تابلو اثر: مارینو بنینیا

 

ترسناک‌ترین و هراس‌آورترین داستان جهان چهارده حرف دارد!

فصلی از رمان «گورستان فرشتگان»
 

با شروع باران مدتی می‌شد که گرمی بدنش در جسمم گردش می‌کرد. یک لحظه به خودم آمدم و بسرعت از او جدا شدم و در کنارش قرار گرفتم. صورتش زرد و بی‌احساس و به همه چیز بی‌اعتنا بود. اصلاً انگار نه انگار که او تا لحظاتی قبل نفس می‌کشید، حرکت می‌کرد، می‌خندید، وحشت کرده بود و می‌خواست فریاد بزند. آیا او بود که از ترس مرگ می‌گریست؟ حالا دیگر هیچ تقاضایی نداشت. خون به دست و پیراهنم خشکیده بود. احساس من نیز کمی دگرگون شده بود. گویی هیجانم به آخر رسیده بود. مثل شهوتی که لذتش تمام می‌شود و تأثرش باقی می‌ماند. تصورات و گردش فکر و خیالم منجمد شده بود وبلاتکلیف مانده بودم چه کنم که ناگهان گاریچی اولین کسی بود که مقابل خیال یا چشمانم ظاهر شد. قلبم بار دیگر با نگرانی شروع کرد به طپیدن. به سرعت از جا بلند شدم و تمامی اطاق‌ها و سرداب و حتی پله‌های منتهی به پشت بام را برای یافتن گاریچی گشتم. گویا رفته و مرا نگران و مضطرب باقی گذاشته بود. به محلی که جسد قرار داشت برگشتم. بار دیگر ترس برم داشت. بلافاصله از حیاط گذشتم و پس از طی کردن دالان خود را به در ورودی رساندم. در نیمه باز بود. بیرون رفتم و خوب اطراف را از نظر گذراندم. ناگهان برقی در آسمان ظاهر شد. نه، آنجا هم نبود. شاید فریبم اثر کرده بود. مطمئن نبودم. در را بستم که ناگهان غرش ابرها گویی بدنم را شکافت. باران لحظاتی شدیدتر شد. بقچه آن زن هنوز آنجا بود. لگدی به آن زدم و پای دیوار خشتی دالان بی‌حرکت قرار گرفت.سپس داخل اطاق شدم و کنار جنازۀ آن زن نشستم.

ـ دیگه راحت شدند. دخترای بیچاره. بایستی بدون این که بویی ببرند خبرشون کنم که دیگه آزاد هستید. در واقع اونا باعث شدند. از حالا به بعد اونا با آزادی نفس می‌کشن، اما خودم هر کجا برم فکر و خیال این قتل همرام می‌آد.

دلایل کشتن این زن تقریباً مرا قانع کرده بود اما چیزی که برایم عجیب بود این که چرا روح حساس و رنجورومنزویم در مقابل این تصمیمم مقاومت نکرد و با همین فکر و خیال بود که به خودم گفتم اگر روزی احساس کنم آنچه که باعث قتل این زن شده بود هیجان گذرا و تب و هوسی بیش نبوده، آن وقت است که بایستی عذاب این عملم را یک عمر با خودم حمل کنم و هیچ شکنجه‌ای بدتر از عذاب آدم‌کشی نیست.

بار دیگر صدای غرش رعد برخاست و جنازۀ او حواسم را متوجه خود کرد. به خودم جرأت دادم و بار دیگر به صورتش خیره شدم. هیچ احساسی به او نداشتم. هم او سبک شده بود و هم من! مرگ در جسم آن زن آرام آرام نفس می‌کشید. من حتی روحش را نیز خون‌آلود ساخته بودم تا ارواح فریبش را نخورند. باید هر چه زودتر دست به کار و برای همیشه از شر این جسد خلاص بشوم. در همین لحظات یکبار به خیالم آمد که جنازۀ آن زن بسویم برگشته و با تبسم نگاهم می‌کند و همین که این احساس در من قوت گرفت بی‌اراده سیلی محکمی به صورت جسد زدم تا نخندد! مرگ در درون جسمش تکانی خورد. یکدفعه از خودم متنفر شدم. اما او داشت می‌خندید! خدایا با چه جرأتی او را کشتم؟ بلند شدم و از جسد فاصله گرفتم. گویا باران قطع شده بود. صدایی نمی‌آمد. بشدت احساس خستگی می‌کردم. حالت آشفته‌ای پیدا کرده بودم. گاهی نگاه وحشت زده‌ام را جسد آن زن بسوی خود می‌کشاند. از پشت پنجره کثیف و غبار گرفته‌ای که در اطاق بود به بیرون چشم دوختم. سطح زمین صاف و هموار بود. از باران هم خبری نبود. در همان حال یکدفعه گاریچی را دیدم که آرام مسیری را طی می‌کرد. سپس به فاصلۀ کمی در ضلع شرقی پنجره توقف کرد. از گاری پیاده و داخل خانه‌ای شد. شاید آنجا زندگی می‌کرد. درست نمی‌دانستم. حدس می‌زدم چون که چند باری گذرا گاری اورا کنار همین خانه دیده بودم. کمی خیالم راحت شد شاید بویی نبرده است. رفتارش که این طور نشان می‌داد.

