حسن خادم
ناگهان مادرم جلوی در اتاقم ظاهر شد و گفت:
ـ کریم بلند شو زود باش سماورو روشن کن، الان چند تا مهمون برام میرسه.
بلند شدم نشستم:
ـ عمو که قراره فردا بیاد.
ـ اینا همسایه ها هستند، پاشو وقت نداریم، یه دستی هم به باغچه و حیاط بکش، منم اتاقارو مرتب میکنم.
میان راهرو کنارش ایستادم و گفتم:
ـ آخه این وقت شب، کیا هستند؟
ـ بعضیها شونو میشناسی، بعضیهاشونم اصلاً ندیدی.
ـ یعنی چی؟
ـ ببین چی میگم، مردههای کوچه امشب مهمون منند!
ـ چی میگی، یه مشت مرده دعوت کردی!؟
ـ این چه حرفیه، یه عمر تو این کوچه نون و نمک همدیگه رو خوردیم، زود باش معطل نکن، ضمناً باباتم قراره بیاد، دوست نداری ببینیش؟
ـ چرا، از خُدامه.
ـ پس معطل نکن. اگه سماور آب نداره، آبش کن. زودباش. حاجی خان میخواد بیاد، همسایمون، توران خانوم و کبری خانومو که میشناسی اما خدیجه خانومو و رباب خانومو اصلاً ندیدیشون. خدا رحمتشون کنه، خیلی مهربون بودند. همیشه کمکم میکردند حیف که دستم کوتاست! بجنب، اگه بدونی چقدر ثواب داره، پذیرایی از مُردهها قسمت هر کسی نمیشه. من رفتم به کارام برسم.
از ملاقات با مُردگان ترسی نداشتم اما چون بار اولم بود، هیجان زیادی داشتم. درثانی دلم برای پدرم تنگ شده بود. چند ماهی بود به خوابم نیامده بود. سماور آب داشت، آن را روشن کردم و بلافاصله چراغ حیاط را زدم و همه جا را آب پاشیدم. یک شب پايیزی بود وهوا کم و بیش خنک بود. سماور پای دیوار روی میز کوچکی داخل حیاط قرار داشت. یک سکوی سنگی کنارش بود همان جا نشستم و یکدفعه به یاد مهمانان مادرم افتادم. بلافاصله از جایم بلند شدم و در خانه را گشودم و نگاهی به سرتاسر کوچه انداختم. سه تیر چراغ برق کوچه طولانی و بنبست ما را از تاریکی شبانه بیرون آورده بود. ماه نیز از گوشهای در آسمان میتابید. سگهای ولگرد از اطراف سروصدا میکردند اما داخل کوچه خلوت بود و اگر آن لحظات زندهای هم عبور میکرد من او را مُرده میپنداشتم.
خانهی ما وسط کوچه قرار داشت و یکی از مُردگان که حاجی خان نام داشت منزلش تقریباْ روبروی خانهی ما بود. اولین کسی که در کوچه ی ما صاحب تلویزیون شده بود، او بود. معمولاْ کسی را به خانهاش راه نمیداد مگر وقتی که دلش میسوخت و آن وقت بچهها را درون راهرو و یا اتاقی که تلویزیون آنجا قرار داشت جمع میکرد تا محو آن تصاویر جادویی شوند. این همه خاطرات من از حاجی خان بود. نگاهی به در خانهاش انداختم. بسته بود و گربهای در بالای دیوار خیره نگاهم میکرد. در را بستم و به عشق دیدن پدرم جارو به دست گرفتم و حیاط را حسابی تمیز کردم. در همین هنگام صدای مادرم را شنیدم که گفت:
ـ هنوز کسی نیومده؟
ـ نه، کوچه خلوته.
دقایقی گذشت و همین که کارم تمام شد، دو قالیچه آوردم و یکی از آنها را روی تخت چوبی کنار دیوار پهن کردم و آن دیگری را زیر پنجره یکی از اتاقها انداختم و بعد سه چهار پشتی و بالش آوردم تا مُردگان به آنها تکیه دهند اما جای پدرم را روی تخت بطور ویژهای مرتب کردم. مادرم از میان پنجره یک سینی پر از میوه به دستم داد و گفت:
ـ میشنوی، صداشون داره میاد!
سینی میوه را روی تخت گذاشتم و مادرم به همراه چند بشقاب و کارد و چنگال داخل حیاط شد.
ـ برو درو باز کن، چرا درو بستی؟
به سمت در حیاط رفتم و آن را گشودم، تا چشمم به حاجی خان افتاد با حیرت و تعجب سلامش کردم. پاسخم را داد و تعارفش کردم داخل شود. انگار خبر داشت چون که از همان پای در خانه اش گفت: هنوز کسی نیومده؟
ـ خیر.
ـ پس هر وقت بقیه اومدند، منم میام. از دعوت مادرت نمیشه گذشت!
آنگاه نگاهی به دو سمت کوچه انداختم. از یک سمت توران خانوم در حالی که تکه نانی به دست داشت نزدیک میشد و از طرف دیگر کوچه کبری خانوم با پاکتی در دست پیش میآمد. دو زن چادری دیگر نیز از ته کوچه بنبست آهسته و بدون عجله بالا میآمدند. گفتم:
ـ دارند میان، فقط چهار نفرند..
