همین که تلفن زنگ میخورد منشی که دختر جوان و زیبایی است گوشی را برمیدارد:
ـ مطب دکتر الهی بفرمایید... بله؟ یعنی چی، لطفاً مزاحم نشید.
منشی گوشی را میگذارد و کمی منقلب می شود و بعد نگاهی به بیمارانی که روی صندلی نشستهاند میاندازد. دو زن و سه مرد در سکوت مطب انتظار میکشند. در همین هنگام بار دیگر تلفن زنگ میخورد:
ـ مطب دکتر الهی بفرمایید...
ناگهان در مطب باز میشود و دکتر وارد میشود. منشی سلام می دهد و به احترام او بلند میشود درحالی که گوشی تلفن را هنوز در دست دارد:
ـ آقا لطفاً مزاحم نشید، اینجا محل کاره، خواهش میکنم تلفنو اشغال نکنید!
دکتر داخل اتاقش میشود و منشی نیز به همراه پرونده بیماران نزد او میرود.
ـ کی بود؟
ـ مزاحم بود، یه آقایی زنگ زده میگه یه مُرده داخل مطبه!
دکتر تبسمی میکند و میگوید:
ـ نترسیدید که؟
و منشی لبخندی می زند و می گوید:
ـ نه برای چی، مُرده که ترس نداره، اتفاقا خیلی هم مرموزانه و جدی این حرفو می زد.
ـ حتماً بیمار بوده...اگه این دفعه زنگ زد ببینید می تونید شناسائیش کنید...
ـ تلاشمو می کنم.
ـ بسیار خُب...لطفاً بدید پروندهها رو.
منشی پروندههای پنج بیمار حاضر را تحویل دکتر میدهد و سپس به محل کار خود برمیگردد.
دکتر نگاهی به پروندههای روی میزش میاندازد. دو نفر اول زن هستند. یکی دوباری سکته مغزی کردهاند اما اعصابشان هم مشکل دارد و از بیماران باسابقه او هستند. نفر سوم هر شش ماه یک بار نوار مغزی میگیرد. قبلاً بیماری صرع داشته بود اما آخرین نوار گرفته شده دیگر ردی از بیماری او را نشان نمیدهد. نفر چهارم اعصاب کاملاً به هم ریختهای دارد و هر ماه با دکتر ملاقات میکند. بیمار پنجم نیز مردی است میانسال و تا حدودی کمحرف. میگوید گاهی کارهای روزانهاش را فراموش میکند. تقریباً دچار فراموشی است و آن طور که ادعا میکند فقط مُردگان را در خواب و رؤیا ملاقات میکند اما با این حال سالهاست که هنوز موفق نشده والدینش را در خواب ببیند و این موضوع گاهی آزارش می دهد و ضمناً چیزی که برای او خیلی عجیب است این که تاکنون موفق نشده حتی یکی از زندهها را در خواب ببیند جز اینکه یک بار در رؤیایی خود را در آیینه دیده بود. این که هرگز زندهای را در رؤیا ندیده همیشه او را رنج میدهد. دکتر با مطالعه پرونده بیمار پنجم یکدفعه به یاد حرف منشیاش میافتد و آن تلفن عجیبی که به او شده بود.
دو ماه بعد بیمار پنجم طبق قرار قبلی اما با یک ساعت تأخیر وارد مطب میشود و روی یکی از صندلیها مینشیند. منشی جوان که موهایی مش کرده دارد، با چشمانی عسلی و روشن و آرایشی کمرنگ، اسمش را میپرسد و بعد از داخل کشویی پروندهاش را بیرون میکشد. بیمار هزینه را میپردازد و بار دیگر در جایش مینشیند و منشی همان وقت به او میگوید:
ـ خیلی دیر اومدید فکر کردم دیگه نمی آیید، اما اشکالی نداره، مریض اومد بیرون شما بفرمایید داخل.
بیمار پنجم نگاهی به منشی میاندازد و از او تشکر میکند و منتظر میماند. دقایقی بعد دو نفر زن از اتاق دکتر بیرون میآیند. منشی جوان بلافاصله بلند میشود و به همراه پرونده بیمار پنجم نزد دکتر میرود. دکتر اشاره میکند بیمار داخل شود. منشی بیمار را به داخل هدایت میکند و خودش خارج میشود. دکتر با او احوالپرسی میکند و حالش را جویا میشود. مرد بیمار میگوید:
ـ انگار کمی بهترم.
ـ خیلی خوبه، ذهنت داره هوشیار میشه، دیگه کارهای روزانه رو که فراموش نمیکنی؟
ـ چرا هنوز فراموش میکنم.