کم‌کم شب فرا می‌رسید و من آرام از کنار جسد گذشتم. اما همین که لای در را باز کردم یک لحظه تصویر آشنای گاریچی مقابل چشمانم ظاهر شد. از شدت وحشت سر جایم میخکوب شدم. آنگاه با خشم و عصبانیت تمام در را کاملاً گشودم. او ناپدید شده بود و گویا وحشت می‌خواست لقمۀ بزرگی را ببلعد. داخل حیاط شدم و از همان جا به آسمان چشم دوختم. ابرها از هم جدا و پاره پاره و توسط باد شبانگاهی بسوی نامعلومی می‌شتافتند. زوزۀ گرگ یا سگی درنده به گوش می‌رسید. سطح حیاط پر از مه و در نور مهتاب که گاهی از میان می‌رفت، دیده می‌شد. آیا صدایی که شنیدم از آن سوی حیاط بود یا خیالم گیج شده بود؟ نگاهی از سر کنجکاوی و نگرانی به اطراف حیاط و اطاق‌های نیمه‌تاریک انداختم و بعد از خانه خارج شدم. نفس‌زنان و هراسان به خودم گفتم گوشۀ گورستان نزدیک مرده شوی خانه چاه بزرگی وجود داره، می‌تونم جسد رو بندازم توش، اینجوری دیگه از زمین کندنم خلاص می‌شم، حتی روحشم دیگه نمی‌تونه جسد رو پیدا کنه چه برسه به این آدما. آره باید ببرمش اون‌جا. اما چطوری؟ و با همین افکار خود را به پشت خانه رساندم که ناگهان چشمم به گاری افتاد. درست در پنجاه قدمی‌ام بود. باید با احتیاط نزدیکش شوم طوری که گاریچی بویی نبرد. چاره‌ای نداشتم. این وقت شب هیچ وسیلۀ دیگری پیدا نمی‌شد. بالاخره با کمی جرأت به آن نزدیک شدم. قاطر تکانی خورد. بی‌صدا به من نگاه می‌کرد. من اسیر چه نیرویی بودم که به آن آگاهی نداشتم، آیا به ارادۀ خودم پیش می‌رفتم؟ طوری نزدیک شدم که بخار دهان قاطر را روی پوست صورتم احساس کردم و بعد افکارم گم شد. آنگاه همین که مه غلیظ موجی خورد آرام و بی‌صدا دستی به گردن حیوان کشیدم. سپس با احتیاط او را بسوی خانه‌ای که جسد آنجا قرار داشت کشاندم. برای اطمینان هم که شده به سمت خانه گاریچی برگشتم. خانه‌اش پنجره‌ای رو به بیرون داشت. داخلش تاریک بود و من چیزی ندیدم. از آنجا دور شدم و بار دیگرداخل خانۀ خون آلود شدم. دالان را پشت سر گذاشتم. داخل حیاط هم مهتاب بود هم مه و هم سروصدای شبانه مرموز ارواح و جانوران و درندگان. حتی در این میان آواز جیرجیرک‌ها را که در کودکی گمان می‌کردم صدای ستارگان است به خوبی می‌شنیدم. به سرعت به آن سوی حیاط رفتم و داخل اطاقی که جسد انتظارم را می‌کشید، شدم. یکدفعه تنم چنان سوخت که بی‌اراده آهی کشیدم و دو حرف بر زبانم جاری شد: نه! در اطاق خالی چرخی زدم وکم مانده بود فریاد بکشم. جنازه ناپدید شده بود! نکند کار گاریچی باشد؟ به سرعت از خانه بیرون زدم. اگر کار او بود حاضر بودم امشب قتل دیگری مرتکب شوم. وجودش عذاب‌آور شده بود. همین‌که در خانه را باز کردم چشمم به گاری افتاد. به شک افتادم. در را نیمه‌باز رها کردم و بسرعت دالان را پشت سر گذاشتم و چرخی در حیاط زدم و بار دیگر در حالی که ناامیدی قلبم را چنگ می‌زد داخل همان اطاقی که درش باز بود شدم.

