یک ساعتی از ظهر گذشته بود که ستار داخل خانه شد اما با دیدن لباس سیاه بر تن زن و دو دخترش جا خورد و بی‌حرکت ماند. با چشمان متعجبش نگاهشان می‌کرد و زیر لب از خودش پرسید چه اتّفاقی افتاده است؟ بعد تکانی به خودش داد و جلو رفت و مقابل زنش ایستاد. حرفش را به زبان آورد و علت سیاه پوشیدنشان را جویا شد و او در پاسخش گفت چیزی نیست و هنگامی که بار دیگر پرسید پس چرا سیاه پوشیدید، فقط نگاهش کردند. فروغ دختر بزرگش از کنار پدرش گذشت. در گنجه را گشود و ظروف چینی روی میز را داخل آن گذاشت و بعد به سمت آشپزخانه رفت و فریبا دختر کوچک‌تر با نگاهی افسرده از روی میز تحریر کتاب و جزوه‌ای برداشت و در گوشه‌ای نشست اما حواسش متوجه پدرش بود. آنگاه ستار به همسرش نزدیک‌تر شد و بازوهایش را چسبید و پرسید:

ـ به من بگو چه اتّفاقی افتاده، چرا سیاه پوشیدید؟

بعد ناگهان وحشت زده او را رها کرد!

ـ سپهر! خدای من سپهر کجاست، نکنه اتّفاقی براش افتاده باشه؟

زنش دست روی سینه‌ی همسرش گذاشت و گفت:

ـ نترس اون حالش خوبه، مدرسه است. الان دیگه پیداش میشه.

ـ دروغ می‌گی، برای سپهر اتّفاقی افتاده، می‌دونم.

بعد نگاهی به فروغ کرد و سپس متوجه فریبا شد.

ـ فریبا تو چرا حرف نمی‌زنی، فروغ پس چرا تو ساکتی، بگید سپهر کجاست؟

و ناگهان شروع کرد به چرخیدن داخل سالن، فریبا با چشمانی گریان از مادرش خواست او را آرام کند. ستار بشدت بی‌قراری می‌کرد اما همین که سپهر را با صدای بلند خواند ناگهان زنگ در خانه به صدا درآمد. فروغ در را باز کرد و سپهر با کیف مدرسه اش داخل خانه شد. او هم سیاه پوشیده بود. سلامی کرد و با دیدن پدرش بی‌حرکت شد. ستار جلو رفت و پسرش را در آغوش گرفت و گفت:

ـ کجا بودی پسرم نگرانت شدم!

ـ مدرسه بودم مگه مامان بهت نگفته؟

ـ چرا اما باورم نشد، تو حالت خوبه؟

ـ خوبم. کِی اومدی بابا؟

ـ همین حالا. پیش پای تو.

و بعد رهایش کرد و روی مبل نشست. خیالش کمی آسوده شد و سپس سپهر را صدا زد. او کیفش  را به گوشه‌ای انداخت و مقابل پدرش ایستاد. از او پرسید چرا سیاه پوشیدی و خواهش کرد واقعیت را بگوید. آنگاه سپهر نگاهی به مادرش کرد و بعد دوباره متوجه‌ی پدرش شد اما پیش از آن‌که حرفی بزند مادرش جلو آمد و گفت: سپهر تو برو به کارت برس وقت نداریم. خودم با بابات صحبت می‌کنم. و سپهر وسایلش را برداشت و به اتاقش رفت. ستار با ناراحتی نگاهی به زنش کرد و گفت: پس چرا معطل می‌کنی. یا الله هر چی هست بگو!

ـ خیالت از بابت سپهر راحت شد؟

ـ آره اما شاید...

ـ شاید چی؟

ـ نکنه اتّفاقی برای سالار افتاده باشه. هان پس چرا حرفی نمی‌زنی... حالا فهمیدم.

ـ اون حالش خوبه.

ـ ولی می‌خواست قلبشو عمل کنه. دکتر گفته بود بیهوشی براش خطرناکه، فریده حرف بزن، نکنه سالار فوت کرده، پس چرا ساکتی!؟

بعد ناگهان ستار از جایش بلند و به سمت گنجه رفت و گوشی تلفن را به دست گرفت. اما فریده زنش گفت پیش‌شماره‌ها عوض شده تا یکی دو روز نمیشه تماس گرفت. اما او بی‌اعتنا به حرف همسرش شماره منزل سالار برادرش را گرفت.

