وقتی در خانه ‌ی صابر به صدا درآمد مهدخت همسرش که در طبقه بالا بود خود را پای پنجره رساند و از همان جا بیرون را نگاه کرد. دخترش هم آمد کنارش و هر دو به مردی که مقابل در بسته خانه ایستاده بود، خیره شدند.

ـ مامان کیه؟

ـ چه می‌دونم، غریبه اس. برو زودباش به بابات بگو دروباز کنه.

دخترش به اتاق مقابل رفت و پنجره‌اش را گشود و خطاب به پدرش که باغچه را آب می‌داد گفت:

ـ بابا در میزنن.

ـ نشنیدم.

ـ یه آقائیه، نشناختیمش.

ـ خیله خُب الان میرم.

و صابر شلنگ را در باغچه پای درخت رها کرد و از راهرویی طولانی گذشت و در را گشود. مرد غریبه سلامی داد و با صابر دست داد و با یکدیگر احوالپرسی کردند.

ـ بفرمایید.

ـ ببخشید مزاحمتون شدم.

ـ نه خواهش می‌کنم.

ـ من دنبال یکی از دوستانم می‌گردم می‌دونم در این محله ساکنه اما مدت‌هاست ازش بی‌خبرم.

ـ کی هست می‌تونم اسمشو بپرسم؟

صابر همین که حرفش را زد، در سکوت منتظر پاسخ مرد غریبه ماند. او نگاهی به دو سمت کوچه انداخت و بعد به صابر چشم دوخت و گفت:

ـ اسمش تورجه. براتون آشناست؟

بعد صابر انگار چیزی یادش آمده بود کمی جابجا شد و سپس تبسمی بر چهره آورد و خطاب به او گفت:

ـ آه فهمیدم. منظورتون همون تورج خانه. درسته؟

ـ شما می‌دونید خونش کجاست؟

ـ اگه همونیه که من میگم سال‌ها پیش خونش تو این کوچه بود. ببینم یه مردی بود که سرش کمی طاس بود. چشمای درشتی داشت، با یه سبیل جوگندمی، همونه، قد متوسطی داشت، چهارشونه بود، درست میگم؟

ـ درسته خودشه.

بعد صابر با دست به سمت چپ و به خانه‌ای با دری به رنگ کرم و زرد اشاره کرد و ادامه داد:

ـ خونش اون‌جا بود، همون در کرم‌رنگ که دیوارشم آجربهمنیه، متوجه شدید کدوم رو می‌گم یا بیام نشونتون بدم؟

ـ بله ، متوجه شدم...

ـ همون خونه دو طبقه، اون درختی هم که از اینجا معلومه، مال همون خونه اس. ایشون اونجا می‌شِست اما مدت زیادیه که از اینجا نقل مکان کرده.

ـ شما مطمئنید؟

ـ صددرصد. شک نکنید. اگه همونیه که نشونی‌شو دادم، اینجا دیگه نیست. چندین ساله از اینجا نقل مکان کرده، به گمونم پونزده سال بیشتر باشه.

ـ ممکن نیست، باورم نمیشه.

ـ دیگه نمی‌دونم دنبال کی هستید، من همه اهل این کوچه رو می‌شناسم، شاید کوچه رو اشتباه اومدید.

مرد غریبه که صورت پهنی داشت با موهای خرمایی و چشمانی روشن با اطمینانی تمام گفت:

ـ فکر نمی کنم، آدرسو درست اومدم. خونش تو همین کوچه بود، کوچه گلبرگ. احتمالاً خونش همونیه که نشونم دادید، برام آشناست. قبلاً یه باراومده بودم اینجا.

بعد صابر دوباره نگاهی به همان خانه انداخت و گفت:

ـ پس اگه آدرس رو درست اومدید، اینجا دیگه نمی‌تونی پیداش کنید. آدم کم‌حرفی هم بود، زیاد با کسی گرم نمی‌گرفت. زن و بچه هم نداشت درست میگم؟

ـ دقیقاً خودشه.

ـ من چند باری اتّفاقی می‌دیدمش، با کسی رابطه نداشت، تنها می‌رفت، تنها می‌اومد. آدم خاصی بود.

ـ خیلی خاص!

