لحظاتی در زندگی وجود دارد که ما به سادگی نمی توانیم آنها را واقع بینانه تصور کنیم. مرگ ـــ یکی از آنهاست. سالِ آخر دانشگاه؛ در دورانِ پسا فاجعه‌ی چرنوبیل ـــ یکی‌ از همکلاسی‌های من در نزدیکی‌ پاریس خودکشی کرد. او را چندان نمی‌‌شناختم ولی‌ سخت از این جریان تکان خورده و تصمیم به نگاشتنِ مطلبی کرده تا در میانِ نوشتهای ماهانه‌ی ادبی ـ علوم اجتماعی دانشگاهی آن سال ـــ چاپ شود. آن نوشته را هنوز دارم، یک جور تحقیقاتِ سطحی در زمینه‌ی خودکشی و احساساتِ افرادی که خواستار مرگِ خود هستند. سالها بعد دوستی‌ از همان دوره که می‌‌دانست زبانِ اسپانیولی را می‌‌دانم ـــ به من سفارش کرد تا با آثارِ اوراسیو کیروگا؛ نویسنده‌ی اروگوئه آشنا شوم. شاید در آن میان چند نکته از چشم پنهان مانده را کشف کنم، این قضیه را چندان جدی نگرفته تا زمانی‌ که خود تجربه‌ی مرگ و مُردن را بدست آوردم.

کیروگا یکی از استادان داستان آمریکای لاتین؛ با نثری زنده، طبیعت‌گرا و نوگرا بود. داستان های آن اغلب طبیعت را با ویژگی های ترسناک و هولناک؛ به عنوان دشمن شرایطِ زندگی انسانی را به تصویر می کِشد. او را معمولاً با نویسنده آمریکایی ـــ ادگار آلن پو مقایسه می کنند. وی مرگ را زود با چشمانِ کوچَکش ـــ بوئید، پدر و برادرش در برابر چشم‌هایش مُردند، چندی بعد ناپدری‌اش که به بیماری فلج مبتلا بود، فجیعانه خودکشی کرد. بهترین دوستش ـــ زمانی که کنار هم سرگرمِ بررسی یک سلاح بودند، ظاهراً به طور تصادفی با همان سلاح کشته شد. دردها و زجرهای او پایانی نداشتند. همسر اول اوراسیو ـــ دچار جنونِ مرگباری شد.

معتقدم که ما می‌توانیم لحظه‌ی مرگ خود را تصور کرده و اما عدم امکان تصور آن نیز برای عده ای وجود دارد. زیرا ما مرگِ خود را از نقطه ای از زمان تصور کرده که هنوز آینده ای در خود ـــ متورم دارد. مرگ ما را در هر شرایطی ـــ می ترساند، منتهی هر کسی بر طبق شخصیتِ احساسی ـ موجودی زندگی خود با مرگ روبرو می شود.

کیروگا در کتابِ مردِ مُرده (۱۹۲۰ میلادی به چاپ رسید) این قضیه را اینگونه توصیف می کند:

در طول زندگی اغلب فکر می‌کنیم که روزی پس از سال‌ها، ماه‌ها، هفته‌ها و روزهای آماده‌سازی، به نوبت خود در آستانه‌ی مرگ خواهیم رسید. این قانونِ کُشنده، پذیرفته شده و پیش بینی شده است. به حدی که معمولاً به خود اجازه می‌دهیم که به طرز دلپذیری توسط تَخیلاتِمان سوق داده شده تا آن لحظه که در میان همه، اخرین نفس خود را می‌کِشیم. اما بین لحظه‌ی کنونی و آخرین انقضا، چه رویاها، نابسامانی ها، امیدها و درام هایی در زندگی خود می بالیم! این وجود پُر نشاط، قبل از حذفَش از صحنه‌ی انسانیت، هنوز چه چیزی برای ما دارد! این تسلی، این لذت و دلیل غوغاهای مُرده خواری ماست: مرگ بسیار دور بوده و آنچه هنوز باید تجربه کنیم بسیار پیش بینی نشده است! هنوز…؟

کیروگا در کتابِ مرد مرده داستان مردی را روایت کرده که با قمه‌ی خود دچار حادثه می شود. او تنها است، منزوی بوده و می داند که این زخم در عرض چند دقیقه ـــ او را خواهد کشت.

نویسنده روشن به خواننده نمی‌گوید که این مرد می‌میرد یا زنده می‌ماند، بلکه فرایند پیچیده‌ی مرگ را به‌صورت یک روایت داستانی بیان می‌کند. داستان، مانند خودِ یک زندگی، جایی برای حدس و گمان های غیرمستقیم ارائه نمی دهد. از عنوان آن می دانیم که انسانی می میرد، همانطور که می دانیم روزی هم ما خواهیم مرد. اما قهرمان داستان دیدگاهی داشته که برای ما قابل تصور نیست: او یقیناً می داند که مرگش ـــ نزدیک است.