ـ خدای من نیست! جنازه نیست، چی شده، کی بردتش؟

از اطاق بیرون زدم در حالی که می‌خواستم فریاد بکشم. خودم را کنترل کردم ولی در میان آن همه صدای مرموز و هراس انگیز شبانه، صدای قلبم را می‌شنیدم و گویی طنین آن در میان حیاط شنیده می‌شد و مرا می‌ترساند. سرم گیج می‌خورد. نفسم بشدت سنگینی می‌کرد. مانده بودم به کدام سمت بروم که ناگهان صدای مرموزی شنیدم. از اعماق وجودم بر خاسته بود، صدایی که می‌گفت برگرد! برگشتم. بی‌صدا و در اوج ناامیدی! یکدفعه تصمیم گرفتم همه اطاق‌های اطراف حیاط را بگردم. ابتدا از اطاق سمت چپی که جنازه آنجا قرار داشت، شروع کردم. داخل شدم و در حالی که نور مهتاب بخشی از حیاط را روشن کرده بود، صدای خندۀ خودم را شنیدم. دیوانه نشده بودم، صدای خودم بود و من نفس راحتی کشیدم و آنگاه وقت لعنت کردن خودم فرارسیده بود، اطاق را اشتباهی رفته بودم! جنازه سر جایش بود و سه بار خودم را لعنت کردم که دیگر شتاب‌زده کاری نکنم. معطل نکردم. او را به هر زحمتی بود بغل کردم و در کنار گاری متوقف شدم. جسدی بود خون‌آلود، پر از گناه و سنگین! نفس زنان پشت گاری قرار گرفتم و تصور این که همین لحظات مرد گاریچی یا غریبه‌ای مقابلم سبز شود چنان مرا بهم ریخت که از شدت خشم لبم را گزیدم. همان لحظه‌ها که نگاهم درآن اطراف چرخ می‌خورد و انگار منتظر یک ندای غیبی بودم، ناگهان تصور این که صورت جسد بالا آمد و آرام گونه‌ام را بوسید هیکلم را لرزاند و سردی چندش‌آوری زیر پوست تنم خزید. آهی کشیدم و کم مانده بود جنازه از دستم بیافتد. به سرعت آن را درون گاری انداختم و دستی برگونه‌ام کشیدم. باید خیال کرده باشم، هم چون ناپدید شدن آن. هرچه بود چهارستون بدنم را لرزاند. چه تصور هراس انگیزی بود. شایدم قلبم لحظاتی از طپش باز ماند. نمی‌دانم اما بشدت می‌سوخت. گویا از ترس و وحشت زیاد بود. از کالبد بی‌جان او فاصله گرفتم و کمی خیره نگاهش کردم. بی‌حرکت افتاده بود. گویی همین‌طور انتظار می‌کشید تا کارم را دنبال کنم!

بلافاصله سوار گاری شدم و قاطر را به حرکت واداشتم. قصد داشتم به همان گورستانی که در نزدیکی خانه‌ام قرار داشت بروم. بین راه برگشتم و نگاهش کردم. زیر نور مهتاب و باد شبانگاهی پیراهن خونینش موجی خورد واز همان فاصله آواز شبانه و خوفناک چاهی که بیراهگان را در آغوش خود می‌پذیرفت، شنیدم. چه شب پراسراری! طوری که ترس و اضطراب و رویاهای مردگان ناکام این دیار نیمه معدوم به همراه هوای مرگ هم چون مه موج می‌خوردند و ارواح عشاق فاسد پیرامون گاری مُرده کش درانتظار به آغوش کشیدن جسد این زن حرامی و حیله گر مرا در این غربت شبانگاهی و هراسناک همراهی می‌کردند و در این میان نفس داغ قاطر و این رنج گرانش طعمۀ آسمان می‌شد و من با تحفه‌ای پر از شهوت و خون قدم به گورستانی گذاشتم که قرن‌ها آرامگاه بُت‌پرستانی خوشبخت بوده است، آنقدر خوشبخت که نام خانۀ ابدیشان را گورستان فرشتگان گذاشته بودند.