ـ مرد بی‌آزاری بود، چند سالی که تو این محل می‌شِست ما اصلاً صدایی ازش نشنیدیم، سرش تو کار خودش بود. چطور شده شما حالا اومدید سراغش؟

ـ من مدتی جایی بودم که نمی‌تونستم باهاش ارتباط برقرار کنم اما خیلی مطمئن بودم اینجا می‌بینمش.

ـ دیر اومدید، سال‌هاست از اینجا رفته.

و مرد غریبه دوباره به حرف آمد.

ـ شما اونو نمی‌شناسید، وقتی حرفی بزنه یا قولی بده حتماً بهش عمل می‌کنه.

ـ چطور؟

ـ خودش به من گفته بود بازم منو اینجا ملاقات می‌کنی، منتظرت می‌مونم تا بیایی.

صابر که از حرف‌های آن مرد متعجب شده بود، گفت:

ـ ولله نمی‌دونم چی بگم، جور دیگه‌ای نمی‌تونید باهاش تماس بگیرید از طریق آشنایی، دوستی، رفیقی، شاید بدونند کجا رفته.

بعد مرد غریبه به صابر چشم دوخت و گفت:

ـ جایی نرفته همین جاست!

ـ اونو دیگه نمی‌دونم. تا اون جایی که من می‌دونم از اینجا رفته، خیلی ساله. ببخشید من دیگه باید برم، بفرمایید داخل چایی آماده اس!

ـ خیلی ممنون، می‌بخشید وقتتونو گرفتم.

ـ نه بابا این چه حرفیه، از آشنایی‌تون خوشحال شدم.

ـ با اجازه.

و مرد غریبه به سمتی که صابر نشان داده بود براه افتاد.

ـ صابر با کی کار داشت؟

صابر ابتدا نگاهی به مردی که دور می‌شد انداخت و بعد سرش را بالا گرفت و گفت:

ـ با تورج خان کار داشت، دنبال خونش می‌گشت.

ـ وا. تورج خان که خیلی وقته از اینجا رفته.

ـ منم بهش گفتم اما انگار یه کمی هم قاطی داشت!

ـ چطورمگه؟

ـ هیچی بابا، هی من بهش می‌گم از اینجا پا شده رفته، میگه تورج خان خودش گفته من اینجا می‌مونم تا تو برگردی. ولش کن انگار کم داشت.

ـ داره میره سمت خونش.

ـ به ما چه. برو به کارت برس.

بعد صابر نگاهی به مسیری که مرد غریبه می‌رفت انداخت و سپس داخل خانه شد و در را بست. دختر مهدخت آمد پای پنجره و نگاهی به کوچه و سمتی که آن مرد دور می‌شد انداخت و گفت:

ـ مامان کی بود؟

ـ چه می‌دونم. دنبال یه مردی به اسم تورج‌خان می‌گشت، تو نمی‌شناسیش. قبل از این‌که آقای نصرتی شوهر سمانه خانوم بیاد این خونه رو بخره، تورج خان اون جا می‌شِست.

بعد درحالی که وسایل داخل اتاق را گردگیری می‌کرد، گفت:

ـ اینا کار توئه می‌بینی.

ـ من همه‌رو گردگیری کردم.

ـ آره معلومه، حالا برو دنبال کارت، یه نگاهی هم به غذا بنداز نسوزه.

وقتی دخترش از اتاق خارج شد دوباره صدایش کرد و گفت:

ـ آخ راستی مرضی قرص منو بردار بیار.

ـ کجاست؟

ـ همون جا رو میز پای تاقچه گذاشتم. صبح یادم رفت بخورم، دیشبم نخوردم... یه لیوان آبم بیار.

لحظاتی بعد وقتی مرضیه با قرص و لیوان آب مقابلش ایستاد، گفت:

ـ بگیر، دکتر گفت یه وعده هم نباید قطع بشه.

ـ دیشب که یادم رفت، صُبم آماده کردم بخورم، حواسم باز پرت شد.

آن وقت مهدخت مادرش قرص و لیوان آب را گرفت و روی مبل راحتی نشست.

ـ برو کارتو انجام بده، سوی چراغم بکش پایین غذا نسوزه من الان میام.

ـ باشه.

