مرتضا سلطانی
اگه بخام آدرس دقیق بدم باید بگم من یه دهه شصتی ام؛ دو سال از جنگ گذشته بود که من در خانواده نیمه مذهبی پا به جهان گشودم: ببخشید چشم به جهان گشودم. مسلما اگر اونوقتی که چشم گشودم می تونستم بفهمم که توی ایران، توی منطقه خاورمیانه، وسط سالهای جنگ و در آبادان و مخصوصا و مخصوصا توی دوران حکومت امام زمان، دارم بدنیا میام، جابه جا دنده عقب میزدم توی محیط امنِ رَحِم مادر و به این میزان عظیم از بداقبالی و جبر جغرافیایی لعنت میفرستادم.
البته من از دوران جنگ خاطراتِ تکه پاره و غبارآلودی بیشتر یادم نیست: دود سیاه که مثل یه لوله ی بزرگ میرفت بالا، نشستنمون تو تاریکی، رفتن زیر میز و گرمای بغل مادرم که منو سفت بخودش فشار میداد تا حس امنیت داشته باشم، نخل های سوخته و سیاه و البته صدای سوت کر کننده و انفجار و البته یه صدای مبهمی مثل «علامتی که هم اکنون میشنوید ...» بزرگترین اثر جنگ هم این بود که ما رو تبدیل کرد به «جنگ زده». مجبور شدیم خونه و محله و دوستان و همه رو پشت سرمون توی همون ساختمان های ویران شده جا بذاریم و دسته دسته آواره ی شهرهای مختلف شدیم. ما اومدیم اصفهان و نزدیک فولادشهر توی یه منطقه ی کوچک که بهش می گفتن «مجتمع» نشستیم. حتی تو عالم همون شیش، هفت سالگی هم از جنگ و صدام یزید کافر تا مغز استخون متنفر بودم: خصوصا که منو زورکی از دوستام تو شهر زادگاهم جدا کرده بود، دوستایی که هر روز باهاشون تو زمین خاکی جلوی خونه مون بازی میکردیم: تا قبل اینکه برم کلاس اول، تو خنکی پاییز از صبح تا عصر تو اون زمین خاکی فوتبال بازی میکردیم و ظهرای خرماپزون تابستون هم که از اون زمین تفتیده آتیش زبونه می کشید، میذاشتیم قبل غروب بازی مونُ شروع میکردیم. هر روز خدا هم با پای خون آلود می اومدیم خونه، اینقدر توی اون خاک و سنگا دوییده بودیم که پاشنه ی پام سفت شده بود.
اشتباه نشه ها، حالا کسی فکر نکنه من نوستولم زده بالا: از این نوستالژی زده ها یِ خاطره باز نیستم، نه. ولی خب بالاخره آدم تا هنوز بچه ست و هنوز درگیر مسئولیت ها و جدیت زندگی نشده، مسلمه که براش اون دوران هر قدرم که بد گذشته باشه خوشایندتر از بعده: انگار فقط تو همون دوران کوتاه بچگی آدم فقط می تونه واقعا از ته قلبش برای چیزی اشتیاق نشون بده، بخنده و ناراحتی هاشم کوتاه باشه. اینها همش البته به معنای این نیست که بچگی ام همش به بازی و خنده گذشت. در واقع خیلی زود اخبار جنگ مثل پتکی توی سرمون فرود اومد و فهمیدیم نصف فامیلمون که بعضیاشون هم خرمشهر بودن یا کشته شدن یا هیچ خبری ازشون نیست: دایی ابراهیم، پسر دایی پدرم، یکی خاله هام، مامان بزرگم که بهش می گفت بی بی عزیز... اینها یادم مونده وگرنه احتمالا بیشتر بودن، حالا دیگه نگم از چندتا جوونای فامیل که رفتن جنگ و به قول حضرات شهد شهادت رو نوشیدند. شاید از دوران بچگی بجز این لحظه ها و صداها و تصاویر که همش سایه ی شوم جنگ روش افتاده، یه چیز دیگه هم هست که هنوز با منه و هرگز کمرنگ نشده: اونم علاقه م به فوتباله. برای من فوتبال همیشه چیزی بالاتر از یه سرگرمی بوده: با اینکه بعضی و بویژه رفقای چپی که میشناسم میخان فوتبال رو فقط به اون مناسبات مادیِ مسئله دارش محدود کنن ولی توی همون زمینای خاکی دوره ی بچگی ام، توی کوچه های خاکی و توسری خورده ی فقیرترین شهرها، قلب بچه های فقیر و بی چیز رو سوسیالیسم شاد نمی کنه بلکه فوتبال فراتر از تمام وعده ها و آرمان های سیاسی می تونه روزنه ی امید و دلگرمی و شور و شادی این بچه ها و این طبقه باشه. بگذریم.
