مژگان فرهمند

امروز:

اول:

از خونه رفتم بیرون که یه بسته آدامس بخرم. آدامس از نون شب واجب تره. من عاشق آدامس هستم. تا سوپرمارکت  شیش هفت دقیقه پیاده رویه.

دوم:

تا از سر خیابون پیچیدم، دیدم خیابون بند اومده چون یه سری ماشین مشکی به راهنمایی یه آقاهه با کلاه سیلندری و کت فراگ دارن آروم آروم میرن جلو. بقیه ی صف ماشین ها هم به دنبالشون. تشییع جنازه بود انگار. اتگلیسی ها در رسومات گذشته شون متوقف شدن. رسوماتشون هنوز مثل کتاب‌های چارلز دیکنزه.

سوم:

کمی جلوتر یه خانم و دو تا آقا با یه عالمه تراکت و بروشور وایساده بودن و پرسیدن دوست دارم در مورد انتخابات و گروهی که حمایت می‌کنند بدونم؟ گفتم من اصلا انگلیسی نیستم. گفتن باشه طوری نیست انگلیسی نیستی، ولی میتونی رای بدی. خنده‌م گرفت. مثل همه ی آدمهای عجیب سیاست زده حاضر نبودن حتی از سر یک رای بگذرند. گفتم بذار قشنگ خوب حالیشون کنم. بهشون گفتم: "من انگلیسی نیستم، مقیم انگلستان هم نیستم و اینجا هم زندگی نمیکنم." خداروشکر دیگه رضایت دادن و خندیدن. و رفتن سراغ بیچاره ی بعدی.

چهارم:

درست دو قدم جلوتر یه نیمکت بود. اینجا تو فواصل کوتاه نیمکت هست و من اینو خیلی دوست دارم. دوست دارم بشینم و آدمها و ماشین ها رو نگاه کنم و گاهی با هر کی که روی نیمکت نشسته کمی حرف بزنم. امروز روی نیمکت یه خانم خیلی مسن و خیلی خیلی انگلیسی نشسته بود. با پالتو و کلاه بافتنی قرمز و دستکش های مشکی. و هوا سرد نبود اصلا راستش.

تا نشستم خندیدم و بهش گفتم: "این خانم و اون دو تا آقا میخواستن مجبورم کنن رای بدم. من اصلا اینجا زندگی نمیکنم."

اون خانم پیر خندید. هر دو مشغول تماشای خیابون و آدمها شدیم. یه دفعه اون خانمه برگشت و از من پرسید : "لهجه ی شما خیلی عجیبه. اهل کجایین؟"

و این شروع یه مکالمه ی بیست دقیقه ای شد شامل کشف ملیت من و اینکه چطور اومدم انگلیس. و اون خانم که اسمش مارگریت بود در مورد اینکه چقدر اون مناطق انگلیسیه بهم توضیح داد و در مورد مقایسه ی تاریخ آمریکا و انگلیس شوخی زیرکانه ای کرد.

وقتی داشتم ازش خداحافظی میکردم بهم گفت:

"دو تا پسر دارم که هر پنج شنبه بهم زنگ میزنن تا احوالم رو بپرسن و بگن چه خبر. و من هیچ وقت خبری نداشتم بهشون بگم. ولی امروز میتونم بهشون در مورد تو بگم."

من خندیدم و گفتم : "میتونین بهشون بگین که یه موجود خیلی عجیب دیدم امروز."

مارگریت به علامت تایید سرش رو تکون داد و غش غش خندید.

پنجم:

رفتم یه بسته آدامس خریدم. سکه های پول اینجا رو هنوز اشتباه میکنم. آقاهه صندوقدار موقع حساب یه سکه ی پنج پنی بهم پس داد و تاکید کرد که این پنج پنیه. یاد گرفتی؟

و من یادم افتاد که در ایران چندین ساله که چیزی به اسم سکه وجود نداره. غم انگیزه

ششم:

تو راه برگشت کنار درختهای مجاور کتابخونه ی عمومی وایسادم و از آسمون چند تا عکس گرفتم. داشتم عکس میگرفتم که یه خانم مسن با یه عینک دور سبز خیلی خوشگل اومد کنارم و بهم گفت:

"میشه بپرسم چرا از درخت ها و اون بالا عکس میگیری؟"

گفتم: *واسه ی دوستای فیسبوکم. هر جا که هستم از آسمون بالای سرم عکس میگیرم و میذارم فیسبوک و میگم این الان آسمان زندگی منه. اینجوری اونام اینجا رو می‌بینن،"

خانمه خندید و گفت:" چه جالب! من الان وقت دندونپزشکی دارم و باید برم وگرنه وایمیسادم و در این مورد حرف میزدیم.

هفتم:

رفتم کتابخونه ی عمومی چند دقیقه. یه آفا و دو تا خانم پیر اونجا کار میکنن. آقاهه یه کراوات سبز پوشیده بود با یه عالمه قورباغه های کوچولوی زرد روش. موقع رفتن به آقاهه گفتم کراواتتون خیلی بامزه و قشنگه.

اون دو تا خانمه هم ذوق زده خندیدن و با هیجان گفتن: "آره آره ما هم بهش گفتیم."

اینکه یه انگلیسی بتونه ذوق زده بشه و با هیجان صحبت کنه خیلی عجیبه. مگه نه؟

هشتم :

پنج دقیقه ی باقیمونده به خونه رو قدم زنان اومدم. تو اون پنج دقیقه هیچ اتفاق دیگه ای نیفتاد. داشتم شاخ در می‌آوردم.

#مژگان