مردی به نام "عبدوس"، نام خانوادگی دلار فروش، شهریور ماهی به قصد رفتن به محل کارش: پیادهروی مقابل بانک ملی شعبه مرکزی "مشهد"، از خانه خارج شد اما ساعتی بعد سر از مناطق ییلاقی "طرقبه" درآورد. چگونه؟ نصراله برایتان توضیح میدهد. در ضمن بخشی از ماجرای پیش آمده را عبدوس زحمتش را میکشد وبرایمان تعریف میکند. اول ببینیم نصراله چه میگوید :
ـ عبدوسو میشناختم، کارش خرید و فروش دلار بود، معروف بود به عبدوس دلار فروش. گاهی معاملات دیگهای هم انجام میداد، بگذریم، منم کم کم از مشتریاش شده بودم. بهم اعتماد داشت. تا اینکه یکی از روزها بسته دلارهاش منو وسوسه کرد. آخ چی میشد اگه اونا مال من میشد! به خودم گفتم چرا که نه!؟ و ناگهان یک نقشهی شیطانی از ذهنم گذشت. عبدوس مثل هر روز به کارش مشغول بود اما اگه همراه من به سمت خونم راه افتاد، برای این بود که من ازش خواسته بودم. اون دقیقاً تو مسیری حرکت میکرد که من میخواستم. از همهجا بیخبرپشت سرم داخل خونه شد. اون منتظر بود زودتر اسکناسهای سبز رو نشونش بدم اما من ترجیح دادم اول ازش پذیرایی کنم. نوشیدنی خنک و دلچسبی دادم دستش، گفت دمت گرم! بعدش نوشابه رو بالا کشید. منم همینو میخواستم. اون منتظر بود پولارو نشونش بدم و معامله رو شروع کنیم منم منتظر بودم کمکم از حال بره، درست حدس زدید، یه سم قوی تو نوشابهاش حل کرده بودم. فقط تونست اسکناسارو لمس کنه. بعد گفت: حالم بده، این چی بود دادی بهم؟ یکدفعه ترس برم داشت که نکنه اثرش زود بپره. هول ورم داشت. پنجههامو دور گردنش قفل کردم و تا تونستم بهش فشار وارد کردم. نفسش گرفت و کبود شد. با عجله جیباشو خالی کردم و اونو تو صندوقعقب ماشین باجناقم جا دادم و یه نفس راحتی کشیدم. یک مُشت دلار و چند سکه طلا و دویست هزار تومن پول نقد ثمره همون نقشهای بود که خودم طرحشو تو ذهنم ریخته بودم.
عبدوسم این طور تعریف کرد: داشتم از حال میرفتم که یکدفعه به سمتم هجوم آورد هم فحش ناموسی میداد، هم گردنمو فشار میداد. خلاصه کارمو یکسره کرد. بعدش جیبامو خالی کرد. دلارها و پول نقد ایرونی چشماشو گرفته بود. چند تا سکهی طلا هم به چنگ زد اما از دو سه تا چک باارزش غافل شد. اونا تو جیبم موند. نفهمید. عجله میکرد. فکرنمیکرد دیگه چیزی همرام باشه. وقتی منو خفه میکرد، چندتا فحش و ناسزا نثارم کرد. بیشتر از همه وقتی جنازه سنگین منو حمل میکرد از دستش شدیداً عصبانی بودم چون که فحشای ناموسی بهم میداد. منم پا به پاش میاومدم انگار نه انگار مُرده بودم. حیرون بودم وبه سمتش هجوم میبردم و مشتمو حوالش میکردم اما انگار میزدی تو هوا. یکدفعه گفتم: وای بدبخت شدم من کجا هستم؟
ـ تو صندوق عقب جاش امن بود. تا حدودی خیالم راحت بود. برای اینکه رد گم کنم رفتم به چند تا معاملات املاکی سر زدم. وانمود میکردم برای دخترم دنبال اتاق خالی میگردم. یک هفته بود پشت گوش انداخته بودم. شوهرش بیابونگرد بود زحمت این کار افتاده بود گردن من. اما خلاصه بهونه خوبی بود. در ساعاتی که عبدوس سر به نیست شده بود، من محله به محله دنبال اتاق خالی میگشتم طوری که اگه لازم میشد، این صاحب املاکیها میتونستند شهادت بِدن من تو اون ساعتا کجا بودم. اینم جزیی از نقشه ام بود.
