اگه حکایت منو بشنوید اون وقت نمی دونید باید اسمشو بذارید عنبر دختر خاتون یا خاتون دختر عنبر، از شانس بد من هر جفتشم می خوره بهش. اینم یکی از عجایب این عالمه. خوب گوش کنید تا براتون بگم...

دل من از این روزگار خونه، حالا نگاه نکنید که تو کوچه شاد و خندونم از دلم چه خبر دارید؟ مگه با حلوا حلوا گفتن دهن شیرین می‌شه؟ از شما چه پنهون اصلیت ما شیرازیه، طرفای داراب، پدربزرگم اون‌طور که مادربزرگم تعریف می‌کرد، راه می‌افته و می‌آد کرمان، از اون‌جا هم پا می‌شه می‌آد نزدیکی سیرجان، آخر سر هم تو «قلعه زنگی» مقیم می‌شه، اما مادرم مال روستای قلعه عسگره، از پدرم شروع کنم انگار بهتره...

پدرم یه قاطر داشت، بار گندم و جو می‌برده آسیاب، اونم چند فرسخ اون طرف‌تر، پدرم توی ده «قلعه زنگی» خونه داشت، هرچی قوم و خویشم داشته، همون جا بودن، حالا که دیگه مثل یه شهر شده، اون وقتا چیزی نبود، زمین‌هارو گندم می‌کاشتند و صیفی‌جات و پسته به عمل می‌آوردن و از قنات آب می‌کشیدن و گله به دشت و صحرا می‌بردن، خلاصه از این جور کارا دیگه، حالا دیگه روزگار برگشته این بندۀ خدا هم باید هر روز تا قلعه عسگر می‌رفت، آخه اون اطراف فقط ده قلعه عسگر آسیاب داشت، خُب اینم کارش این بوده، گندم از مردم می‌گرفته بار می‌زده می برده اون جا، از همین راه نون می‌خورده، تا این که ننه باباش از همون ده خودشون قلعه زنگی یه زن براش می‌گیرن، بابای این دختره باغ پسته داشت، ننه‌شم فالگیر بود، می‌گفتن زنه به شوهرش گفته بوده، نذار این عروسی سر بگیره... فال می‌گه عاقبت خوشی نداره، اما بابای دختره با پدربزرگم دوست بودن، تازه بابای دختره ایمانی به طالع‌بینی و فال‌بینی و کف‌بینی و از این جور چیزا نداشته، هرچی مادره می‌گه گوش نمی‌کنه و انگار نمی‌شنوه، آخرشم دست زُبیده دخترشو می‌گذاره تو دست سیدکاظم که پدر من باشه، وقتی عروسی سر می‌گیره دیگه بابای دختره دست از پدر من برنمی‌داشته، قاطرشو گرفت جاش یه باغ پسته بهش داد، زمین داد، گفت دیگه نباید این همه راه بری قلعه عسگر، مگه جونت زیادی کرده؟ من این همه زمین و ملک داشته باشم اون وقت تو بری تا آسیاب مش حیدر گدا؟ اونم چند فرسخ راه با پای پیاده، همین جا پیش خودم باش، مادر دختره هم که هر وقت پدرمو می‌دیده بهش بی‌محلی می‌کرده، می‌گفتن زن عجیبی بوده، صبح تا شب کارش طالع‌بینی و فال‌گیری بوده، همه‌ش سروکارش با وِرد و جادو و از این جور چیزا بوده... خلاصه پدرم سروسامونی می‌گیره و از اقبال پدرزنش، دستی هم به سر و روی پدر و مادر خودش می‌کشه، یه شوهر خوبی هم برای خواهرش که عمه من باشه پیدا می‌کنه... یکی دو سال که می‌گذره، خدا به اینا یه پسر می‌ده، دیگه نمی‌دونم چی شد که پسر بیچاره هنوز یه سالش نشده بود، می‌میره، چقدرم می‌گفتن قشنگ بوده، موهای سیاه، چشمای‌ درشت، سفید و تپل، مادربزرگش راه می‌رفته و هی می‌گفته، جادوش کردن، خلاصه هرچی بوده بچه که می‌میره، این حرفا هم دیگه چه ارزشی داشت؟ چه فرق می‌کرد مگه؟ اون که دیگه مُرده بود، پدرم تعریف می‌کرد و می‌گفت چقدر پدرزنش به این بچه علاقه داشته، دختر بیچاره که از مرگ بچه‌اش نصف جون می‌شه، می‌گفتن بچه خوش و سرحال بوده اما یه دفعه از خورد و خوراک می‌افُته می‌شه مثل چوب خشک، من که میگم چشمش زدن، به زور بهش غذا می‌دادن، اونم هرچی می‌خورده، می‌آورده بالا، چه می دونم آخرشم که جون می‌ده، می‌میره. ننه دختره هم هرجا شوهرشو خلوت گیر می‌آورده هی می‌گفته، نگفتم این وصلت عاقبت خوشی نداره، تازه این اولشه، دختر منو بدبخت کردی، تو زنده، من مُرده اگه روی خوش به اینا دیدی!؟ سال بعد هم تو چله زمستون، زُبیده دختر بیچاره سر زا می‌میره، اما بچه‌ش زنده می‌مونه، یه دختر می‌زاد، اونم چه دختری، نه مو داشت، نه ابرو، یه بچه زردمبو که نمی‌شده نگاش کرد، اسمشم میذارن عنبر، دختر بیچاره که می‌میره، ننه جادوگرش کفن می‌پوشه و سر به بیابون میذاره... ننه‌هه پاک می‌زنه به سرش، دیوونه می‌شه، می‌گفتن از ما بهترون شبا نمیذاشتن راحت باشه، همه جور بلا سرش درمی آوردن، دیگه حتی شوهرشم نمی‌شناخته، پدر بیچاره منم عزا می‌گیره که با این بچه گر و بی‌مادر چه کنه؟ پدرزنش دیگه باورش شده بود که هرچی زنش گفته بوده راست بوده، دیگه از پدرمم دل می‌کنه... هرچی هم بهش داده بوده، ازش می‌گیره، قاطرشم برمی‌گردونه به خودش، می‌گه برو که خوش اومدی، اونم برمی‌گرده پیش ننه‌ش، ننه بیچاره‌شم دخترشو نگه‌داری می‌کنه و باز روز از نو، روزی از نو، گندم بار می‌زنه و دوباره راه می‌افته به طرف قلعه عسگر، دیگه تا چند سال کارش همین بوده... عنبر دختر بدبخت‌شم که نه مو داشته، نه ابرو، سر و روشو می‌پوشونده و همون جا پای در می‌نشسته، همه صداش می‌زدن دختر گره...عنبر کچل... تا این که برحسب اتفّاق، مش حیدر آسیابون که از موضوع پدرم باخبر شده بوده، یه روزی بهش می‌گه، نمی‌خواد غصه بخوری، من دخترمو می‌دم بهت، پدر منم که دیگه از غصه مرگ زنش جونش به لب رسیده بود، خوشحال می‌شه  و دنبال کارو می‌گیره، فقط می‌ترسیده حرف دخترشو بزنه، اول پیش خودش حساب می‌کنه، دخترو می‌دم دست ننم‌ نگهش داره، ، ننه بیچاره‌شم حرفی نداشته، این همه سال دختر گرشو نگهداشته بوده تا بتونه پسرش یه لقمه نون دربیاره، اما از بدِ روزگار ننه بیچاره‌ شم می‌افته تو چاه آب و خفه می‌شه، اینم از این، وقتی قرار باشه آدم بد بیاره، همین جور بی‌حساب بد می‌آد، نمی دونم چه سری داره، خلاصه بچه می‌مونه روی دستش، اسمش بوده عنبر، اما دخترا عنبرگره یا عنبر کچل صداش می‌زدن، پدر منم مجبور می‌شه راستشو به مش حیدر بگه، اونم وقتی حرفای بابامو گوش می‌کنه برمی‌گرده میگه‌: عیبی نداره، دختر من در عوض خیلی مهربون و فهمیده‌اس، بچتو‌ نگهش می‌داره، غصه اینو می خوری؟ این که چیزی نیست... اسم دختر مش حیدر خاتون بوده، تو نگو سی سال بوده این دختر تو خونه مونده بوده، نه سر و روی درست و حسابی داشته، نه روی خوشی نشون می‌داده، هیچی که هیچی، پدر بیچاره‌م مجبوری می‌ره اونو می‌گیره، هرچی هم اسباب و اثاث داشته برمی‌داره و با خودش میاره قلعه عسگر، مش حیدرم تو آسیاب دست‌شو بند می‌کنه، خلاصه زندگی اونا سرمی‌گیره، خدا منو ببخشه، دیگه مجبورم بگم که این زن، یعنی خاتون، چه‌ها که نمی‌کنه، روز خوشو از دختر بیچاره می‌گیره، عنبر بیچاره که هیچ خیری