهنش پر از کار و خطوط سیاه و راه‌های پرپیچ و خم شده بود. همانجا متوقف شد. چیزی نمانده بود فریاد بکشد. بعد به خودش تلقین کرد نباید عجله کند.

... صبر کن، عجله نکن، از بانک بیا بیرون، از درمانگاه هم بیا بیرون، مرده‌شور هر چی سونوگرافی و سُرمه ببرن، سهیلا هم که نمیاد، ولش کن... خدا لعنتت کنه منصور اگه چک تو نبود اینطور گیج نمی‌شدم. خدایا کی بود می‌خواستم ببینمش، مهم بود، هول نشو، اصلاً عجله نکن مگه میشه یادم بره، الان معلوم میشه، کی بود، حتماً باید می‌دیدمش، سند ماشین نه، پادگانم که نبود، پس چی بود، این کی بود خدایا!؟

آنگاه گیج و منگ و عصبی از جایش برخاست. پنجه‌اش را مشت کرد و محکم به دیوار کوبید.

ـ همایون چی شد؟ دیوار تکون خورد، زلزله نباشه! صدای چی بود؟

ـ مادر هیچی نیست،  دست من بود بگیر بخواب.

ـ دست زدن به دیوار که صدا نداره، خدای ناکرده زلزله نباشه.

ـ مادر جون با مشت زدم خواهشاْ بگیربخواب راحت باش، زلزله کجا بود؟

ـ این شدکار، زده به سرت؟ قلبم داره تند تند میزنه، گفتم حتماْ زلزله اس.

همایون از جایش برخاست. مغزش داشت از هم می‌پاشید. قرص آرام بخشی را فرو داد اما هر چه کرد نتوانست به یاد بیاورد با چه کسی قرار بود ملاقات کند. از شدت عصبانیت داخل اتاق می‌چرخید و ناگهان با مشت روی کلید برق زد شاید افکارش روشن شود.

ـ چرا برقو روشن کردی، خواب از سرم می‌پره!

از همانجا که ایستاده بود نگاهی به گوشی تلفن انداخت و بعد به ساعت دیواری که آغاز نیمه شب را نشان می‌داد و آنگاه به لوستر سه شاخه چشم دوخت. آن کسی را که قرار بود ملاقات کند هر که بود انگار در لابلای افکار پریشانش گم و گور شد و آنگاه پیش از آن‌که زمزمه‌های مادرش به اعتراض مبدل شود کلید برق را زد و باز در جایش دراز کشید و سپس در سایه روشن‌های تیره و پر ازدحام افکار و خیالاتش براه افتاد. نفهمید چه مدت در خیالش غرق شد که ناگهان مقابل اداره ی آگاهی متوقف شد! یکدفعه میان دلش خالی شد و طپش قلبش هم چون موریانه ای شروع کرد به خوردن افکار و کارهایی که برای فردا تدارک دیده بود: فردا سه شنبه ساعت هشت صبح باید سرهنگ امینی را برای گندی که تورج برادر همسرش به بار آورده بود، ملاقات کند. ناگهان عرق سردی روی پیشانیش نشست و همانجا در رختخوابش چیزی شبیه به مرگ را آرزو کرد.  بیرون باد می‌وزید و شب طولانی آغاز شده بود در حالی که سایه‌ی ویرانگر سرگیجه و اضطراب و کابوسی که از راه رسیده بود روی سرش افتاده بود.