درشگه آرام از روی قبر مُردگان برزخی عبور می‌کرد و قاطر گاهی به دنبال سکوت عمیق گورستان به همراه صدای سگ‌ها و آواز حیرت‌انگیز جیرجیرک‌های عاشق سرش را می‌جنباند تا کی از این بار سنگین خلاص شود! ناگهان صدای گنگی برخاست و بار دیگر سکوت هراس‌انگیزی همه جارا فرا گرفت. کمی بعد گاری را در نزدیکی چاهی که آنجا وجود داشت متوقف ساختم. همان‌جا بود که متوجه شدم نفسم در تمامی طول این راه مخوف در سینه‌ام مانده بود! آهی کشیدم تا به همراه هوای حبس شده، حرارت جسم خونین و روح فاسدش از قفس سینه‌ام برای همیشه خارج شود. آنگاه به جسد چشم دوختم. هنوز در همان حال انتظار می‌کشید. او دیگر مُرده بود و نمی‌دانم چرا با این همه دلیل، قتل او هم‌چون وزنه‌ای آزاردهنده بر روح و جانم سنگینی می‌کرد. از گاری پیاده شدم و نگاهی به اطرافم انداختم. حرکتی به خودم دادم و به سرعت پشت گاری قرار گرفتم. بعد به سمت چاه رفتم و در نزدیکی آن توقف کردم؛ هیچ کجا بهتر از اینجا نیست! و بعد همین که خیالم راحت شد جسد او را بر دوش انداختم. نفسم به زحمت بالا می‌آمد، جنازه‌ای که فقط می‌خواست مرا عذاب دهد. در همان حال نگاهی گذرا به بنای کهن معبد انداختم. فرشتگان خشم و دنیای برزخ به همراه شبح خدایان معدوم در این شب هراس‌انگیز مرا خیره می‌نگریستند و من بی‌اعتنا به آن اجتماع ویرانگر چند قدمی دیگر جلو رفتم و سپس پیش از آن که ارواح پیرامونم جسد را بربایند آن را در کنار دیوار کوتاه و کمانی‌شکل چاهی که روزگاری مشرکان و بُت‌پرستان از آن آب گوارای حیات می‌نوشیده‌اند، بر زمین گذاشتم و به دست‌های خسته‌ام چنان حرکتی دادم که امواج مه شبانگاهی پیرامونم را به تلاطم افکند.

ـ برید کنار ببینم. چاه همین جاست!