از دنیا ندیده بود، تازه می‌افته وردست یه زن بابا، بابای بیچاره‌اش که تو آسیاب اسیر بوده، ننه بیچاره‌شم که چند سالی می شد مُرده بود، حالا دیگه فکرشو بکنید دختر بدبخت چه حال و روزی داشته، اونم تا می‌تونسته ازش کار می‌کشیده، ماهی یه بار می‌فرستادش حموم، با بچه‌ها هم حق بازی نداشته، ای، چه جوری می‌شد که راضی می‌شد، یه وقتی تو کوچه‌ها با بچه‌ها بازی کنه، آخرش خاتون می‌زنه و بچه‌دار می‌شه، بچه اولش پسر بوده، پدرم از این که دوباره صاحب پسر شده بود خوشحال می‌شه، اسمشم از پسر اولش می‌گیره و میذارن حسین ولی به خاتون می‌گه، اسم پدرم حسین بوده، اونم وصیت کرده که اسم منو بذار روی پسر اولت، خاتونم حرفی نمی‌زنه، می‌گه قربون امام حسین برم، چه اسمی بهتر از حسین، اما خاتون دست‌بردار از عنبر نبوده، هرچی بلا بوده سر این دختر بیچاره می‌آورده، دیگه خوشی برای این دختر نمیذاره... همیشه منتظر بوده  کاری بکنه که اوقاتش ناخوش بشه، بعد می‌افتاده به جون عنبر بیچاره، حالا نزن، کی بزن، اون بدبختم جرأت نمی‌کرده شب به پدرش بگه، اون بیچاره ننه مرده یا تو آسیاب بوده یا سر زمین و دشت، بعدشم خسته و کوفته می‌اومده خونه، تازه مگه پدرش گوش می‌کرده؟ اصلاً یادش رفته بوده که دختری به اسم عنبر داره، با زنش خوش و خرم زندگی می‌کرده و شبم که می‌اومده خونه، با حسین بچش بازی می‌کرده و خستگی‌رو از تنش درمی‌برده، خلاصه کار خاتون به جایی می‌رسه که هر وقت عنبر بدبخت می‌خواسته بره با بچه‌ها بازی کنه، اونم روسری‌رو از سرش می‌کشیده می‌گفته حالا برو! بیچاره تا چند روز نمی‌رفته بازی، از خجالت گوشه حیاط می‌نشسته و گریه می‌کرده، هرچی هم التماسش می‌کنه روسریشو نمی‌داده... دختر بیچاره آخرش کم‌کم خودشو نشون بچه‌ها می‌ده، اونا که فهمیده بودن این مو نداره، ولی خُب بی‌حجاب و بی‌روسری هیچ جا ظاهر نمی‌شده، دیگه مجبوری شرم و حیارو کنار میذاره و می‌ره بین بچه‌ها، اونم با اون سر و روش، تو ذوق می‌زده، بعضی‌ها کاری باهاش نداشتن، اما چند تایی تا می‌تونستن مسخره‌اش می‌کردن، گوجه گندیده و خیار به سرش می‌مالیدند، خلاصه این قدر اذیت شد تا این که آخرش عنبر از غصه مریض می‌شه، خاتون که دیگه دختر بیچاره‌رو از پا می‌اندازه، می‌ره سروقت کار خودش، حالا نه سراغ حکیمی می‌فرسته، نه دوایی، نه غذای مقوی، هیچی ولش می‌کنه به امون خدا، تازه شبم به پدرش می‌گه، مریضی‌رو بهونه کرده که کار نکنه، پدر بیچاره منم که از همه جا بی‌خبر، شبونه دختر بیچاره رو می‌گیره به باد کتک، خلاصه یکی دو روز می‌گذره حال عنبر بدتر می‌شه، لاغر می‌شه، مثل چوب خشک، پدرم دیگه می‌فهمه که راستی راستی عنبر مریضه، آخرش خودش می‌ره سراغ حکیم، حکیم می‌ره بالای سر عنبر معاینه‌اش می‌کنه، یکی دو جورم دوا می‌نویسه و می‌ره، اما چشم‌تون روز بد نبینه، عنبر بیچاره شب که می‌خوابه، از زور درد و غصه فقط ناله میکرده، خاتونم تا نزدیکی ظهر، اصلاً سراغش نمی‌ره که دواشو بخورونه، هی راه می‌رفته تو خونه و می‌گفته، خوب خودتو از کار راحت کردی، آخرش چی؟ تا کی می‌خوای بخوابی؟ تا این که یکی از زن‌های همسایه می‌ره خونه خاتون، بعد از احوالپرسی، حال عنبرو می‌پرسه، بعد می‌ره سر وقتش، روشو می‌زنه کنارو می‌آد تو حیاط هوار میکشه می‌گه دختر بیچاره که مُرده... خاتون هم دودستی می‌زنه تو سرش که دیدی چه خاکی به سرم شد! عنبر بیچاره آخرش از این دنیا رخت می‌بنده و می‌میره. لااقل دیگه از دست خاتون راحت می‌شه، چه خیری دید مگه؟ چه گناهی کرده بود که به اون روز نشسته بود؟ پدرم فهمیده بود تقصیر خاتون زنشه اما حرفی نمی‌زنه، خاتونم می‌خواسته گناه خودشو بشوره، یا یه جوری سرپوش بگذاره که پدرم نفهمه...اتّفاقاْ  یه زنی تو ده قلعه عسگر بود که برام تعریف کرده بود، می گفت خاتون مادرت، اون دخترو خیلی اذیت می‌کرده، مادرم وقتی که مُرد، چهار تا بچه داشت، دو تا دختر، دو تا پسر، برادرا و خواهرم، همشون همون جا تو قلعه عسگر موندگار شدن، منم این شهر خراب شده قسمتم شد... یادم می‌آد اون زن که سیده خانوم صداش می‌زدن، هر وقت منو تنها می‌دید، برام یه چیزایی تعریف می‌کرد اما زیاد حرفی نمی‌زد، می‌گفت حالا هم اون دختر مُرده، هم خاتون مادرت، دست‌شون از این دنیا کوتاه شده، اما هیچ وقت حرفاش یادم نمی‌ره، اولش یه روزی سر قبر مادرم نشسته بودم، اومد کنارم نشست، یه فاتحه‌ای خوند و به من گفت:

- اگه می‌خواهی بدونی چرا اسمت‌رو عنبر گذاشتن، فردا بیا پیشم تا برات تعریف کنم... منم به خودم گفتم یعنی چی؟ خُب اون وقتا من از چیزی خبر نداشتم که، هنوز پدرم برام حرفی نزده بود، سیده خانوم می‌ترسید و می‌گفت، خوب نیست آدم پشت سر مُرده حرف بزنه، اما به هرحال یه جوری حرف خودشو می‌زد، بعدشم زبون گاز می‌گرفت و فاتحه‌ای براش می‌فرستاد و از خدا براش طلب آمرزش می‌کرد! من به پدرم حرفی نزدم و فرداش رفتم سراغ سیده خانوم، اونم گوشه دیوار تو حیاط زیر آفتاب گلیم پهن کرده بود و قلیون می‌کشید، رفتم پیشش، سئوال کردم چرا اسم منو عنبر گذاشتن؟ برام گفت:

-  بدونی بهتره تا ندونی، پدرت هم شاهده، اما حرفی بهش نزن، نگو من حرفی زدم، همین طور ازش بپرسی برات می‌گه، ببین پدرت چی می‌گه؟ می‌گم که نگی دروغ می‌گه، دروغ تو کار من نیست... بعدش برام تعریف کرد:

-  عنبر اسم خواهر ناتنی تو بوده، اون گر بود تو همین کوچه تو خاک و خُل با بچه‌ها بازی می‌کرد، مادرت سر به سرش میذاشت، چارقد از سرش می‌کشید تا بچه‌ها بهش بخندن آخرشم دق کرد و مُرد، اون که مُرد، تو به دنیا اومدی، مادرت اسمت‌رو عنبر گذاشت تا باباتو گول بزنه، حالا دیگه مُرده، خدا از تقصیراتش بگذره، پشت سر مُرده هم خوب نیست حرف بزنیم، خواستم فقط بدونی...

اون می گفت:

-  من با کسی رودرواسی ندارم، حرفمو رو در رو می‌زنم، اون وقتا که خاتون مادرت زنده بود، گاهی یه سر بهش می‌زدم، یه بهونه جور می‌کردم و می‌رفتم سر وقتش، می‌گفتم این کارها عاقبت خوشی نداره، چیکار داری این طفل معصوم‌رو اذیتش می‌کنی؟ این مادر نداره... کم آزارش بده! خدا یه وقت قهرش میگیره ها، صبر خدا زیاده... اما هرچی می‌گفتم، مادرت گوشش بدهکار نبود، می‌گفت:

-  مگه چیکار می‌کنم؟ بد می‌کنم نگهش داشتم، کدوم زنی یه همچین دختری‌رو که نمی‌شه بهش نگاه کرد، نگهش می‌داره..؟
هی ام تکرار می کرده اصلا به ما خوبی نیومده...
