ژینوس صارمیان

کلاس اول ابتدایی‌ام. یک خط‌کش شفاف دارم که برخلاف خطکش‌های چوبی زرد و صورتی دیگه، خیلی خاصه. مادرم متخصص پیدا کردن اشیاء جالبه. وقتی می‌خوای باهاش دفترت رو با مداد قرمز خط‌کشی کنی اگر دستت رو کج بذاری فوری متوجه میشی. گاهی هم بچه‌ها سعی میکنند حروف پشت کتاب رو از پشتش بخونن. خلاصه با خط‌کش شفاف عالمی دارم.

«زیبا» یکی از بچه‌های کلاس سوم ابتدایی که خواهرش «میترا» همکلاسی‌مونه، خودش رو مبصر انتصابی کلاس ما کرده. بهمون تمرین برپا، برجا میده. دوستش دارم، دختر خوب و مهربونیه. تا اینکه یک روز در حالیکه با خط‌کش بلند چوبی روی میزمون میزنه و میگه: ساکت باشید. خط‌کش شفاف من از وسط نصف میشه. هرچی بعدش سعی میکنه آرومم کنه، فایده نداره. زار زار گریه میکنم و دلم برای مادرم تنگ شده. مادری که این خط‌کش خوشگل رو برام خریده و من نتونستم ازش درست نگهداری کنم…. 

اومدم کمد ادویه جات رو مرتب کنم. شیشه‌ها رو بیرون میذارم. کف قفسه رو تمیز میکنم. دستم به یکی ازشیشه‌ها میخوره و میشکنه. دستخط مادرم رو روی یکی از تکه‌های شکسته شیشه میبینم که روش نوشته «کاکائو». خودش میدونه که بعد از مدتی شیشه‌ها رو با هم قاطی میکنم و نمیدونم کدوم به کدومه برای همین روشون برچسب میزنه. با دیدنش بغض میکنم و اشکم سرازیر میشه. درست مثل همون دختربچه دبستانی که وقتی نتونسته از چیزی که مادرش بهش داده محافظت کنه، گریه میکنه و دلش برای مادرش تنگ میشه…. آدم باید به چه سنی برسه که دیگه دلتنگ مادرش نشه؟