گوهر عشقی و خلخالی

مرتضی سلطانی

 

گوهر عشقی

پادشاه لخت است، پادشاه یک مشت است. مشتی تنها وفادار به مشت بودنش، مشتی که میخواهد «سَنگمُشت» باشد: از همان ها که چیزی در سر ندارند جز آنکه هر استخوانی را نرم کنند تا نرمی آن دیگری برهانی شود بر سختیِ سنگیِ خودشان.

سنگمشت اما در این نخوت سنگی اش غافل است که خود آبستنِ نیمی از آن صدایی ست که می پنداشت از خرد شدن آن دیگری ست؛ ناگهان صدایی مهیب در گوش ها و کاسه ی سر می پیچد،  سنگمشت ترکیده؟ آیا عنقریب همان صدا که دیری در بطن او پنهان بود، چون دهانی گشوده، آزادی اش را دردآلود فریاد می کند؟!

 

خلخالی

با واژه هایی تسکین بخش که با نگاهی آکنده از مهر مزین شده، می کوشد تا اندوهِ من از فقدان مادر را کم کند؛ حسی آمیخته با احترام و حق شناسی بر آنم میدارد که از این زحمت نجاتش دهم و می گویم:

میدونم آقا. زندگیه دیگه، باید با همه چیزاش نگاهش کرد، میدونم. مثلا میدونم که یه موقعی بین چندتا رفیقای بابام و خصوصا خیلی از پائین شهری ها، افسانه ای سر زبونا بود، که طبق اون می گفتن خلخالی حاکم شرع - که یه موقع هم رئیس مبارزه با مواد مخدر بود،و صابونشم به تن خیلی از این آدما خورده بود - آخر عمری به تقاص تمام جنایتهاش، چنان مرضی به جونش افتاده که چهاردست و پا راه می رفته و بدن بو گرفته شم کرم افتاده. حتی میگفتن کثافت خودشو می خورده.

ولی خب همش افسانه بود، این ولی یه افسانه نبود که "گی دو موپاسان"، آخر عمر به چنان حال نزاری افتاده بود که چهاردست و پا راه می رفت و کثافت خودشو می خورده. اینو سالها پیش تو کتابی از "ایساک بابل" خوندم. حالا موپوسان چیکار می کرد؟ فقط داستان می نوشت و خلخالی فقط حکم اعدام!