ـ جنازه منو تو خیابونای مشهد میگردوند حتی یکبار به اتّفاق یکی از املاکیها رفتند یه جایی رو دیدند. یه خونه خالی تو محله همشیرهام بود. پسر خواهرم عباس داشت تو کوچه بازی میکرد. صداش زدم. گمون کردم صدامو شنید اما شاید پیش خودش فکر کرد خیال کرده، یکدفعه به نقطهای خیره شد، اما چیزی متوجه نشد. نمیتونستم از جنازهام دست بکشم، نیمی از وجودم عقب ماشین بود، قبلاً چند بار با همین ماشین که به باجناقش تعلق داشت، رفته بودیم به دشت و صحرا و یا تو شهر گشت زده بودیم، اما امروز بدون ماشین اومده بود، غافل از اینکه چه نقشهی شومی برام کشیده بود. به سرعت داخل خونهی همشیره شدم. با شوهرش درگیر بود، اونم وسط روز. به سمت جواد شوهر تریاکیش هجوم بردم، اما چیزی نفهمید و من دوباره وحشت کردم. ترسیدم نصراله منو قال بگذاره. چند بارم همشیره رو صداش کردم بعد با ناراحتی زیاد از خونهاش زدم بیرون. به سرعت خودم رو به ماشین رسوندم. ماشین راه افتاده بود اما پاهای من قدرت عجیبی برای رفتن به دنبالش داشت. نمیدونم معامله کرد یا فقط برای رد گم کردن بود. داشت برای دخترش اتاق خالی پیدا میکرد هرچی بود تموم شد و کمکم غروب هم از راه رسید.
ـ به این فکر افتادم هوا که تاریک شد ببرمش طرفای طُرقبه سربه نیستش کنم. از چند روستا گذشتم تا اینکه به نزدیکی روستای "ازغد" که رسیدم یه گودال توجه منو جلب کرد. جای مناسبی بود. جنازه رو بیرون کشیدم و اونو داخل گودال انداختم. اندازه بود.
ـ چند تا قطعه سنگ کوچک و بزرگ از دورُ بَر گودال پیدا کرد و انداخت رو جسدم. یه مقدار هم خاک ریخت تو حفرههای خالی تا حسابی پنهونم کنه. همونجا ولم کرد و رفت و من هنوز باورم نمیشد به قتل رسیدم.
ـ فرداش ماشین رو تحویل اصغر باجناقم دادم. قبلاً با هم رفیق بودیم یه مدتیه که باجناق شدیم. پسر باحالیه. خلاصه ماشینش به دادم رسید. هیچ ردی جا نگذاشته بودم. نقشهام حرف نداشت اما نمیدونم چی شد پس از چهل روز که از این ماجرا میگذشت دستگیر شدم و بالاخره مجبور شدم اعتراف کنم. مأمورا چند سرنخ با خودشون آورده بودند اما هیچکدومش به من منتهی نمیشد فقط رد من در یکی از سرنخها وجود داشت که در نیمه راه گم میشد و من که حسابی گیج شده بودم آنها را از وسط راه ناخواسته به سمت محل قتل هدایت کردم!
با نشانی و آدرسی که نصراله به مأموران پلیس داد، آنها موفق شدند نیمی از جنازه متعفن عبدوس را کشف و آن را تحویل خانوادهاش بدهند. چکها نیز ضمیمه پروندهاش گردید. ترجیح دادم این بخش داستانی کار شود. گمان میکنم بی تأثیر نبود. اگر درگزارش پلیس نمیآمد که نیمی از جسد توسط حیوانات درنده و گرسنه خورده شده بود، ما هم از این موضوع غمانگیز حرفی نمیزدیم. نصراله بدون شک محاکمه و اعدام خواهد شد اما قبل از اینکه او پای چوبه دار برسد قوهی تخیل ما آزادانه به سیر و گردش خواهد پرداخت و او درحالی که آخرین ساعات عمرش را با ناباوری میشمرد، ما به اتّفاق به چندین سال پیش باز میگردیم، به زمانی که نصراله، لیلا دختر کوچکش را درآغوش گرفته و او را میبوسد. او از دیدن لبخند معصومانه دخترش لذت میبرد اما در همان حال آیا میتواند تصور کند که روزی روزگاری درحالیکه جنازهای را در صندوق عقب ماشینش حمل میکند، همزمان به دنبال اتاق خالی برای دختر دلبندش خواهد گشت؟ هرگز قادر نخواهد بود اینگونه تصور کند اما دخترش میتواند با اندوهی تمام هنگامی که غذای ظهر را تهیه میکند، پیش خود خیال کند پدرش درحالی که جنازهای را در پشت ماشین باجناقش پنهان ساخته، داشته برای او دنبال اتاق خالی میگشته است. او حتماً گاهی به این ماجرا خواهد اندیشید. نیازی به قوهی تخیل ندارد. آنچه که رُخ داده بیشک تا سالهای سال در ذهن و خیال او گردش خواهد کرد، بیآنکه از حرکت بازایستد. اما اگر روزی به ما بگویند دیگر این تصور و خیال دردناک در ذهن لیلا دختر نصراله معدوم گردش نمیکند، ما فقط میتوانیم و یا این اجازه را داریم که یک حدس بزنیم و البته تا حدود زیادی میتوانیم مطمئن باشیم حدسمان واقعیت دارد.
hasankhadem3
نظرات