اینک بی هیچ شتابی دو حادثه ی شگفت انگیز را برایتان نقل می کنم و لذا اعداد یک و دو را به آنها اختصاص می دهیم. یک و دو که سرآغاز شمارش در این جهان فانی‌اند، نظرم را به خود جلب کرده‌اند. این گردونه پر از اعداد است و عدد یک پر از اسرار. و حالا ببینیم در این ماجرای پیش رو آیا رازی را برایمان فاش می‌سازد یا خیر؟ این حادثه مربوط به اوایل دهه هفتاد می‌باشد. ایرج که مشغول گذراندن خدمت سربازی‌اش در منطقه استان فارس است، ناگهان در سپیده دمی وحشت زده از خواب می‌پرد. رؤیای هراس‌انگیزش نفسش را در سینه حبس کرده. یکبار دیگر به سرعت خواب پریشان خود را از نظر می‌گذراند: درب هواپیما باز می‌شود و او به اتّفاق سایر دوستانش با چتر به بیرون می‌پرد. سقوط آزاد شروع شده و جاذبه‌ی زمین او را به سوی خود می‌کشاند. حالا زمانی است که باید چتر را باز کند. دوباره تلاش می‌کند اما چتر باز نمی‌شود و بعد وحشت‌زده فریاد می‌کشد. تمام انرژی و قدرت خودرا به کار می‌برد تا قبل از آن‌که بر زمین اصابت کند از این کابوس شوم رها شود. و سرانجام نفس راحتی می‌کشد و از جایش بلند می‌شود اما خودش می‌داند باید همچنان نگران باشد زیرا امروز پرواز دارد.

دو ساعت بعد همین که آماده عملیات می‌شوند، دوباره دلواپسی و اضطراب به سراغ ایرج می‌آید و لذا مجبور می شود نزد آقای استواری مسئول مافوق خود برود و علت نگرانی اش را با او درمیان بگذارد‌. خوابش را تعریف می‌کند و بعد مافوقش کمی می‌خندد و سعی می‌کند او را آرام سازد. آن وقت برای آن‌که به او قوت قلب بدهد، چتر خودش را با او عوض می‌کند تا خیالش آسوده شود و بعد به او می‌گوید:

ـ ایرج جان تو خواب دیدی چترت باز نشده و اما شایدم قراره عمر من امروز به آخر برسه، کسی چه می دونه؟

ـ خدا نکنه جناب استواری، من فقط خواستم یه کم قوت قلب بگیرم. اما من اگه جای شما بودم حقیقتاْ جرأت نمی کردم چترمو عوض کنم!

ـ اما من اصلاْ نگران نیستم چون مطمئنم نه برای تو اتّفاقی می افته و نه برای خودم! اینم بگم همه ما در طول آموزش چتربازی یکی دو بار از این خواب‌ها می‌بینیم. شایدم بیشتر. منم تا حالا چند بار خواب دیدم چترم باز نشده...آیا چترم باز نشد؟ پس نگران نشو. وقتی هفته ای سه چهار بار قراره از هواپیما بیرون بپری، دیدن این خوابا کاملا طبیعیه. زیاد فکرشو نکن، کم کم عادت می کنی.

کسی نمی‌داند آیا دلهره و نگرانی ایرج به مسئول مافوقش آقای استواری منتقل شد یا نه؟ ظاهراً که خیالش آسوده است و او بدون هیچ واهمه‌ای چتر ایرج را به خود می بندد و برای آن که به او امید و انرژی بدهد، تبسمی هم بر لب می آورد و با اراده‌ای محکم آماده‌ی پرواز می شود. دقایقی بعد هواپیما در آسمان اوج می گیرد و مسئول مافوقش قبل از ایرج به بیرون می پرد. او اضطراب و نگرانی ایرج را با خود می برد و آنگاه ایرج با اطمینان خاطر خود را در آسمان رها می سازد. آیا باز هم دلیلی داشت ایرج در آن وضعیت فوق‌العاده بار دیگر نگران شود و یا کابوس شب گذشته به سراغش آید؟ درست حدس زدید. او دلیل محکمی داشت و در همان لحظات هراس‌انگیز آرزو می کرد ای کاش در خواب بود و ثانیه‌های مرگبار سقوط آزاد را در رؤیایی شوم تجربه می‌کرد تا در بیداری!