خیلی احتیاط می‌کردم چون که چاه مخوف و خشکیده در کنار دیوار کمانی قرار داشت و با آن که مهتاب بود اما مه غلیظ مانعی جدی برای دیدم بود. آرام پاهای جسد را بر روی زمین می‌کشاندم و جلو می‌رفتم. آهسته و قدم به قدم به همراه مه اسرار پوش و رازدار! همین که کمی پیش رفتم ناگهان زیر یکی از پاهایم خالی شد. تو گویی پنجۀ وحشت در سینه‌ام فرو رفت و آهی پر هراس از دهانم بیرون زد. صدایی از اعماق وجودم شنیدم و تو گویی این بار روح ناکام دوشیزه‌ای بت‌پرست از آن گونۀ دیگرم بوسید! جنازه را رها کردم و عقب رفتم و از ترس سقوط به داخل چاه معبد فریادی کشیدم. باز هم عقب‌تر رفتم تا در آسودگی هر چند کوتاه و ناپایدار، نفسی تازه کنم. دستی بر گونه راستم کشیدم و آنها را لعنت کردم تا از اطرافم دور شوند. آنگاه خود را در میان مه جلو کشیدم و بار دیگر پاهای جنازه را بدست گرفتم و با مراقبت و هوشیاری خودم را بر لبۀ چاه رساندم. تصور این که همراه جسد این زن در چاه مخوف سقوط کنم دوباره هول و ترس را به جانم انداخت. برای آن که بتوانم آواز پر اضطراب درونم را بشنوم به گمانم صداهای پیرامونم خاموش شدند. دیگر چیزی به پایان این شب پر از خیال و وحشت و جادو و طلسم باقی نمانده بود. پاهای جنازه را رها کردم و کالبدش در میان مه ناپدید شد. نفسی تازه کردم. سپس پای جسد را به طرف خودم کشاندم. یک دست و سینۀ جسد بر لبۀ چاه قرار گرفت. کمی جابجا شدم و او را بیشتر به سمت دهانۀ چاه کشاندم و در همین هنگامۀ برزخی، سنگینی جسد درون دهانۀ مه آلودش قرار گرفت. مثل این که شوق زیادی داشت به اعماق چاه سقوط کند. جسم سنگینش آویزان دست‌ها و همۀ هستی‌ام شده بود. طاقتم سر آمده بود و ناگهان هر دو دستم را رها کردم و جسد شتابان به انتهای چاه عمیق سقوط کرد. خوب دقت کردم تا صدای برخوردش را با کف سیاه و نمناک و آن ژرفای خوف انگیز بشنوم و با آن که سرم بر دهانۀ چاه بود اما هر چه دقت کردم صدایی به گوشم نخورد. گویا جنازه‌اش به عمقی سیاه و هولناک و بی‌انتهایی سقوط کرد و این من بودم که او را به این شب ناکامی کشاندم. او دیگر حرکتی نخواهد کرد، دیگر فرمان نخواهد داد، با صدای بلند نخواهد خندید و او دیگر هرگز نخواهد توانست آن مرد نابینا را فریب دهد.

ـ آهای پسر خوب تو اینجا چی کار می‌کنی؟ این وقت شب اومدی اینجا چی کار؟ بیا بریم. زود باش. بی‌خود نبود که دلم برات شور می‌زد. تازگی‌ها بازیگوش شدی‌ها. شاید تو هم مثل من هوس کردی، اما اینجا که چیزی نیست. اونم این وقت شب! خوابو از سرم پروندی حیوون. چرا این وقت شب اومدی اینجا؟ می‌دونی که شب نباید بیایی اینجا. می‌فهمی که، اینجا فرشته‌ها دفن شدند.

از میان مه غلیظ سرم را کمی بالا آوردم و او را دیدم که قاطرش را نوازش می‌کرد. گاریچی لعنتی! خدای من! باورم نمی‌شد. به سرعت خودم را به پشت دیوار کوتاه و کمانی لبۀ چاه معبد رساندم و در میان مه دراز کشیدم. گاریچی در حالی که یک دم حرف می‌زد جلوتر آمد و در مقابل پایم توقف کرد:

ـ بی‌خود نبود که دلم برات شور می‌زد، یادت باشه منو از خواب انداختی‌ها. راه بیافت زود باش!

او یا می‌دانست چه می‌کند یا چیزی ورای درک او سعی می‌کرد مرا بترساند و ناگهان پای گاریچی به هنگام گذشتن از کنارم به سرم برخورد کرد. از شدت ترس و هیجان دردی حس نکردم اما آن لحظه‌ها چنان در هول و هراس بودم که نفسم در سینه‌ام حبس شد و قلبم چنان می‌زد که در آن هوای سرد و مه‌آلود مُردگان در آتش می‌سوختم. کمی بعد گاریچی از من فاصله گرفت و برای دقایقی در کنار ستونی که شاید قبرزنش آنجا بود، توقف کرد و به اطرافش چشم دوخت و پیش از آن که سپیده دم دیگری به این سوی نزدیک شود، سوار بر گاریش شد و در حالی که با خودش مدام حرف می‌زد چرخی در گورستان زد و آنگاه از میان دروازه‌ای که ستون‌هایش پراز طلسم و دعا و جادو داشت، عبور کرد و من تنها و وحشت‌زده در پای دیوار کوتاه چاه معبد فراموش‌شدگان که آوازهای غریبی از ژرفایش به گوش می‌رسید، باقی ماندم. با هر جان کندنی بود صبر کردم تا دور شود و سپس هراسان از شکاف باریک دیوار نزدیک معبد به سوی شب دیگری در برزخ هراس آور اطاقم براه افتادم در حالی که زمزمه‌های نیمه شبان این گورستان ادامه داشت.