ـ پس چرا احساس میکنی بهتر شدی؟
ـ اگه خاطرتون باشه بهتون گفته بودم من فقط مُردهها رو خواب میبینم.
ـ بله خاطرم هست، خُب.
ـ خُب این دفعه فکر میکنم موفق شدم یه نفرو خواب ببینم که زنده اس!
ـ خیلی خوبه، الحمدالله...حالا چیزی از خوابی که دیدی یادت مونده؟
ـ یادم مونده، ببخشید آقای دکتر اما خجالت میکشم بگم.
ـ اینجا که کسی نیست خجالت نکش، راحت باش، خُب تعریف کن ببینم.
ـ اما آقای دکتر بین خودمون باشه، وقتی این خوابو دیدم خیلی خوشحال شدم، عیبی نداره بگم؟
ـ نه بگو، باید بگی، تعریف کن من گوش میکنم.
ـ من دو شب پیش این خانومو خواب دیدم.
ـ کدوم خانومو؟
ـ همین خانوم منشی رو دیگه، اومده بود به خوابم.
ـ خُب چی دیدی تعریف کن؟
ـ عیبی نداره بگم؟
ـ گفتم که اشکالی نداره، بگید. اگه تعریف کنی کمک میکنه زودتر خوب بشی.
مرد بیمار سرش را برمیگرداند و نگاهی به در بسته دفتر کار دکتر میاندازد و بعد با چشمانی خیره به او میگوید:
ـ دو شب پیش همین خانوم منشی اومد بخوابم، به من گفت میایی با هم بریم قدم بزنیم؟
ـ خُب شما چی گفتی؟
ـ گفتم وقت ندارم، نمیتونم.
ـ شاید بهتر بود باهاش کمی قدم میزدی.
ـ نه آقای دکتر، نمیدونم برای چی اومده به خوابم، اگه خانوم منشی رو اینجا ندیده بودم فکر میکردم اون یه مُردهاس که اومده به خوابم، میدونید از بس خواب مُرده میبینم به خودم میگم نکنه منم یه مُرده هستم!
ـ نه این طور فکر نکن هم تو زندهای، هم این خانوم منشی. خوبه، خیلی خوبه شما دیگه میتونی آدمهای زنده رو هم تو خواب ببینی، فقط باید قرصاتو مرتب بخوری.
ـ مرتب میخورم.
ـ خیلی خوبه... پس من فعلا به ترکیب قرصات دست نمیزنم...
بسیار خب، اما لازمه ماه دیگه بیای ببینمت.
ـ حتماً ...راستی آقای دکتر میبخشید از کجا معلومه مُرده نباشه؟
ـ کی؟
ـ همین خانوم منشی دیگه، آخه من فقط مُردهها رو خواب میبینم.
ـ نه اون زندهاس، میبینی که.
ـ اما نمیدونم چرا فکر میکنم اون یه مُردهاس حتما برای همین اومده به خوابم.
ـ اشتباه می کنی، اون زنده اس نگران نباش. همین که یه آدم زنده رو خواب دیدی معناش اینه کم کم داری خوب میشی، البته ممکنه بازم بیاد به خوابت.
ـ اگه این دفعه اومد به خوابم باهاش برم قدم بزنم؟
ـ حتماً.
ـ ولی مادرم اون وقتا که زنده بود میگفت نباید همراه مُرده جایی بری.
ـ اما قدم زدن با زندهها اشکالی نداره.
دقایقی بعد همین که مرد بیمار نسخه دکتر را در جیبش می گذارد از جایش بلند میشود، با دکتر دست میدهد و با او خداحافظی میکند و از اتاقش بیرون میرود. داخل سالن نگاهی به دخترمنشی میاندازد و بعد جلو میرود و مقابل میزش میایستد و میگوید:
ـ ببخشید میخوام یه چیزی بهتون بگم.
ـ خُب بگید.
مرد برای اینکه زن بیمار حاضر در مطب صدایش را نشنود کمی به منشی نزدیکتر میشود اما منشی آن زن را به همراه پروندهاش به داخل هدایت میکند و آن وقت او با خیالی راحت به منشی میگوید:
ـ من دو شب پیش خوابتونو دیدم.
ـ اِ، چه جالب، خب بگو بینم چی دیدی؟
ـ هیچی ایستاده بودید، می خواستید برید قدم بزنید.
ـ چه جالب! خوابتونو گفتید به دکتر؟
ـ بله گفتم.
