برای مسابقه انشای ایرون
بهشت خالی
فیلمنامهای به کوتاهی آه
پرویز فرقانی
گویند مرا که دوزخی باشد پست
قولیست خلاف، دل درآن نتوان بست
گرعاشق ومی خواره به دوزخ باشند
فردابینی بهشت همچون کف دست (خیام)
صحنه: صبح چهارشنبه اول ژانویه سال سه هزار میلادی. روز قیامت است. یک فضای لایتناهی. تا چشم کارمی کند میزهایی چیده شده که در جلوی هر یک، یک چهارپایه چوبی ساده گذاشتهاند و در پشت آن یک صندلی چرخان. بالای هر میز نیز یک تابلو کوچک است.
پشت هر میز صف های بی انتهایی از آدم ها ایستاده و این پا و آن پا می کنند یا چُرت می زنند یا از میوهها و شب چرههایی که گُلهگُله چیده شدهاست نمنم میخورند تا نوبتشان شود. اسرافیل با سوتی در دست ازاین صف به آن صف سرمیزند. در سوت خود میدمد و به ماموران انتظامات دستوراتی برای حفظ نظم میدهد.
میکائیل در سِمَت دادستان کل بر کار قاضیهایی که روی صندلی های چرخان نشسته اند نظارت میکند.
دوربین ازلانگ شات به سمت یکی از میزها که زیر جایگاه رئیس قراردارد فید این میکند. تابلوی بالای میز خوانده میشود: «شعبةالواحد – بلاد الحجاز والحوالی».
درجایگاه رئیس، جبرائیل با جلال و جبروت تمام نشسته است و چکش خود را با وقار برروی میز میکوبد ومرتب می گوید: «اُخرُس منفضلک!».
قاضیای که پشت میز نشسته میخواند: «فمن یعمل مثقالة ذرة خیر یره وفمن یعمل مثقالة ذرة شره یره» خوب بگو ببینم چیکارهای؟
پیرزنی که روی چهارپایه نشسته با ترس و لرز میگوید: آقا ما همه نماز روزه هامونو خوندیم و گرفتیم. همین وقت دهنش بی اختیار باز میشه و میگه: دروغ میگه سلیطه، چهار دفعه ماه رمضون توی حلق من آب ریخت.
پیرزن میگوید: ای بی صاحاب بشی ایشالله، ای ذلیل بشی، تو مثلاً دهن منی.
قاضی: ساکت بسه! قبول می کنم ازت، ان الله خیرالساطرین العیوب. حالا بگو ببینم گناه چی کردی؟
پیرزن: والله لاشیئی یا سیدی.
دست پیرزن ناگهان زبان باز میکند ومیگوید: دروغ میگه سلیطه یه دفعه منو کشید روسر یه نامحرم!
قاضی یک لوح سنگین فلزی به دست چپ او میدهد و میگوید: مرخصی، پاشو برو روی پل صراط.!
پیرزن: عالیجناب ببخشید غلط کردم نفهمیدم.
قاضی: پاشو برو وقت مارو نگیر چند میلیارد نفر منتظرند. دادگاه عدل که بچه بازی نیست!
یکی از زنان قوی هیکل انتظامات که روی گونههایش لاخلاخ ریش درآمده میآید و پیرزن را به پل صراط راهنمایی میکند و میگوید نفر بعد!
نفر بعد یک دختربچه هفت هشت ده ساله است. قاضی آیه مثقال خیروشر را دوباره میخواند و بدون اینکه سوالی بپرسد میگوید: علیرغم اینکه دوازده تا لاخ مویت بعد از نه سالگی از زیر عبایا بیرون زده بود ولی به خاطر صَغَرِسن حَرَجی نیست. لوح فلزی را به دست راستش میدهد و دختره لِیلِی کنان به سمت پل صراط میرود.
نفربعد!
پیرمردی عصازنان و ملقلق میآید و روی چهارپایه مینشیند.
قاضی: اسم.