خب در مورد ما میگن که نسل سوخته ایم: البته که این در مورد هر نسلی که توی دهه های بعد از انقلاب توی این کشور دنیا اومد صادقه. اما یه وقتایی چیزی که بیشتر منو میسوزونه اینه که اگه این دهه هشتادی ها و نودی ها - که دیدیم تو قضیه «زن، زندگی، آزادی» چه اَکَتی زدن - می تونن بگن با اینکه به فاک رفتن ولی برخلاف ما و رای مون به دولت اصلاحات و حتی ۸۸، هیچ مشروعیتی به این سیستم ندادن، ولی ما این ادعا رو هم نمی تونیم بکنیم. گرچه بازم معتقدم هر چیزی رو باید تو ظرف زمانی و بسترهای خودش سنجید...
خب درسته من به خاتمی رای دادم و ۸۸ هم به میرحسین. در واقع توی دوره ی خاتمی بود که وارد دانشگاه شدم. اون موقع مسلما فضا بازتر بود،دستکم تو دانشگاه. خب ما هم کله مون داغ بود: از اون بچه های فعال و کنشگر دانشگاه بودیم، روزی نبود که با حراست و بسیج دانشگاه به مشکل برنخوریم. کوچکترین مسئله - مثلا کیفیت بد غذای سلف دانشگاه - هم بهانه ای میشد تا یه جور اکت اعتراضی راه بندازیم: چیزی شبیه اعتصاب. منم بیشتر وقتا لیدر این حرکتا بودم: میشه گفت از اونا بودم که بعدا فهمیدیم بهشون میگن دانشجوهای ستاره دار.
نکته این بود که در اون برهه سیستم واقعا به این نتیجه رسیده بود که باید فضا رو بازتر کنه بویژه در دیپلماسی سعی کنه تنش ها رو کاهش بده، نه برای اینکه مثلا فهم این مسایلو داشتن، بلکه چون بعد از یازده سپتامبر و مواضع راست گرایانه ی بوش که حتی منجر به جنگ و حمله به افغانستان و عراق شده بود، مسئله ی جنگ و سقوط سیستم مطرح بود مث بلایی که سر صدام اومد. وانگهی اون زمان طیف راست در حکومت هنوز قدرت شو تثبیت نکرده بود و هنوز به یه جور مشروعیت - یا ایجاد توهم اینکه مرضی الطرفین هست- نیاز داشت.
از اینها گذشته جامعه ی ما جوون بود: بالای هفتاد درصد جامعه طیف جوون محسوب میشدن و اینا یه دریا مطالبه و خواسته ها رو پیش می اورد.
اینا از طرفی با ضرورت قدری بازتر کردن امور مواجه بودند و از طرفی بشدت میترسیدن مثل تجربه ی شوروی و سیاست گورباچوف یعنی «پروسترویکا» و «گلاسنوست» این باز شدن یه روزنه ی کوچیک، یکباره سیل آسا جریان پیدا کنه و همه چیزو غرق کنه، تصادفی نبود که مثلا تو ماجرای فرج سرکوهی و کانون نویسندگان، خود فرج تو کتابش اشاره می کنه که اینها در جلسات بازجویی اصلا به این مسئله اشاره کرده بودند که نمی خان تجربه شوروی تکرار بشه: چون تا گورباچوف فضا رو بازتر کرد همه اون خواست هایی که با مشت آهنین پشت سد حکومت گیر کرده بود یکباره مثل بهمنی روی سر حاکمیت هوار شد.