فریده گفت: یه چهار بگذار اولش اما فعلاً کار نمی‌کنه، یکی دو روزی خط نداریم.

شماره را گرفت اما لحظاتی چند پشت خط سکوت ماند. بعد گوشی را گذاشت و به سراغ فریبا رفت. او سرش را از روی کتابش بلند کرد و در پاسخ پدرش گفت: عمو سالار حالش خوبه.

ـ پس چرا سیاه پوشیدی؟ دخترم چرا به من نمی گی تو که با من مهربون بودی.

ـ بابا امروز سالگرده، چیزی نیست خودتو ناراحت نکن!

ـ سالگرد کیه، پس چرا من یادم نمیاد؟

بعد در فکر فرو رفت و آنگاه به سمت گنجه رفت و از کشوی پایین آن آلبوم عکسی را درآورد و در یکی از صفحاتش به تصویری خیره ماند. فریده زنش آمد کنارش و هر دو به عکس ماشین متلاشی شده‌ای چشم دوختند. بعد نگاهی به زنش کرد و گفت:

ـ چرا مرگ برادرت رو از من پنهون می‌کنی؟ بیچاره سیامک. حدس می‌زدم. و بعد به سمت مبل رفت و روی آن نشست. فریده نیز در کنارش قرار گرفت و آنگاه هر دو به تصویر سیامک که در صفحه مقابل و روبروی ماشین تصادفی قرار داشت چشم دوختند. سپس زنش آلبوم را از دست ستار گرفت و گفت:

ـ باور کن چیزی رو از تو پنهون نمی‌کنیم. چند بار بهت گفتم اما تو فراموش می‌کنی. یادت نمیاد چه اتّفاقی افتاد؟

ـ نه، یادم نمیاد، بگو چی شده، سیامک مُرده، درست میگم؟

و ناگهان سکوتی وهم انگیز سالن خانه را فرا گرفت. سپهر در همین هنگام از اتاقش بیرون آمد و در کنار فریبا خواهرش نشست. فروغ هم به دیوار تکیه داده و از همانجا به پدرش چشم دوخته بود. آنگاه فریده زنش سرش را بالا گرفت و گفت:

ـ سال پیش درست شب سال نو بود. اون شب بارون میومد. تو با سیامک و سالار از شمال برمی‌گشتید. تو خواب‌آلود بودی بعدش با کامیون تصادف کردی. یادت اومد؟

ـ یه چیزایی داره یادم میاد.

ـ سیامک رفت تو کُما، تو هم ضربه مغزی شدی اما نه خیلی شدید، نصفه شب بود که ما همگی اومدیم بیمارستان اما تو کم‌کم از حال رفتی... سیامک بعد از دو ماه از کُما دراومد. نگران نباش اون حالش خوبه!

ـ پس بگو چرا سیاه پوشیدی، سالگرد کیه من اصلاً چیزی یادم نمیاد.

ـ تو یک ماه بیمارستان بودی. ضربه کمی به مغزت آسیب رسونده بود. دکتر گفت زنده می مونه اما ممکنه دچار فراموشی بشه، که همینم شد. بیشتر نگران خونریزی بودیم.

ـ بعدش چی شد؟

ـ تو خوب شدی، فقط گاهی دچار فراموشی می‌شی.

ـ فریده نکنه مادرت فوت کرده، خواهش می‌کنم به من بگو!

ـ نه اتّفاقاً سراغتو می‌گرفت. اون حالش خوبه!

ـ همه که زنده‌اند، پس حتماً من مُردم خودم خبر ندارم!

ـ کی گفته تو مُردی، این چه حرفیه می‌زنی؟

بعد فریده دست پدرش ستار را گرفت و با ناراحتی چشم در چشم او انداخت و ادامه داد: بغیر از شما اشکان پسر سیامکم توی ماشین بود. اون جلو نشسته بود... چیزی یادت نمیاد؟

ـ نه، من و سیامک تنها بودیم. حتی یادم نمیاد سالار همراه ما بوده... اشکانم یادم نمیاد...فقط سیامکو خوب یادمه...