بعد همین که دخترش رفت قرص را خورد و لیوان نیمه‌خالی را روی تاقچه گذاشت و دوباره مشغول گردگیری شد. دقایقی بعد دستمال را در کاسه‌ای که کنار پنجره نزدیک مبل قرار داشت انداخت و آن را خیس کرد. سپس آبش را چلاند و رفت سراغ شیشه‌های پنجره. دو ردیف از پنجره ها را که پاک کرد مقابل شیشه‌ی سوم گردوخاک گرفته ایستاد. سپس دستمال نمدار را روی شیشه قرار داد اما ناگهان دستش از حرکت بازماند. آنگاه پنجه‌اش دستمال را جمع کرد درحالی که نگاهش به سمت چپ خود در جهت منزل سابق تورج خان خیره مانده بود. چیزی را که می‌دید باور نمی‌کرد. صابر شوهرش را صدا زد اما او داخل حیاط مشغول آب دادن باغچه‌ها بود. باورش نشد. آنقدر عجیب به نظرش آمد که پنجره را گشود و با حیرت و ناباوری به آن سمت خیره ماند.

ـ ای وای اون تورج خانه، یعنی چه، امکان نداره، شاید با آقای نصرتی فامیلند. خودشه تورج خانه. اصلاً عوض نشده!

مقابل خانه آقای نصرتی مرد غریبه ایستاده بود و تورج خان با آن مرد دست داد و او را در آغوش کشید و سپس به اتّفاق داخل خانه شدند. مهدخت چنان مات و مبهوت مانده بود که دستمال از دستش جدا و روی فرش افتاد.

ـ خود تورج‌خان بود. یعنی دوباره اومده اون جا نشسته، چطور بی‌سر و ‌صدا؟ دو روز پیش سمانه خانمو در خونش دیدم، یعنی چه! شاید با هم نسبت دارند.

بعد درحالی که تعجب کرده بود خود را به طبقه پایین رساند. مرضیه زمین آشپزخانه را جارو می‌کرد و او یک راست سراغ صابر شوهرش رفت.

ـ صابر.

ـ هان. بگو

رفت جلوی باغچه و مقابلش ایستاد: این آقایی که اومد سراغ تورج خانو می‌گرفت، فهمیدی کجا رفت؟

ـ رفت دنبال کارش!

ـ نه بابا. من از بالا دیدم رفت در خونه‌ی آقای نصرتی رو زد.

ـ به ما چه! بگذار این قدر بگرده تا جونش درآد!

ـ این حرفا چیه می‌زنی اصلاً نمی‌گذاری من حرفمو بزنم. این چه طرز حرف زدنه، بیچاره یه آدرس از تو پرسیده.

ـ خوب بگو من گوش می‌کنم.

بعد مهدخت شیر آب را بست.

ـ چرا بستی؟

ـ شلنگ رو ولش کن اگه بگم چی دیدم باورت نمیشه.

ـ لابد نباید باور کنم. خُب چی شده؟

ـ همین آقائه که دنبال تورج خان بود، زنگ خونه‌ی آقای نصرتی رو زد بعدش فکر می‌کنی کی درو باز کرد؟

ـ چه می‌دونم حتماً آقای نصرتی یا بچه‌اش، خُب حالا بگو چی شده؟

ـ خود تورج خان درو باز کرد!

ـ تورج خان؟ حالت خوبه؟

ـ به خدا با چشمای خودم دیدم. بالا داشتم پنجره رو تمیز می‌کردم، یهو چشمم بهش افتاد. دیدم اون مرد ایستاده جلو خونه ی آقای نصرتی، بعد یه دفعه دیدم تورج خان از خونه بیرون اومد باهاش دست داد و روبوسی کرد بعدشم بردش تو خونه.

ـ بسم‌الله! مهدخت مطمئنی حالت خوبه؟

ـ به مرگ سهیل اگر دروغ بگم. میگم شاید تورج خان نسبتی با آقای نصرتی یا خانومش داره؟

ـ شایدم . ممکنه کس دیگه ای بوده شبیه تورج خان.

ـ پس چرا آقای نصرتی یا زنش یا یکی از بچه‌هاش درو باز نکرد؟

ـ من چه می‌دونم .