مادرم که قوری را زیر شیر سماور گرفته بود، گفت: بقیه هم کم کم پیداشون میشه... صبر داشته باش، درم باز بگذار!
و بعد به سرعت داخل اتاق شد تا به سرو وضعش برسد وخود را آماده کند. یک روسری گلدار انتخاب کرد و آن را در سایه روشن اتاق سرش کرد. از شادی او من هم خوشحال بودم. کمکم سروصداهای داخل کوچه بیشتر میشد. خودم را پای در خانه رساندم. بیشتر از ده نفر زن و مرد و پیرو مُسن از دو سمت کوچه پای در خانه جمع شده بودند. همه مُرده بودند در حالی که بعضیها خوراکی یا چیزی در دست داشتند. در خانه چهارطاق باز بود. به آنها خوشآمد گفتم و تعارف کردم داخل شوند و ناگهان دو سه زن که هیچگاه آنها را ندیده بودم، یاالله گویان زودتر از بقیه وارد حیاط خانه شدند. انگار مرا میشناختند و به اسم صدایم زدند و حالم را پرسیدند. اما آنهایی را که خودم میشناختم مرا بیشتر به هیجان آورده بودند. با تعجب نگاهشان میکردم. به سرعت داخل اتاق شدم. مادرم نگاهم کرد. گفتم:
ـ مامان اومدند، چقدرم خوراکی آوردند!
ـ بهت چی گفتم، اینا رو برای تو آوردند، اگه بدونی پذیرایی از مُردهها چقدر ثواب داره، برو ازشون پذیرایی کن، منم الان میام.
داخل حیاط شدم. دیدم زنها در گوشهای نشسته و گرم صحبت و بگوبخند هستند. اما مردان کنار باغچه ایستاده و با هم پچ و پچ میکردند و گاهی هم مرا نگاه میکردند. پدرم در میان آنها نبود و من همچنان انتظارش را میکشیدم. از چای تازهای که مادرم دم کرده بود داخل استکانها ریختم. او از اتاق بیرون آمد و اشاره کرد که چای را بگردانم و بعد خودش میان زنها نشست و مشغول گفتوگو و صحبت با آنها شد. بلافاصله سینی چای را به دست گرفتم و چای تازهدم را به مُردگان تعارف کردم. کمی سردم شده بود اما آنها انگار سرما و گرما را احساس نمیکردند. اولین دستی که به سمت سینی چای نزدیک شد، متعلق به حاجی خان بود. لاغر و باریک بود و با آن چهره سرخ و سفید و رنگ پریدهاش تبسمی کرد و قبل از این که استکان چای را بردارد، از داخل جیب کتش یک پرتقال درآورد و به من تعارف کرد. کمی هول شدم و تا آمدم آن را از دستش بگیرم ناگهان سینی چای برگشت و با صدایش از خواب پریدم.
همین که چشم گشودم عکس قاب شدهی مادرم را روی طاقچه دیدم وگریهام گرفت. به من زُل زده بود.
ـ مامان مهمونات اومدند دیدیشون؟ پس بابا چرا نبود؟
خواب عجیبی بود. گریه ام گرفت بیشتر بخاطر بابام. در آن رؤیا تقریباً نیمه هوشیار بودم به طوری که حتی آگاه بودم عمویم به اتّفاق خانوادهاش فردا ساعت ده صبح خواهند رسید. از جایم بلند شدم. با دستمالی اشکم را پاک کردم و سپس داخل حیاط رفتم. باد خنکی شاخ و برگ درختان را تکان میداد و من که به شدت تحت تأثیر رؤیایم قرار گرفته بودم، نگاهی به آسمان انداختم. ماه جابجا شده بود و ستارگان کم و بیش دیده می شدند. جیرجیرکها آواز میخواندند و صدای سگهای ولگرد از اطراف به گوش میرسید. کلید برق حیاط را زدم و آنگاه جاذبهی حضور نامرئی مُردگان مرا تا پای در خانه کشاند. با کمی ترس و هیجان آن را گشودم و ابتدا نگاهی به در بستهی خانهی حاجیخان انداختم. پانزده سال میشد که مُرده بود. بعد سراسر کوچه ی روشن را از نظر گذراندم. اثرات آن رؤیا کمی مرا ترساند. بلافاصله در را بستم و بار دیگر نگاهی به همه سوی حیاط انداختم. به اتاقم رفتم و در جایم دراز کشیدم. ترسیده بودم و عمداً چراغ حیاط را روشن گذاشتم.
مدتی گذشت. مدام در رختخوابم جابجا میشدم اما خوابم نمیبرد. ساعتِ روی طاقچه چهار صبح را نشان میداد که ناگهان زنگ در خانهیمان به صدا درآمد! خواهر بزرگم زهره از آن اتاق بیرون آمد و چراغ اتاقم را روشن کرد و گفت:
ـ کیه این وقت شب؟
ـ نشسته بودم و او با تعجب نگاهم میکرد. گفتم:
ـ حتماً عمو اینا هستند.