ـ خُب دکتر چی گفت؟
ـ گفت داری خوب میشی اما یه ماه دیگه بازم بیا ببینمت.
ـ خدارو شکر که داری خوب میشی... الان یادداشت میکنم.
منشی جوان بلافاصله برای یک ماه دیگر وقت او را ثبت میکند و سپس در برگه کوچکی تاریخ آن را مینویسد و به دست مرد بیمار میدهد.
ـ گمش نکنی.
ـ نه، مواظبم.
آنگاه مرد بیمار به چشمان منشی خیره میشود و تبسمی میکند و درحالی که یادداشت را در جیب پیراهنش میگذارد، به سمت در خروجی میرود اما پای در مکثی میکند و ناگهان لبخند از روی لبش محو میشود و کمی بعد به سمت منشی برمیگردد و با حالتی پر از ترس و اضطراب و در حالی که به لکنت افتاده، میگوید:
ـ خانوم... اگه ممکنه سلام منو به پدر و مادرم برسونید... یادتون نمیره؟
ـ مگه اونا کجا هستند؟
ـ اونا مُردند، مگه شما نمیدونید؟
ـ نه، نمیدونستم، فکر میکنید من بتونم ببینمشون؟
ـ بله، فقط شما میتونید سلام منو برسونید!
ـ باشه اگه دیدمشون حتماً سلامتونو میرسونم.
ـ ممنونم، میدونم این کارو برام میکنید، بهشون خیلی سلام برسونید، بگید خیلی دلم براشون تنگ شده پس چرا به خوابم نمیآیید؟
خانوم منشی با تعجب و نگرانی نگاهش می کند اما حرفی نمی زند. مرد بیمار می رود و یک ساعت بعد دکتر موقع خروج پرونده بیماران را روی میز منشی میگذارد و از مطب خارج میشود. منشی جوان همین که پرونده بیمار پنجم را میبیند آن را میگشاید و ناگهان چشمش به یادداشتی میافتد که در آن نوشته بود:
... پدرم بر اثر بیماری آلزایمر فوت کرده. برادرم نیز گویا به این بیماری مبتلا شده، هنوز مطمئن نیستم اما گاهی دچار فراموشی میشه. زیاد خواب میبینه و عجیب این که فقط مُردهها به خوابش میان. درست مثل من. هر چی بهش میگم بیا ببرمت دکتر گوش نمیکنه، گاهی فراموش میکنه یک ساعت قبل چه اتّفاقی افتاده، درست مثل من اما خواب چند شب قبلش روخیلی خوب تعریف میکنه حتی با ذکر جزییاتش!
منشی کمی به فکر فرو می رود و به برادر این بیمار مشکوک می شود و بعد با خود زمزمه می کند: ای کاش می تونستم از نزدیک ببینمش...شک ندارم خودش بوده!
و شب هنگام نیز موقع خواب دکتر الهی به یاد بیماران امروزش میافتد خصوصاً بیمار پنجم و آن حرفهای عجیبش. رؤیای او را در ذهنش مرور میکند و ناخودآگاه تبسمی بر لبش مینشیند. اما در این میان یک چیز برایش مبهم مانده و آن تلفن مرد ناشناسی بود که از حضور یک مُرده در داخل مطب حرف زده بود. آیا او برادر این بیمار بوده؟
و دقایقی به این موضوع فکر میکند تا اینکه سرانجام به خواب میرود اما ذهنش پیش از آنکه در وادی خاموشی و بیحسی فرو رود جملهای را با خود مرور کرده بود:
ـ اون مرد چرا یه همچین شوخی یی کرده... شایدم یکی از بیماراس، اما برای چی این حرفو زده؟
و صبح هنگامی که دکتر از خواب بیدار شود شاید هرگز جملهای را که دختر منشی هنگام اولین ملاقاتش با او بر زبان آورده بود به یاد نیاورد، همان جملهای که در یکی از شبها و درست در لحظهی حیرتانگیز فراموشی و ناپدید گشتن هشیاری آن هم در سرحد دو دنیا به خاطرش آمده بود:
... اینجا با جایی که ما هستیم خیلی فرق داره... من تازه اومدم اینجا، دنبال کار میگردم.
اما دکتر الهی از او نپرسیده بود مگر شما کجا هستید و یک ماه بعد وقتی بیمار پنجم بار دیگر به مطبش مراجعه میکند اصلاً متوجه نمیشود آن کسی که نامش را پرسیده و می خواهد پرونده اش را آماده کند، منشی دیگری است که اصلاً هیچ شباهتی به آن دختری که قبلاً آنجا کار میکرد ندارد.
نظرات