ـ صابر باور کن اشتباه نمی‌کنم خود تورج خان بود. من دیگه اگه نتونم تورج خانو از کس دیگه‌ای تشخیص بدم دیگه هیچی پس. قیافش با تورج‌خان مو نمی‌زد، اگه تورج خان نبوده، پس کی بوده؟ همدیگه رو بغل کردند، روبوسی کردند، بعداً با هم رفتند تو خونه، میگم نکنه یه هفته‌ای که ما مسافرت بودیم برگشته اومده اینجا؟

ـ چرت و پرت میگی‌ها. من خودم صبح رفته بودم نون بخرم آقای نصرتی رو دیدم داخل خونش شد.

ـ راست میگی، اتّفاقاً منم یکی دو روز پیش سمانه‌خانومو جلوی خونش دیدم، پس این کی بوده اومد درو براش باز کرد؟ به خدا خود تورج‌خان بود!

مرضیه هم آمد داخل حیاط و پرسید چی شده؟

ـ هیچی نشده مامانت قاطی کرده، یه مردی که ده بیست سال پیش اینجا می‌شِسته میگه از خونه‌ی آقای نصرتی اومده بیرون. مهدخت متوجه هستی چی داری میگی؟

ـ تورج خانو میگه؟

ـ تو از کجا می‌شناسی، تو که نبودی.

ـ مامان برام گفت.

بعد صابر نگاهی به زنش کرد و سپس شیر آب را باز کرده و به حرفش ادامه داد:

ـ برید بگذارید به کارم برسم. تورج خان رفت پی کارش، اگه تازه زنده باشه، اون اوائل شنیده بودم که فوت کرده، مطمئن نیستم برا همین چیزی به این آقا نگفتم. اما از یه چیز مطمئنم و اونم اینه که خیالاتی شدی برو بگذار من سرم به کار خودم گرم باشه.

مرضیه گفت:

ـ مامان غذا داره آبش تموم مشه.

ـ یه کم آب بریز توش. مواظب باش نسوزه.

مرضیه جارو بدست به سمت آشپزخانه رفت و مهدخت رو به صابر کرد و گفت:

ـ هیچ وقت برای حرف من ارزش قائل نشدی.

ـ ای بابا!

بعد صابر شلنگ را داخل باغچه رها کرد و سیگاری از جیب پیراهنش بیرون آورد و آن را روشن کرد.

ـ آخه زن تو یه چیزی می‌گی که به عقلم جور در نمیاد.

ـ به عقل منم جور درنمیاد. میگم پس این کی بوده  عین تورج خان بوده؟

ـ من چه می‌دونم. الان من باید چی کار کنم؟

ـ اصلاً نباید می‌اومدم بهت می‌گفتم. هیچی بابا به کارت برس.

ـ آخه تو یه چیزی میگی که امکان نداره. تورج خان که نبوده، ممکنه خیال کردی.

ـ چیزی که با چشمای خودم دیدم خیال بوده، اونم تو روز روشن؟

ـ نمی‌دونم حتماً من خیال کردم.

بعد صابر چند بار به سیگارش پک زد و گفت: شاید به فکر تورج خان بودی به نظرت اومده.

ـ صابر به خدا با چشمای خودم دیدم، حالا باورت نمیشه دیگه به من ربطی نداره. وقتی قیامتو خرافات می‌دونی و روز جزا رو باور نداری دیگه نباید توقع داشته باشم حرف منو باور کنی!

صابر کمی به هم ریخت و گفت:

ـ آخه یه چیزی میگی که نمی‌گنجه. چه ربطی داره؟ عزیز من تورج خان کدوم گوری بوده که باید درو برای این مرد باز کنه، چرا چرت و پرت میگی!

ـ اتّفاقاً صداتم کردم بیای ببینی، نشنیدی. کاشکی بودی و با چشمای خودت می‌دیدی. اون وقت دیگه نمی‌گفتی چرت و پرت میگی.

ـ ای بابا حالا یه قصه‌ی دیگه درست شد. ببخشید من اشتباه می کنم، حق با شماست.

ـ خیله ‌خُب.

مهدخت داخل اتاق شد و صابر در حالی که سیگار می‌کشید در فکر فرو رفت. بعد به یاد حرفی افتاد که مرد غریبه زده بود: خودش بهم گفته بود بازم اینجا منو ملاقات می‌کنی.

