رفیق گرمابه و گلستان
نگارمن
یک خونه باغ قدیمی توی پسکوچههای نیاوران، با دری چوبی که باید دقالبابش میکردی. زنگ برای صاحب خانه طنین خوشی نداشت.
حیاطی داشت پر از علفهای هرز و گلهای خودروی فصلی، با آب سبز استخری که قورباغههای خوشحالش لقمهنان ماهیای قرمزش را هر روز شریک میشدند.
برای رفتن به این حیاط باید از دالونی تنگ و تاریک عبور میکردم تا این سهپایهی لکنتهی پنجاهساله رو که بسیار نقاشها ساخته بود، در خاک خیس باغچه فرو کنم و لقلق بزنم در پشت اون.
و اما در نیمطبقهای وصلهشده به عمارت، نگارخانهای بود که پر بود از هر چیز! از قفسهای خالی پرندهها که انگار یادشان هنوز یار استاد بود تا گلدونهای سبز و مرکبهای نیمهجون و پر بود از کتابهای دستنویس اشعار و طراحیهای نیمهتموم شاگردانی که ترک خیال کرده بودند.
نگارخانه از سهجهت پنجرههای بزرگ و قدی داشت که روزها به لطف مهربانی نور آفتابش، پر میشد از شور جوانی و مستی و گاها لبریز میشد از صدای ساز و آواز شجریان جوانی که رفیق گرمابه و گلستان استاد بود و در اتاق زیر پله، شیدایی میکرد.
استاد هشتادسالهی ما که خمیدهگی پشتش گواه نقشونگاری بود که عاشقانه بر روی کاغذ انداخته بود، هنوز با انگشتای لرزانش برای ما قلممو میساخت، از موی سمور و با ذرهبینی که تاب میخورد به گردنش ته دلمان را خالی میکرد و با نارضایتیهایش نگارخانه را یخزده.
روزها و سالها پیاده رفتم و پیاده آمدم، مسیر خانه تا نگارخانه را... گاه با همراه و گاه هم تنها، اما همیشه بیدل، دلی جامانده در آنچه آرزویش میخوانی.
محضرش قانونی داشت، گریزناپذیر، هر روز قبل از برداشتن قلم نقاشیات باید یکحبهنبات میخوردی، با پیشکش استاد و به نیت شیرینی قلمت!
چهلسال از آن روزها گذشت، فقط چهلسال، اما امشب در اولین غروب فریادی آرمیده در توس، نه استادی به دنیا ماند، نه نگارخانهای بهجا، نه شور جوانیای در من. اما الآن باور دارم، ماهیت شیرینی، افیونی دارد که اگر نشانه رود، به هر احوالی معجزه میکند و این شاید تنها درس جدی زندگی من از آن نگارخانه شد!
نظرات