- یاسر عرفات ملقب به ابوعمار.
- کارنامه رو بده دست چپش محاکمه لازم نیست.
- عالی جناب انه قائد الجنبش الفلسطین الحر.
- حرف زیادی نباشه مردک سازشکار.
- نفر بعد!
- انا ام کلثوم.
- بده دست چپ!
- نفربعد!
یک جوان سیه چرده و خوش تیپ روی چهارپایه مینشیند.
- اسم؟
- سانجی کومار، سِر!
- اینجا چیکارمیکنی باید بری شعبه هندوستان وچین وماچین!
- صاحب! من در ریاض شوفر تاکسی بوداهه گناه هم اصلاً نکرتاهه . فقیر بیچاره ها رو مجانی سوار میکرتاهه. در این لحظه گوش و چشم ودست و زبان و سایر اعضای او به عربی می گویند: هذا صحیح بالکل والتمام!
- حیف که مسلمان نیستی و گرنه یه کاری برات میکردم.
- نفر بعد!
در این لحظه یک جوان بینهایت زیبا و نورانی و خوش اندام و فرشته صورت از آسمان وارد می شود و با صدایی بلند و بسیار خوش و آهنگین می گوید: السلام علیکم یا جَبی!
جبرائیل: و علیکم السلام و لعنت الله!
مردم داخل صف های دوروبر همگی واله و شیدای این همه زیبایی و جمال شده اند و آن ها که مشغول پوست کندن میوه بودند ازفرط بهت همگی به جای بریدن خیار و پرتقال دستهای خود را بریده وخون جاری شده بود ولی نمیفهمیدند و محو تماشا بودند. و همه آه از نهادشان برآمد که این حوروش کدامین فرشته است؟
تازه وارد با بی حوصلگی جواب داد: من عزازیلم فرشته مقرب درگاه.
جبرائیل گفت: بگو مقرب سابق! و بعد رو به مردم گفت از او بپرهیزید شما او را به نام شیطان می شناسید!
خلق واله و شیدا: شیطان؟! امکان ندارد. شیطان زشت وترسناک و شاخدار و دمدار و سم داراست!
عزازیل: خفه، من همان شیطانم مع الاسف قلم در دست دشمن است!
بعد رو میکند به جبرائیل و میگوید: به رئیس بگو از یک میلیارد و هشتصد میلیون و نهصد و پنجاه و هفت هزار نفری که تا این ساعت محاکمه شان تمام شده، یک میلیارد و هشتصد میلیون و هشتصد و پنجاه و پنج هزار و هفت نفرشان جهنمی شده اند. من کی این همه آدم را از راه به درکردم؟ قرار بود فقط اون صمٌ بکم ها نصیب من بشن، شما دارید زیر قولتان می زنید! من از پس این همه آدم بر نمیام. تازه الان که داشتم میومدم تو راه اسی و میکی بهم گفتن این بچه هایی که فرستادین بهشت حوصله شون سر رفته می گن این حوری غلمان ها به ما نظر بد دارن ما میخواهیم بریم جهنم آتیش بازی نگاه کنیم! خلاصه به رئیس بگو اگه اوضاع این جوری پیش بره من پل صراطو خراب میکنم راه جهنمو می بندم اونوقت هرچه کور و کچله باید بره بهشت!
جبرائیل: یاوه نگو لعنت الله علی ابوک و عموک.
عزازیل: حالا چی شده مگه رئیس می خواد از بهشت بیرونم کنه؟
چنان ولوله و همهمهای در خلق میافتد که سگ صاحبش را نمیشناسد. جبرائیل چکش خود را پی در پی بر میز میکوبد و میگوید: دادگاه اعلام تنفس میکند.
دوربین ازروی چهره خشمگین جبرائیل و میز ریاست فید آوت میکند و در یک جنگل و دشت و کوه زیبای بهشت آسا دیزالو میشود که بالای آن با خط خوش و به زبانی که همه می فهمند نوشته: به بهشت خوش آمدید!
نظرات