دوباره پکی به سیگارش زد و این بار حرف مهدخت فکرش را مشغول کرد.

ـ اگه اون تورج خان نبوده، پس کی بوده؟ به ما چه هر کی بوده؟ اما مهدخت بی‌حساب حرف نمی‌زنه، یه چیزی حتما دیده... برم به یه بهونه سراغ آقای نصرتی، شاید با تورج خان فامیله، از کجا معلوم؟ شاید حقیقت نداشته که مُرده، ممکنه مهمان آقای نصرتیه بعد این آقا اینجا ملاقاتش می‌کنه. یعنی پس از این همه سال درست وقتی که تورج خان مهمان آقای نصرتی بوده اومده؟ امکان نداره خیلی بعیده!

بعد سرفه‌ای کرد و ته سیگارش را مکید و دودش را خورد و از جایش بلند شد. آنگاه ته‌مانده سیگارش را توی سطل کنار باغچه انداخت و داخل اتاق شد و خطاب به مهدخت گفت:

ـ زن فکر منو حسابی به هم ریختی.

ـ چی کار دارم برو باغچتو آب بده!

ـ دیگه نمی‌تونم، میرم یه سر در خونه‌ی آقای نصرتی.

ـ وا یه وقت نری، آخه بری اون جا چی بگی؟

ـ چه می‌دونم والله، از خودت سوال کن، مگه نمی‌گی این آقائه در خونه‌ی آقای نصرتی رو زد؟

ـ آره با چشمای خودم دیدم.

ـ بعدشم میگی که یه آقایی شبیه تورج خان درو روش باز کرده.

ـ من نمیگم شبیه، اصلاً خودش بود!

ـ حالا هر چی. میرم می‌پرسم یه آقایی دنبال تورج خان می‌گشت، همسایه قبلی ما، که شما خونه رو ازش خریدید، حرف دیگه ای که نمی تونم بزنم. شایدم به قول خودت با هم نسبت داشته باشند، از کجا معلوم؟

ـ می‌خواهی منم بیام.

ـ نه بابا کجا بیایی؟ فکر می‌کنند لابد چه خبره.

صابر بلافاصله از خانه خارج شد. مهدخت آمد پای در ایستاد. صابر پنجاه قدم جلوتر، زنگ خانه‌ی آقای نصرتی را به صدا درآورد. بعد از همانجا چشمش به مهدخت افتاد. اشاره کرد که برود داخل که ناگهان در خانه گشوده شد. آقای نصرتی قدمی جلوتر آمد و با صابر دست داد و مشغول صحبت شدند.

ـ امروز یه آقایی در خونه‌ی ما رو زد، همین نیم ساعت پیش. نمی‌شناختمش دنبال تورج‌خان می‌گشت.

ـ تورج خان. آهان همونی که ما خونه رو ازش خریدیم.

ـ نشونی‌هاش که همون بود. بهش گفتم سال‌های ساله که از این محل رفته. ببخشید خونه‌ی شمارو نشونش دادم گفتم قبلاً اینجا می‌شِست. بعدشم انگار در خونه‌ی شما رو هم زد، شاید می‌خواسته مطمئن بشه یا ببینه آدرسی ازش دارید یا خیر.

ـ یعنی امروز؟

ـ آره، همین نیم ساعت پیش یا کمتر.

ـ فقط یادمه امروز شما رو دوبار دیدم یه بار صبح وقتی نون دستتون بود یه بارم الان. امروز شما اولین نفری هستید که در خونه‌ی منو زدید. حالا هم که اومدید خوش آمدید بفرمایید داخل چایی آماده‌اس در خدمتتون باشم.

ـ ممنون. سلامت باشی، شما بفرمایید بریم منزل.

ـ چاکرتم.

ـ پس ممکنه به نظرم رسیده زنگ شما رو زده، آخه ایستاده بود اینجا جلوی در گفتم شاید شما باهاش صحبت کردید.

ـ نه اصلاً، کسی زنگ ما رو نزده.

ـ عجیبه والله. چه می‌دونم چی بگم. ببخشید آقای نصرتی مزاحمتون شدم.

ـ این چه حرفیه، نفرمایید. تعارف نکنید بیایید داخل یه کم بد بگذره.