ـ ما با دو تا ماشین داشتیم از شمال بر می گشتیم. ماشین مارو فروغ می روند تو هم تو ماشین عقبی رانندگی می کردی... ذهنت یاری نمی‌کنه. اشکان همراه شما بود و امروز اولین سالگردشه ، حالا دیگه می دونی چه اتّفاقی افتاده، دو ساعت دیگه مجلس سالگرده، باید آماده بشیم.

و آنگاه دست ستار را رها کرد و اشکش را پاک کرد.

ـ پس چرا به من نگفتی؟

ـ گفتم، چند بارم گفتم. یادت نمیاد. فراموش می‌کنی.

ـ مجلس کجاست؟

ـ میدان آبشار مسجد جلیل. بلدی کجاست، یکی دو بار با هم رفتیم اونجا.

ـ می‌دونم کجاست اما خسته‌ام می‌خوام کمی استراحت کنم. شما برید من خودم میام. اولش خیلی ترسیدم فکر کردم برای سپهر اتّفاقی افتاده، وای خدا اون روز رو نیاره. اما بیچاره اشکان. حتماً باعثش من بودم. خدایا منو ببخش! اگه پشت فرمون خوابم نمی‌برد اون الان زنده بود. بیچاره سیامک حتماً از چشم من می‌بینه.

بعد زنش دلداریش داد و گفت: اتّفاقیه که افتاده، خودتو سرزنش نکن قسمت اینطور بوده، حالا برو بگیر بخواب خیلی خسته‌ای.

ستار به مبل تکیه داد و چشم بر سقف سالن خانه‌اش دوخت و آهسته گفت:

ـ  آره خیلی خسته‌ام... اما داره یادم میاد... اون شب بارون می‌اومد، من گیج خواب بودم. سیامک گفت بزن کنار من برونم. گفتم نه حواسم هست. بعد یه دفعه صدای سیامک منو از خواب پروند، هول شدم و فرمونو اشتباهی گرفتم به سمت کامیون. شب بود ندیدمش. باور کن فریده اصلاً کامیونو ندیدم، یه دفعه جلوم ظاهر شد.

و از همانجا چشم به فرزندانش دوخت. هر سه گریه می‌کردند. بی‌صدا و آرام. زنش دوباره دلداریش داد: اتّفاقیه که افتاده، خودتو سرزنش نکن، قسمت این طور بوده، پاشو برو کمی استراحت کن. باید مجلس ختم حضور داشته باشی.

ستار مکثی کرد و بعد از جایش برخاست و به سمت اتاق خواب رفت. اما پای در ایستاد و نگاهی به فرزندانش انداخت. در همین هنگام صدای در خانه بلند شد. زنش پای پنجره رفت و بیرون را نگاه کرد.

ـ داداشم سیامکه، حتماً با تو کار داره.

ستار بلافاصله خود را پای پنجره رساند و از همانجا چشم به سیامک دوخت.

ـ دیدی حالش خوبه. من بهت دروغ نمی‌گم. مثل این‌که با تو کار داره.

ستار کمی دقیق شد و سیامک را دید که پشت فرمون نشسته است. بعد بوقی زد. عقب ماشین مرد دیگری هم نشسته بود سرش پایین بود و انتظار می‌کشید.

ـ اون کیه صندلی عقب نشسته، شبیه سالاره.

فریده گفت: سالار شبیه نداره، خودشه. اینم داداشت، دیدی بی‌خودی نگرانش بودی. انگار با تو کار دارند. هر جا میرید توره خدا به موقع تو مجلس حاضر باشید. زودتر بیایید اما دیر نیایید، هر که قراره بیاد مجلس به احترام ما میان. خوب نیست معطلشون کنید.

ـ درسته، حالا یادم اومد قرار بود بیان دنبالم... پس من میرم.

ـ برو. تو مجلس همدیگه رو می‌بینیم.

ستار نگاهی به سرتاسر خانه‌اش انداخت و بعد چشم به فریده دوخت که با تبسم نگاهش می‌کرد. کمی بعد سپهر خود را در آغوش پدرش انداخت. ستار کمی نوازشش کرد و سپس خود را جدا کرد و گفت: غصه نخور پسرم عمر اشکان به دنیا نبوده، هر جا میری مواظب خودت باش!