ـ امکان نداره اونا زودتر از ده صبح نمیرسن، زن عمو خودش گفت. آهان فکر کنم اعظم خانوم باشه. آخه شوهرش حال ندار بود. تعارفش کردم اگه نصفه شبی حالش بدتر شد، کریم میبردش دکتر.
ـ تو هم بیکاری ها، این وقت شب کجا ببرمش؟
ـ نگو این حرفو گناه داره، بیچاره کسی رو نداره.
ـ حداقل به من می گفتی.
دوباره صدای زنگ در خانه شنیده شد.
ـ حتماْ اعظم خانومه، بلند شو بده، ثواب داره، بیچاره ها کسی رو ندارند.
با بی حوصلگی سرم را تکانی دادم و به اتّفاق داخل حیاط شدیم.
ـ چراغ حیاط برای چی روشنه؟
ـ رفتم دستشویی یادم رفت خاموش کنم.
داخل حیاط زهره خواهرم پشت سرم میآمد و قبل از آن که در را باز کنم، داد زد:
ـ کیه؟
ـ مائیم، عموجان باز کن درو؟
یکدفعه با تعجب به یکدیگر نگاه کردیم.
ـ عمو ایناان. چرا حالا اومدند؟
ـ یواش زشته می شنوند، حتماً ماشینشون زودتر راه افتاده.
و بلافاصله در را گشودم. ابتدا زنعمویم داخل شد ودرحالی که سلام و احوالپرسی میکرد زهره را در آغوش گرفت و بعد سه فرزند دخترشان وارد حیاط شدند. آخر از همه عمو حجت وارد شد آن هم با تبسمی مثل همیشه. روبوسی کردیم و او مرا در آغوش گرفت.
ـ خوبی عمو جان. میبخشید این وقت شب، از خواب انداختیمتون!
ـ نگید این حرفو، خیلی خوش آمدید، منزل خودتونه! ما صبح منتظرتون بودیم.
ـ قرار بود نه صبح تهران باشیم اما زودتر رسیدیم.
ـ عیبی نداره، تو این هوای سرد حتما اذیت شدید. خیلی خوش آمدید.
ـ حالا کو تا سرما، تازه وسط پاییزیم.
و بعد خندید. زهره زنعمو و بچهها را داخل یکی از اتاقها برد و بلافاصله با روشن شدن چراغ اتاق دو خواهر کوچکترم نیز از خواب بیدار شدند. اتاق پر از حرف شد و حسابی گرم صحبت شدند. زهره سماور را روشن کرد و برای عمو حجت در اتاقم جا انداخت تا کمی استراحت کند. من به اتّفاق عمویم هنوزداخل حیاط روی تخت چوبی نشسته بودیم و او دوباره به حرف آمد و گفت:
ـ راست میگی هوا اینجا داره سرد میشه، اما طرف ما بهتره.
ـخُب خیلی خوش آمدید. اتفاقا وقتی زنگ زدید فکر کردیم زن همسایمونه آخه شوهرش کسالت داره، گفتیم حتما کمک می خوان.
ـ خدارو شکر که به فکر همسایه تونم هستید، خدا خیرتون بده.
ـ سلامت باشید. بریم تو اینجا کمی سرده.
ـ میریم. وقت زیاده، فقط ببخشید که از خواب بیدارتون کردیم.
ـ نه عمو جان این چه حرفیه، منزل خودتونه. اتفاقاْ من بیدار بودم.
نگاهش کردم. رنگش کمی پریده بود. کتش را گرفتم و به چوب لباسی داخل راهرو آویزان کردم و باز در کنارش نشستم. بار دیگر با تبسمی که همیشه نقش چهره اش بود، به من چشم دوخت و گفت:
ـ شب جمعهاست خدا بیامرزه مادرتو، ، خدا بیامرزه پدرتو. اتّفاقاً تو اتوبوس کمی خوابم برد پدرتو خواب دیدم.
ـ اِ چه جالب!
ـ خدا رحمتش کنه. دیدم کنارم نشسته. تعجبم شد. ازم پرسید، کجا میری؟ گفتم داریم میریم خونهی شما. گفت مگه میدونی خونهی من کجاست!؟
گفتم همون جای همیشگیه دیگه، عوض که نشده. بعدش یه لبخندی زد و دستمو فشار داد و گفت: پس رفتی خونه سلام منم برسون. عجله کن زنم صدیق امشب چند تایی مهمون داره، زودتر برو که به مجلس برسی! چه میدونم والله مگه دیشب مهمون داشتید؟
ناگهان قلبم از هم شکافت و بیمعطلی از روی تخت بلند شدم و نگاه دیگری به عمویم انداختم. نفس در سینهام حبس شده بود. خشکم زده بود. با ترسی غریب به عمویم نگاه کردم و او گفت: خواب عجیبی بود. خیلی وقت میشد پدرتو خواب ندیده بودم، خدا بیامرزدش... عمو جان پس چرا پاشدی؟ بشین کمی با هم حرف بزنیم!
8/7/1396
نظرات