ـ سلامت باشید. باید برم. انشاءالله یه وقت دیگه خدمت می‌رسم.

ـ خدمت از ماست به امید خدا.

صابر به سمت خانه‌اش رفت و مقابل در خانه‌اش که رسید به چشم‌های مهدخت خیره شد و گفت:

ـ بهت چی گفتم؟

ـ خُب چی شد حالا؟

ـ هیچی گفت شما اولین کسی هستی که امروز در خونه‌ی منو زده. گفتم یعنی این آقا در خونه‌ی شما رو نزده، سئوال کنه، گفت، خیر. منم دیگه نگفتم زنم چی دیده. تو هم دیگه دنبالشو نگیر!

ـ میشه من خیال کرده باشم؟

ـ چرا نمیشه، حالا برو کنار من بیام تو.

وقتی داخل شد، گفت:

ـ درم ببند.

و ادامه داد: رفتم فقط به خاطر این‌که نگی به حرفم بها نمی‌دی. خودمم راستش کمی کنجکاو شده بودم.

مرضیه جلو آمد و گفت: بابا چی شد، همون آقائه بود.

ـ نه بابا، مامانت اشتباه کرده، حالا هر چی دیده من نمی‌دونم، آقای نصرتی گفت اصلاً امروز فقط شما در خونه‌ی منو زدید. همین.

بعد مرضیه خنده‌ای کرد و گفت:

ـ مامان حتماً قرصتو دیر خوردی خیالاتی شدی!

ـ کِی خیالاتی شدم که بار دومم باشه.

ـ خودت که دیدی رفتم در خونه‌ی آقای نصرتی، پس دیگه تمومش کن. منم یه وقتایی یه چیزهایی به خیالم میاد، این دلیل نمیشه که، آدم سراب می بینه به جای اب، آیا واقعیت داره؟ حتماً تو فکر تورج خان بودی، به نظرت رسیده.

ـ بابا راست میگه، چند روز پیش دیدم نسرین دوستم داره از سر کوچه میاد، بعد که نزدیک شد دیدم یه نفر دیگه‌اس، خیلی تعجب کردم. از دور خیلی شبیه نسرین بود، تو هم لابد خیال کردی.

ـ نمی‌دونم والله، این چیزی که من دیدم اگه خیال بود، یه بار دیگه ببینم حتماً دیوونه میشم. از حالا به بعد باید به چشمای خودمم شک کنم.

مهدخت دوباره به سمت پله‌های طبقه بالا براه افتاد و صابر مشغول کندن برگ‌های خشک درخت انجیر و انگور داخل باغچه شد. بعد صدای مرضیه بلند شد.

ـ مامان ولش کن من پریروز اتاق بالا رو دستمال کشیدم.

ـ پس چرا شیشه‌های پنجره رو تمیز نکردی. این قدر کثیفه حال آدم بهمه می‌خوره.

ـ تو بیا من میرم تمیز می‌کنم.

ـ دیگه چیزی نمونده تو فقط مواظب غذا باش من الان میام پایین. حالا مطمئنی مهشید میاد؟

ـ آره، خودش گفت.

ـ خیله خُب. مواظب غذا باش.

مهدخت همین که داخل اتاق بالا شد، ابتدا دستمال را داخل کاسه‌ی آب کرد و بعد آنرا چلاند و سپس به سمت پنجره رو به حیاط رفت. صابر هنوز مشغول بود و مهدخت در حالی که به سمت پنجره رو به کوچه می‌رفت، داشت به خیالی که کاملاً واقعی جلوه کرده بود می‌اندیشید. هنوز خطوط چهره‌اش در میان ابهام و ناباوری و تعجب گرفتار بود. بعد زیر لب به خودش گفت:

ـ من با چشمای خودم دیدم. نکنه خیالاتی شدم. یعنی ممکنه به خاطر این بوده که دیشب قرصمو نخوردم؟ نه بابا چه ربطی داره.

و بلافاصله مشغول کارش شد. پنجره را تا نیمه گشود طوری که انعکاس نور خورشید چشمش را زد. آن وقت پنجره را بیشتر باز کرد و بعد دستمال نمدار را روی آن کشید. همان وقت نگاهی به سمت خانه‌ی آقای نصرتی انداخت و باز به یاد تورج‌خان و آن مرد غریبه افتاد.

