ژینوس صارمیان

بالاخره ساعت دو بعد از ظهر به افیسم برمیگردم. از صبح تابحال درگیر کار بودم. در این بین اگر فرصتی پیش میومد نگاهی هم به گوشی مینداختم. دیدن اینهمه دعوا، تهدید، متهم کردن یکدیگر به خیانت، دورویی و وطن‌فروشی، و کلا این حجم از نفرت برام قابل تحمل نیست…. تا جایی که تصمیم میگیرم تا آخر ساعت کاری گوشی رو چک نکنم. خیلی گرسنه‌ام. از پنج بعد از ظهر دیروز چیزی نخوردم. نگاهی به ساعتم‌ میندازم. کافه‌تریا همین الان بسته شده و بجز ساندویچ‌های سرد بدمزه چیزی برای خوردن پیدا نمیشه….

«گلین» تازه به عنوان تکنسین به گروهمون اضافه شده. دختری زیبا و خجالتی که کم‌حرف بودنش شاید به این دلیل باشه که انگلیسی رو بسختی صحبت میکنه. یک بار که به مناسبتی دور هم جمع شدیم بهش گفتم که چندین بار ترکیه رفتم و در مورد دیدنی‌های اونجا با هم حرف زدیم. لبخند بزرگی روی صورتش نقش بست. در غربت هیچ چیز مثل صحبت کردن‌ در مورد زیبایی‌های وطن و شنیدن اون از زبان غریبه‌ها دلچسب نیست. از من پرسید که آیا غذاهای ترکی رو دوست دارم؟ گفتم: معلومه که دوست دارم….

در اتاق باز و گلین با یک ظرف وارد میشه. میگه مادرم از ترکیه اومده دیدن‌مون. گفته بودین غذای ترکی دوست دارین. ما به این غذا میگیم «دلمه». نمیدونم شما هم دارین یا نه. این برگ‌ها رو مادرم با دست خودش چیده و از ترکیه آورده. میگه برگ‌های توی قوطی بدمزه است. از گلین خیلی تشکر میکنم و ظرف دلمه رو میگیرم. هیچ چیز بیشتر از این نمیتونه در این لحظات خستگی رو از تنم در ببره. هر دونه رو با لذت میخورم. دلمه‌ها طعم دست‌پخت مادرانه رو دارند، طعم چیده شدن با حوصله تک تک برگ‌ها، طعم طی کردن راهی طولانی فقط برای اینکه باعث شادی فرزند بشه، طعم عشق،….

لبخند میزنم. با خودم فکر میکنم که خارج از این دنیای مجازی که همه در حال دریدن یکدیگرند، یک دنیای واقعی موازی وجود داره که در اون انسان‌ها هنوز مهربانند و هنوز بهم عشق میورزندند و شادی‌هاشون رو با دیگران تقسیم میکنند.