ایلکای
تصورم از آدمیزاد - شاید هم نه، از آدمیزادی که خودم باشه - اینه که وقتی این همه روی شناخت خودش و روانش کار کرده، سر چیزهای به ظاهر کوچک بهم نریزه.
مسئله اینه که درسته من خودم رو میشناسم و سریع میتونم متوجه بشم عیب از کجاست ولی همین رو اشتباه میگیرم با این که مثل یه ربات قابل برنامهریزیام.
غافل از اینکه من فقط میتونم بعد از فهمیدن این که چرا یهو قاطی کردم و حالم بد شده و این حجم حالبدی از کجای تجربههای بدم نتیجه شده، مسیر رو پیشبینی کنم و این بار از هرجا تونستم سر فرمون رو کج کنم. همین. همینی که فعلاً کافیترینه.
یه جایی وسط کودکی وقتی مامان تأکید کرده که حواسم باشه اتو چپه نشه روی موکت، اتفاقاً حواسم نبوده و اتو رو چپه کردم روی موکت. بعد که ازم پرسیده کار کی بوده، انقدر کتمان کردم کار من نبوده که دروغ از رو رفته. دلیلش هم فقط این بوده که مبادا سرزنش بشم. مبادا بجای درس گرفتن، بجای تجربه کسب کردن متهم بشم به هر صفت بدی که نبودم.
قطعاً اون اولین باری نبوده که من «سرزنش» شدم چرا که در هیچ اولین بارِ بدون پیشفرضی «کتمان» نمیکنی.
امروز که خودم اشتباه میکنم انقدر خودم رو سرزنش میکنم که دست و پاهام قفل میشه، دلم میخواد دیگری جای من تصمیم بگیره، دیگری بهم بگه چیکار کنم و خودم میشم اون مادری که تأکید کرده بود اتو رو نندازی.
اینجا دلم میخواد خودم و هرکسی که سرزنشم میکنه دور بندازم ولی متأسفانه یا خوبشختانه باید با خودم و دیگران همزیستی رو یاد بگیرم چون نه من نه هیچ آدم عزیز دیگری دورانداختنی نیستیم.
وقتی این مسیر مسموم رو میبینم، میدونم شاید درستترش اینه که اعلام کنم میدونم اشتباه کردم، ممنون میشم راهنمایی و بغلم کنید و کمکم کنید تصمیم بگیرم.
قطعاً باز هم در زندگی اتوهایی هست که روی موکت پذیرایی بندازم و ریخت خونه رو بهم بریزم ولی خرجش یه عوض کردن موکته نه سرویس کردن آسفالتهای مغز بیچاره.
یک زمانهایی از زندگی که خیلی دور هم نیست، افکار شدید خودکشی داشتم. یک بار این خشم از زیستن با باقی مشکلات روزمره و خانوادگی قاطی شد و در یک جمله با فریاد گفتم: «کی به شما اجازه داد من رو به این دنیا بیارید که هرروز آرزو کنم کاش مرده بودم، یا کاش از اول وجود نداشتم؟»
مادرم از شنیدن این جمله شوکه شد و سکوت کرد. بعدها وقتی انقدر همهچیز تلخ نبود ازم پرسید «چرا نمیخوای ازدواج کنی یا بچه داشته باشی؟»
گفتم «اگر یک روز تو صورتم داد بزنه که چرا به دنیا آوردمش، بعدش دیگه با اون عذاب نمیتونم زندگی کنم. من نمیخوام خودخواه باشم.»
این روزها که زندگی رو دوست دارم، که با ازدواج اون ضدیت سابق رو ندارم و مسیر تراپی بهم نشون داده که اتفاقاً چقدر مادرانگی دارم و مدام سعی میکنم پاکش کنم، بهش فکر میکنم. هنوز فکرم همونه. اگر ازم بپرسه «چرا به دنیا آوردمش و اون اصلاً نمیخواد که وجود داشته باشه» هیچ جوابی ندارم بدم. هرچی عشق یک والد رو دارم به گربهام میدم. من به این دنیا نیوردمش و هیچوقت هم قرار نیست ازم بپرسه چرا زنده است. به هم محبت میکنیم و خوش میگذره. یک والد بودن بیخطر.
هزار کون وارونه میدم که فقط نگم «من دارم احساس ناامنی میکنم» و هی میزنم به کوچههای مختلف علیچپ. اولش نمیفهمم ولی یکهو مچ خودم رو میگیرم که حواسم هست داری چه بازی در میآری. اونجا مظلوم میشم و وارد یه گفتوگویی با خودم که «من همین رو بلدم. هروقت یاد گرفتم واکنش درست میدم. تا اون موقع باهام راه بیا.»
یه جایی احتمالاً بالآخره یاد میگیرم که کسی که اول باید فضای امن بسازه خود من برای خودمه بعد این انتظار رو از دیگران داشته باشم.
نظرات