ـ یعنی من خیال کرده بودم تورج خان درو باز کرد و دست اون آقارو گرفت برد داخل خونه؟ آقای نصرتی هم دلیلی نداره دروغ بگه... چه می‌دونم والله.

بعد به شیشه‌ی آخری که رسید نفسی تازه کرد. دستمال را دوباره خیس کرد و آبش را گرفت و سپس آن را روی شیشه کشید. همان موقع بود که ناگهان چیزی او را تحریک کرد مثل خیالی که نباید باور می‌کرد. دقیقاً از سمت خانه‌ی آقای نصرتی بود. پنجه‌اش سست شد و دستمال به زیر افتاد. تپش قلب به سراغش آمد و کمی جلوتر آمد و از دهانه‌ی باز پنجره تورج خان را دید که همراه آن مرد غریبه از خانه آقای نصرتی بیرون زد و هر دو به سمت خیابان رفتند. مهدخت حیران و متعجب و درحالی که کلام در دهانش قفل شده بود در جا خشکش زد. چشم‌های سرگردانش آرام به همراه نزدیک شدن آن دو می‌گشت و  شگفتی پر حرارتی نفس را در سینه‌اش حبس کرده بود. چیزی زیر لب گفت از همان کلمات حیرت و تعجب و ناباوری و صداهایی که هیچ مفهوم خاصی نداشت و در سرش چرخی زد و بعد آرام اسم صابر بر زبانش جاری شد. آنگاه دستش را پایین آورد و در همان حال تورج خان را دید که از داخل کوچه نگاهی از سر آشنایی به او انداخت درحالی که تبسمی گنگ و ملایمی بر چهره داشت. آن مرد دیگر متوجه مهدخت نبود و همراه او می‌رفت. مهدخت همین که نام تورج خان را زمزمه کرد، آن دو از زیر پنجره ی خانه اش عبور کرده بودند. صحنه‌ای خیال‌انگیز و باور نکردنی که توانسته بود مهدخت را در حیرتی عجیب غرق سازد. آنگاه سرش را خم کرد و دور شدن آن دو را دید. میان راه یکبار تورج خان برگشت و درحالی که هنوز تبسم مرموزی بر لب داشت نگاهش کرد و بعد همراه مرد غریبه به سوی خیابان به راهش ادامه داد. مهدخت که انگار خواب می‌دید فوراً پایین آمد، چادرش را سرش کرد و به سمت در خانه رفت.

مرضیه متوجه شد و گفت:

ـ کجا میری مامان، میوه خریدم.

ـ می‌دونم. الان برمی‌گردم.

و بعد در راگشود و همین که لنگه‌ی آن چفت شد، صدای صابر بلند شد.

ـ کیه؟

ـ مامان رفت بیرون.

ـ کجا رفت؟

ـ نمی‌دونم. گفت الان میام.

داخل کوچه مهدخت با عجله و شتاب به سمت خیابان براه افتاد. یکی از آن‌ها در نگاه مهدخت خود تورج خان بود. چنان هیجان‌زده بود که خودش به حیرت افتاده بود. با چشمان خودش دیده بود که این دو از خانه آقای نصرتی بیرون آمده بودند. آیا باز هم خیال کرده بود؟ آن دو به آن سمت خیابان رفتند. مهدخت چادر را زیر گردنش قفل کرد اما چند لحظه بعد هرچه نگاه کرد دیگر ردی از آن مرد غریبه نبود و مهدخت تورج خان را دید که به او خیره مانده بود. مهدخت به سمتش رفت اما پیش از آن‌که عرض خیابان را بطور کامل طی کند، با ترمز هراس‌انگیز و دلخراش ماشینی، چند متر دورتر از تورج‌خان کنار جوی آب افتاد و ماشینی که به او زد، کمی آنطرفتر محکم به تیر برق سیمانی کنار پل برخورد کرد. یکدفعه جمعیت از همه سمت به سوی مهدخت و ماشینی که جلویش بشدت آسیب دیده بود، هجوم بردند. سروصدای مردم و کاسب‌ها اطراف مرد ضارب و مهدخت که روی زمین افتاده و ناله می‌کرد، موج می‌خورد. انگار دیگر خیالی نبود و همه‌چیز حقیقت داشت. بالای سر مهدخت چند نفر جمع شده بودند. دو سه زن کنارش نشستند و یکی از آن‌ها چادرش را بر روی تن نیمه برهنه‌اش انداخت. آنقدر صدای تصادف شدید و گوش خراش بود که از داخل دو سه کوچه ی اطراف محل تصادف نیز عده‌ای از اهالی به همراه صابر به سمت خیابان شتافتند. آسمان و آدم‌هایی که بالای سر مهدخت جمع شده بودند در نگاه او می‌لرزیدند و موج می‌خوردند و این بار مهدخت هر چه می‌دید گویی شبیه به خواب و رؤیا بود اما در آن میان اولین کسی را که خوب تشخیص داد تورج خان بود که هنوز تبسم بر لب داشت و زیر لب چیزی گفت که مهدخت آن را شنید.