باز نشدن چتر دیگر کابوس نبود زیرا او صادق‌ترین رؤیای سراسر عمر خود را در شب گذشته مشاهده کرده بود. قرار بوده چتری که به خودش می بندد باز نشود و او در این سقوط ویران‌گر کشته شود اما چه کسی گفته بوده قرار است چتر خودش باز نشود؟ مرگ با ایرج قرار ملاقات داشته نه با آقای استواری مسئول مافوقش و برای این‌که رؤیای او تحقق پیدا کند فقط به چتر مافوقش نیاز داشته است! با این حال ما نمی‌دانیم چرا فرشته مرگ و تقدیر آسمانی با این همه قدرت، گره‌ی کور یا قفل مرگبار را بر روی چتر خود ایرج نمی‌زند تا مجبور نشود از چتر دیگری یا مافوقش استفاده کند!؟ و اصلاْ حالا که قرار بوده بمیرد، چه لزومی داشت آن رویای هراس انگیز را ببیند!؟ بدون شک در این کار نیزحکمتی نهفته و البته نکته‌ی شگفتی است برای مسئول مافوقِ این جوانِ ناکام! شاید هم رؤیا و کابوس لرزه افکن ایرج برای آن بوده تا مسئول مافوقش از مرگ رهایی یابد؟ ظاهراْ که اینگونه به نظر مي آید. پس هرگاه با عدد یک برخورد کردید، بدون آن‌که نگران شوید، کمی هم به این ماجرا بیاندیشید و قطعاً می‌دانید که پس از این عدد پراسرار، شماره دو انتظار ما را می‌کشد. این عدد نیز حکایت عجیبی دارد زیرا سه تصور یا احتمال که تقریباْ ناممکن بود رخ دهد و یا کسی فکرش را هم نمی‌کرد، به وقوع می‌پیوندد!

اولین تصور ناممکن یا چیزی که احتمالش را نمی‌داد، به عقابی تعلق داشت که در زیر آسمان آبی هوا را می شکافت و درحالی که شکارش را در میان پنجه‌های قوی و مرگبار خود می‌فشرد، بال‌زنان به پیش می‌رفت. شکارش مار افعی از نوع قفقازی‌اش بود. آن خزنده مرگبار به سختی تلاش می‌کرد تا خود را رها سازد. به ظاهر ناممکن بود. مار دانسته بود که گریختن از چنگالهای عقاب پرقدرت ممکن نیست اما در خیالش تصوری محال به واقعیت پیوسته بود: پروازش در آسمان مثل خیالی شگفت‌انگیز رُخ داده بود و این خزنده ترسناک در میان بال‌های عقاب - هرچند گرفتار - در آسمان و زیر تابش شدید آفتاب سیر می‌کرد و پیش خود گمان کرد شاید رهایی از مرگ نیز ممکن شود! اما عقاب بی‌خیال و فارغ از تصور مار افعی همچنان هوا را می‌شکافت و پیش می‌رفت. مار گاهی بی‌حرکت قرار می‌گرفت و گاهی با انرژی تمام سعی می‌کرد از میان چنگالهای پرنده مرگبار رها شود. اما ناگهان حادثه‌ای رخ داد. شاید نیش زهرآگین مار به کمکش آمد یا شاید تقلا و بی‌قراری اش بود که عقاب مجبور شد لرزشی به چنگالش وارد آورد. پرنده خوفناک آنقدر سریع عمل کرد که رها شدن شکار از میان چنگالهای تیزش باور نکردنی می نمود. آنگاه سرش را اندکی خم کرد و با آن چشمان تیزبینش مسیر شکارش را دنبال نمود. او را یافت اما رهایش کرد و به راه خود رفت زیرا طعمه‌اش در پشت نیسانی فرود آمده بود! مار زخمی اما رها شده از چنگال عقاب و مرگ چهار خطر بزرگ دیگر در پیش رو داشت. چند لحظه‌ی بعد، زمانی که آن چهار مسافر بخت برگشته نیسان تصور ناممکن خود را به نظاره نشسته بودند، ناگهان با حمله مار افعی مواجه شدند. از آن میان دو مسافر وحشت‌زده و در کمتر از پنج دقیقه به دیدار مرگ شتافتند، ملاقاتی که باید برای مار افعی رُخ می داد. اما بعضی‌ها معتقدند این واقعه پیچیده‌تر از آن چیزی است که من گمان کرده‌ام. می‌گویند عقاب و مار مأموران مرگ بوده‌اند. عقاب به طمع خوردن مار افعی او را به آسمان کشاند تا در فرصت مناسبی غذای لذیذش را میل کند و قطعاً نمی‌دانسته خود نیز در خدمت اندیشه مرموز فرشته‌ای نامرئی است. پس اگر چنین بوده بهتر است نپرسیم چرا مار افعی و کُشنده در پشتِ نیسانِ درحالِ حرکت بر روی جاده‌ای طویل و بی‌انتها فرود آمده و اگر تقدیر چنین بوده ، بیش از این کنجکاوی در این تصورات ناممکن و عجیب حاصل و سودی برای ما ندارد. گویا مار افعی بایستی در آن زمان در پشت نیسان فرود می‌آمد و دو نفر را می‌کشت و دو نفر دیگر را نیز مسموم می‌ساخت.

و شاید این ماجرا در گوشه‌ای مخفی از ذهن پیچیده و مرموز و هراس‌انگیز فرشته ی مرگ نهفته بوده و اینک فقط زمان اجرای آن فرا رسیده بود. پس اگر این معنا را بپذیریم دیگر توقف در این حادثه جایز نیست !