حالا شما بگید من چی کار کردم، این وسط گناه من چی بوده؟ شما که خبر ندارید من از روزگار چی می‌کشم، مادرم در حق خواهر بیچارم ظلم کرده اما خدا بچه‌های منو گرفتار کرده..! آخه این انصافه، استغفرالله، خدایا منو ببخش، از این حرف منظوری نداشتم، یه وقت قهرت نگیره ، نمی‌دونم این چه عدالتیه!؟ اگه خدا می خواسته از مادرم انتقام بگیره، منو کچل می‌کرد، خواهرمو کچل می‌کرد، چرا بچه‌های منو به این روز نشونده؟ یعنی حق ندارم بدونم چرا دخترای بدبختم به این روز نشستن؟ یه دلم می‌گه جمیله و خاتون برای خاطر این مو ندارن که خدا خواسته انتقام بگیره... یه دلم می‌گه: نه، هیچ ربطی نداره... اگه مادرت بد کرده، به تو چه مربوطه، به بچه‌هات چه مربوطه، چرا اونا باید به پای بدی مادربزرگشون بسوزن؟  اما ازعجایب یکی هم اینه که خاتون دخترم خیلی شبیه مادرمه!  پناه بر خدا! شما مادرم‌رو ندیدید اما وقتی صورت خاتون‌رو می‌بینم، انگار به مادرم نگاه می‌کنم، اگه بدونی چه حالی می‌شم... من که سر درنمی‌آرم، ما نذر داریم بچه که به دنیا نیومده اول اسم روش میذاریم، حالا هرچی می‌خواد باشه، هنوز خاتون‌رو پنج ماهه حامله بودم که نیت کردم اگه بچم دختر شد اسم مادرمو‌ روش بگذارم... اتّفاقاْ زد و دختر شد، اونم مثل جمیله بی‌مو، حالا کاظم و نصرت پسرام از بس که مو دارن، موقع شونه کردن شاخه‌های شونه‌ میشکنه&zwn،! پناه بر خدا... خدا از تقصیرات هممون بگذره...چه می‌دونم والله...اما من به خاطر جمیله و خاتون هیچ وقت مادرمو‌نمی‌بخشم، می‌بخشید اگه من کچل بودم اونو می‌بخشیدم، اما کی حاضره بیاد جمیله و خاتون‌رو بگیره، آدم درست و حسابی که پا نمی‌شه بیاد خواستگاری دخترای من، حالا اینا کوچیکن، درسته غصه می‌خورن، اما هنوز بازم زیاد حواس‌شون نیست، وقتی پا به سن بذارن، اون وقت باید بشینن به همدیگه نیگاه کنن و خون دل بخورن، حالا نه اما بزرگ‌تر که شدن منم براشون تعریف می‌کنم که یه وقت فکر نکنن کوتاهی از طرف من و باباشون بوده، عیبی نداره، مُرده که مُرده... مادرمه، اگه پشت سر آدم خوب حرفی بزنی که راضی نباشه، اون غیبته، من که ازش نمی‌گذرم، مگه این که دخترام شفا پیدا کنن، تازه جواب مرگ عنبر خواهر بیچاره‌مو چی می‌خواد بده..؟ خدا به دادش برسه! سیده خانوم راست می‌گفته صبر خدا زیاده، آخرش انتقام می‌گیره، انتقام مگه چیه؟ همینه دیگه، مادرمون ظلم کرده، خدا چوب‌شو تو سر من و بچه‌هام زده، اگه کار دنیا و روزگار اینه که دیگه هیچی، خیلی ببخشید، خیلی ببخشید، باید سر بگذاریم و بمیریم...اما همش به خودم میگم کار خدا بی حکمت نیست، حتماْ برای همینه که خاتون دخترم شبیه مادرم شده..! چه می دونم خدا می دونه، اصلاْ از کجا معلوم روح مادرم تو جسم خاتون دخترم حلول نکرده باشه !، برای این که عذاب بکشه، کی از اسرار خدا خبر داره؟ استغفرالله! چی دارم میگم ؟ اما از این خدایی که من می شناسم خیلی ببخشید هر چی بگید بر میاد!