ـ منو شناختی؟

مهدخت که به سختی نفس می‌کشید به تورج خان خیره مانده بود اما هر چه نگاه می‌کرد از آن مرد غریبه دیگر خبری نبود. بعد صابر همین که شلوغی آنسوی خیابان را دید و حرف‌هایی که از تصادف ماشین با یک زن می‌شنید، به هراس و وحشتش افزود و فوراً خودش را به میان جمعیت کشاند. و یکدفعه چشم مهدخت به صابر افتاد. با آن حالی که داشت نمی‌توانست تشخیص دهد که رنگ شوهرش بشدت پریده و با دهانی باز و حیرت زده به او خیره شده است. و درحالی که می‌لرزید، صدایش را ‌شنید که می‌گفت:

ـ بدبخت شدم. مهدخت چه بلایی سرت اومده؟

بعد صابر حرف‌هایی را می‌شنید اما خودش در شکاف یک شُک ویرانگری فرو می‌رفت.

ـ ماشین بدجوری زد بهش.

ـ راننده‌شم خورده به تیر برق. اونم وضعش خرابه!

ـ آمبولانس خبر کردیم. الان میاد.

ـ خدا کنه زنده بمونه.

ـ زن بیچاره!

و صابر سر مهدخت را بلند کرد و ناگهان مرضیه همین که رسید چنان جیغی کشید که صابر ترسید. کنارش نشست و او را در آغوش گرفت.

ـ مامان چی شد. خدایا نه، چرا افتادی اینجا؟ ای وای خدا جون چه بلایی سرمون اومد.

یکی از زنهای حاضر سعی کرد او را دلداری دهد و صابر فریادکنان گفت: برید عقب. یه ماشین بیارید تا آمبولانس بیاد زنم از دست میره.

ـ بابا بلندش کن. مامان خوب میشی ناراحت نباش.

و سر مهدخت روی دست مرضیه قرار گرفت و انگار نمی‌دانست کجاست. فقط توانست دستش را کمی بالا بگیرد، دقیقاً به سمت مردی که کنار صابر همسرش با تبسمی مرموز نگاهش می‌کرد و آنگاه آرام زیر لب گفت: تورج خان! اما صابر چیزی احساس نکرد و منظور مهدخت زنش را که میان مرگ و حیات مانده بود، نفهمید و اصلاً متوجه نشد مردی که کنارش ایستاده تورج خان بود. چنان خشمی وجود صابر را فرا گرفت که با عصبانیتی تمام جمعیت را شکافت و درحالی که زیر لب تکرار می‌کرد: کی بهش زده، نشونم بدید ببینم. کی زده بهش، کدوم بی‌شرفی زده بهش. نشونم بدید.

و دو سه نفر او را به سوی ماشینی که جلویش بشدت آسیب دیده بود، هدایت کردند. صابر جمعیت تماشاگر را شکافت و درحالی که سروصدای نزدیک شدن آمبولانس به گوشش می‌رسید، مقابل مرد ضارب که پشت فرمانش در خون خود غرق شده بود، ایستاد و همان جا پیش از آن‌که به او حرفی بزند، عضلات بدنش منقبض شد و قلبش از میان ژرفایی هراسناک به تپش های خود ادامه داد . راننده که انگار نفس های آخرش را می کشید همان مرد غریبه‌ای بود که ساعتی پیش سراغ تورج‌خان را از او گرفته بود!