در مواجهه با این علم، می توانیم با فکر کردن به رویاها و برنامه هایی که ما را از مرگ جدا می کند، خود را آرام کنیم. یعنی در چیزهایی که قرار است قبل از رسیدن به پایان تجربه کنیم. این روشِ ما برای مقاومت در برابرِ مرگ است. دیگری؛ قهرمان مردِ مُرده، نمی تواند به زمان؛ به عنوانِ یک عامل امیدوارکننده ـــ متوسل شود. او زمانی در پیشِ رو نداشته و در نتیجه هیچ چیز ندارد، وی فقط احساس غیرواقعی بودن، پوچ بودن را دارد. در کتاب آمده:

مرد مقاومت می کند ـــ این وحشت؛ بسیار غیرمنتظره است! ... و فکر می کند: این ... این یک کابوس است.

ما می توانیم فکر کنیم که طرحِ مرد مُرده؛ ترکیب کاملی از زندگی است: اتفاقی اُفتاده و در نتیجه مردی می میرد. اما داستان بسیار عمیق تر از آن است. هَندایِش واقعی این گونه خواهد بود: اتفاقی می افتد و در نتیجه؛ مردی که از بدو تولد شروع به مردن کرده ـــ می میرد.

هیچ حکایتِ دیگری در میان نبوده و هیچ پایانِ دیگری در انتظار نخواهد بود. اُمیدی نیست. او می‌میرد. سَرد، مرگبار و اجتناب ناپذیر، او می میرد. این یک ماجرای ماورای طبیعی است. آنگونه که است ـــ باید قبولَش کرد.

آیا این خواننده است که دچار وهم شده و مرد از مرگ فاصله دارد؟ خیر. عادلانه بوده که ما هم همین اعتقاد را در خود پرورش دهیم. تنها چیزی که ما را از قهرمانِ مرد مُرده متمایز می کند ـــ مجموعه اتفاقاتی بوده که امیدواریم ما را از مرگ جدا کند. اما برای او ـــ دیگر رویا، امید یا پروژه ای وجود ندارد. هیچ تعویقِ وجود نخواهد داشت. بین همین حالا و مرگ ـــ فاصله ای نیست.

اما پس از آن؛ اتفاق عجیبی رخ داده و ما فقط در لحظاتِ قبل از مرگِ خود ـــ قادر به تأیید صحتِ آن خواهیم بود. ناگهان به نظر رسیده که زمان متوقف می شود. اما نه؛ موشکافانه؛ اینطور نیست. قهرمان مرد مُرده قبل از مرگ، احساس می‌کند؛ کوچک، بی‌اهمیت و بی‌ ارزشِ انسانی است. تلخ وار؛ او دیگر در دنیا زندگی نکرده و بلکه دنیا در او حیات دارد. جریان فراتر می رود و پس از ناپدید شدنَش؛ همه چیز همچنان وجود دارد، مثل همیشه عادی و روزمره. تکرارِ نفس ها، گذشتِ ساعات.

می خوانیم:

چه چیزی تغییر کرده است؟ هیچ چیز. همه چیز ... همه چیز دقیقاً مثل همیشه است؛ خورشیدِ آتشین، هوای پر جنب و جوش، درختان موزِ بی حرکت، حصاری با تیرَک های بسیار ضخیم و بلند که به زودی باید تغییر کنند...

به همین دلیل است که قهرمان داستان ـــ نامی برای خود ندارد. اگر همه‌ی ما او هستیم، چگونه می توانیم همچو او این چنین احساساتی را تجربه کنیم؟ شرایط مرگ او ـــ مربوط به خود اوست، اما احساس بی اهمیتی او در برابر زندگی روزمره ای که از او باقی مانده است، در رویارویی با دنیایی که پس از مرگش بدون تغییر باقی می ماند، متعلق به همه‌ی ما بوده و دقیقاً همان احساس بی اهمیتی است که او را به این حس رسانده که تنها واقعیت ـــ  بدرستی همان مرگ است.

این، شاید همان چیزی است که درست قبل از مرگمان احساس می کنیم.

اوراسیو کیروگا که از رنج هایش خسته و از آینده نآمید شده بود، متوجه شد که زندگی اش به پایان رسیده است، تصمیم خود را به باتیستسا ـــ دوستِ خوبَش سپرد: او مبتلا به سرطان بوده و می خاست به دردِ خود پایان دهد. کیروگا در حضور دوستش؛ یک لیوان سیانور نوشید و در عرض چند دقیقه از دنیا رفت.

این مرگی است که از درونِ عمیقی زاده می‌شود، با وجود شکلی که می‌گیرد، مرگی مناسب برای مردی که کیروگا بود. پس از مرگش جسدش سوزانده  و خاکسترش در جنگلی زیبا در کشورش ـــ پراکنده شد. سه فرزندِ او نیز خودکشی کردند.

این حسِ قبل از مرگ؛ این واقع‌گرایی جادویی را همگان تجربه خواهیم کرد.

نورماندی، اکتبر ۲۰۲۵ میلادی.