خلاصه همه اینها باعث شد که در کنار ضرورت گشایش امور، به سبوعانه ترین شکل هم سعی کنن کنترل امور از دستشون در نره: قضیه قتلای زنجیره ای و تعطیلی فله ای ده ها روزنامه و بازداشت و زندان و هزار یک معضل درست کردند تا از تبعات قضیه جلوگیری کنند. دولت خاتمی تو اونزمان البته وجودش بی دست آورد نبود - حداقل در کوتاه مدت - اما بنظرم در بسیاری موارد مقصر بودند: و با پشتوانه ۲۰ میلیون رای هم خاتمی باز جرات نمی کرد جلوی این توحش ایستادگی کنه و به عنوان یه آخوند تهش آغشته به همون مصلحت گرایی و منفعت طلبی آخوندی بود.
یکی از کارای خوبی هم که انجام شد ایجاد شرایط و مجوز برای تاسیس ngoها و تشکل های مردم نهاد بود که البته وزارت کشور احمدی نژاد دوباره شرایطی ایجاد کرد که خیلی شون تعطیل بشن اما بهرحال این تشکل ها بنظرم یکی از مهمترین امکان های جامعه مدنی برای افزایش آگاهی و سازمان یافتگی و طرح مطالبات از دولته؛ بویژه چون کاملا داوطلبانه ست و غیر دولتی.
یکی از مهمترین پیشفرض های مسلط بر اون جریان و اون سالها بویژه مبانی دموکراسی لیبرال بود. ما خودمونم خب بیشتر یکجور تغییر تدریجی رو معقول تر می دیدیم، بویژه اینکه بعد از فروپاشی شوروی جریان چپ که آلترناتیو رادیکالی برای مبارزه بنظر میرسید، اصولا یکجور گرایشی شمرده میشد که مبانی نظری اش ابطال شده. یادم هست وقتی چاپ دوم کتاب کارل پوپر یعنی «جامعه باز و دشمنان آن» با ترجمه استاد فولادوند در اومد، بشدت استقبال شد، ما تو دانشگاه در به در دنبالش بودیم بخونیمش. کتاب دیگه شکی برامون باقی نذاشت که مبانی نظری جریان چپ هم ویران شده و دیگه محلی از اعراب نداره: بویژه چون پوپر ریشه های چپ و نگاه ایدئولوژیک یا مستعد ایدئولوژیک شدن اونها رو تا افلاطون ردیابی کرده بود و کتابش نقد بعضا مغرضانه ای بود بر ایده های افلاطون و هگل و مارکس. از نظر ما هم اونچه از چپ باقی مونده بود فقط یکجور نگاه یوتوپیستیِ نوستالژی زده بود که هنوز داره «دیکتاتوری پرولتاریا» رو جستجو می کنه؛ کلا رادیکالیسم چپ گرایانه در نظر ما بیشتر یه نگاه صفر و صدی بود که میگفت یا همه یا هیچ؛ در حالیکه ما رویهمرفته متاثر از گفتمان اون روزها باور داشتیم که تحول تدریجی اتفاق می افته. منظورم لزوما چیزی که اصلاحات و اون بخش حکومتی شون مدنظرشون بود نیست: می تونم بگم دولت اصلاحات برای ماها بیشتر یه بهانه و امکان بود نه دولتی که باید دائم یکطرفه ازش حمایت کنیم.
امروز نمیتونم بگم پشیمونم که تو دوره اصلاحات به خاتمی رای دادم، بازم میگم بنظرم رویدادهای تاریخی رو باید تو متن خودشون دید و توی بستر و ظرف زمانی خودش. اما خب نمی تونم کلا خودمو از مسئولیت مترتب بر این قضیه مبرا بدونم.
البته میدونم بیشتر اینا که از زندگی ام گفتم یه جورایی تحلیل و سیاسی بود اما خب چه کنم این مسئله م از همون زمان دانشگاه به بعد همیشه با من بوده: گفتن نداره: اینور و اونور هم گاهی تحلیل می نویسم، قبلا میدادم شرق و شهروند گاهی چاپ میکردن الان بیشتر توی کانال تلگرامی خودم می نویسم: اینم یه کِرمیه رفته تو وجودمون ول کنم نیست، وگرنه اینکار جز کتک و زندان و بازداشت و ستاره دار شدن و این چیزا، هیچی واسم نداشته! البته اینجا سعی کردم یه نفس و تقریبا خودانگیخته و بی رتوش از زندگیم بگم.
بهرحال در پایان، در مورد زندگی ام می تونم بگم - به قول مرحوم دهخدا (یا شاید هم مرحوم معین) - این کاری بوده که تونستیم نه کاری که خواستیم.
نظرات