و سپهر در را برایش باز کرد و بعد در سکوتی غم‌انگیز ستار خانه را ترک کرد. بیرون خانه همین که سیامک چشمش به ستار افتاد با صدای بلندی گفت:

ـ عجله کن، چقدر معطل می‌کنی، ما باید زودتر از بقیه اون جا باشیم.

و از عقب ماشین سالار برادر ستار آرام و خونسرد گفت:

ـ همیشه معطل می‌کنه، عادتشه!

بلافاصله ستار در عقب ماشین را باز کرد و در کنار سالار برادرش نشست. جلوی ماشین اشکان کنار سیامک پدرش نشسته بود. ستار حالش را پرسید. اشکان به سمتش برگشت و لبخندی زد اما چیزی نگفت. کمی بعد ماشین براه افتاد. ستار آرام زیر لب گفت: بیچاره اشکان، رفته کنار باباش نشسته، سیامک حتما از چشم من می بینه. سیامک منو ببخش!

و سپس متوجه ی آنها شد وگفت:

ـ پاک یادم رفته بود. حواس ندارم. داشتم می‌رفتم بخوابم. الان باید کجا بریم؟

و سیامک نگاهی به او انداخت و در حالی که از خیابان خلوت و پر درختی می‌گذشت خطاب به او گفت:

ـ چند بار بگم باید بریم مسجد، یکی دو ساعتی تا شروع مراسم وقت داریم. ما باید زودتراز بقیه  اون جا حاضر باشیم. اما اول باید بریم سراغ یکی از رفقا، اونم دوست داره با ما باشه... رفتی بچه‌هاتو دیدی خیالت راحت شد؟ بعد از اون تصادف لعنتی همش نگرانشونی. این منم که باید گله کنم از خدا که اشکانو از من گرفت ... اما راضی ام به این قسمت چون خدا اینطور خواسته. خانوادت حالشون خوبه...از حالا به بعد هر اتفّاقی افتاد، مثل من باش. بی‌خیال، راحت باش!

بعد ستار نگاهی به سالار برادرش انداخت. او به خواب رفته بود.

ـ یه کم آرومتر ، سالار خوابیده.

ـ باشه یواش حرف می‌زنم.

ستار در حالی که به مقابلش خیره شده بود، آهسته و انگار که با خودش حرف می‌زد زیر لب گفت:

ـ خیلی عجیبه، به این زودی یک سال گذشت. باورم نمیشه. اشکان منو ببخش ، تقصیر من شد.

سیامک حرفش را شنید و آرام به او گفت:

ـ باز رفتی تو فکر، بی‌خیال شو. بهت گفتم پاشو من بشینم، گفتی حواسم هست. گیج خواب بودی، اما گوش نکردی، بدشانسی بارونم می‌اومد، جاده هم لغزنده بود، دید کافی هم نداشتی. ولش کن دیگه فکرشو نکن. و ستار با تأسف گفت:

ـ خدا لعنتش کنه، باور کن کامیونه یه دفعه ظاهر شد.

ـ راست می‌گی منم ندیدمش. یه دفعه رفتی تو شکمش. چه مصیبتی به پا شد. به قول فریده اتّفاقی است که افتاده دیگه کاریش نمیشه کرد. در عوض امروز همه فامیل و همسایه‌ها و دوستانمونو ملاقات می‌کنیم. بریم که داره دیر میشه.

ـ اونا به خاطر ما میان. دلم براشون تنگ شده... متأسفانه فاصله ها این قدر زیاد شده یا باید تو مجلس عروسی همدیگه رو ببینیم یا تو مجلس عزا...این بدبختی نیست!؟

و سیامک آهسته طوری که سالار بیدار نشود، گفت:

ـ آره راست میگی...همینه دیگه، اما ما باید به موقع اون جا باشیم و به همشون خوش‌آمد بگیم. راستی دوستم سوار ماشین شد یه وقت حرفی بهش نزنی، اون بدبختم چند وقت پیش تصادف کرد، هنوز گیجه نمی‌دونه چه اتّفاقی براش افتاده!