مجموعه قصه های کوتاه

 

زن عبدى

علیرضا میراسداله


آقاى عبدى همسایه روبه روى ما در شهرك كارمندى، مرد خوبى بود. جواب سلام ما بچه ها رو مى داد و اگه توپمون مى افتاد توى باغچه اش دعوا نمى كرد. پسرهاى خودش خیلى كوچكتر از ما بودند و دوچرخه یا بهتر بگم سه چرخه سواری می کردند و هنوز وقت فوتبالشون نشده بود ضمن اینكه هم خودش و هم هر دو تا پسرش چشماشون ضعیف بود طوریكه عینك ته استكانى مى زدن و پشت در خونه شون هم همیشه گونى هاى پلاستیكى پنجاه یا صد كیلویى هویج بود.

مامان، این یارو عبدى چرا اینقدر هویج مى خره؟

پسرم چشماشون ضعیفه. به جاى آب، آب هویج مى خورن كه خوب بشن .

ته دلم آرزو مى كردم كاش چشماى منم ضعیف بود كه به جاى آب، آب هویج مى خوردم ولى راستش چندان هم آب هویج دوست نداشتم و فقط یه آرزوى كوچیك از سر حسودى بود. اگر به جاى آب هویج، آب طالبى خوب مى كرد حتما خودمو كور مى كردم.

عبدى به جز اینكه مرد خوبى بود و آب هویج مى خورد، خیلى هم ریزه میزه بود و لباس هاش همیشه به تنش زار مى زد. درست برخلاف زنش كه تپل ترین زن شهرك بود و مثل گوى قل مى خورد از اینور به اونور. جثه ضعیف عبدی باعث می شد که مردهای شهرک به خودشون اجازه بدن و زنش رو دید بزنن. بابای من هم از همون مردها بود، مى رفت توى ایون خونه مى نشست به بهانه كتاب خوندن چشم از زنیكه بر نمى داشت. مامانم هم مى دونست ولى براش مهم نبود.

مامان مامان، بابا دوباره توى ایون كتاب رو برعكس دستش گرفته، اصلا نمى خوندش. فقط چشمش به زن عبدیه كه دولا و راست مى شه...

مهم نیست مادر برو فوتبالت رو بازى كن....

زن عبدى نه لوندى مى كرد و نه كارى به كار كسى داشت فقط لباس هاى راحت مى پوشید و دولا كه مى شد رخت روى بند پهن كنه اگر پشتش به خیابون بود، مردم باسن اش رو مى دیدن و اگر رو به خیابون بود سینه هاش رو، تازه روسرى هم داشت كه البته ربطى به پایین تنه نداشت. مردم پشت سرش حرف مى زدن ولى خودشون خوب مى دونستن كه كارى به كار كسى نداره و فقط راحت تر از بقیه اس.

یكى از كسانى كه این موضوع رو خوب فهمیده بود مادرم بود و با اینكه رفتارهاى پدرم رو مى دید از معاشرت با زن عبدى ابایى نداشت و گاهى پیش مى آمد كه كنار باغچه ما یا كنار باغچه آنها بنشینند و گپ بزنند. این گپ هاى زنانه معمولا تا زمانى ادامه داشت كه شوهر یكى از راه مى رسید و زن مى دوید داخل كه نهار، شام، چاى، زیرشلوارى یا جاسیگارى آقا را آماده كند .

در یكى از این اوقات معاشرت بود كه پدرم شنید زن عبدى به باغچه زشت ما ایراد مى گیرد و از سلیقه ناظمى همسایه دیوار به دیوارمان تعریف مى كند كه چه باغچه اى درست كرده و خیار و كمبزه هایش چه آبدارند.

خانم عبدى، باغچه ما كه الحمدالله جز علف هرز هیچى نمى ده، این ناظمى توى ده بزرگ شده، بلده چى كار كنه. من و شوهرم كه گلدون هم بلد نیستیم آب بدیم، چه توقعى دارین؟

البته مادرم كم لطفى كرد، باغچه ما به جز علف هرز، پیاز خود رو هم داشت كه خب تا به اندازه گردو مى رسیدند مى پلاسیدند.

اون شب پدرم در خانه كلى دعوا كرد كه من چى ام از ناظمى كمتره؟

چرا سر و صداى الكى مى كنى مهدى، من یك كلمه گفتم اون دهاتیه بلده با زمین چى كار كنه...

یعنى من اندازه اون ناظمى نكبت كچل- بعدها خودش از ناظمى كچل تر شد- هم نمى فهمم؟ تو فقط همه جا آبروى منو ببر...

خبه حالا، جلوى زن عبدى هم شد همه جا، تو نگرانى كه زنه فكر كنه بى عرضه ایى...

خودت بى عرضه ایى و جد و آبادت. فردا یك باغچه اى درست مى كنم ناظمى انگشت به دهن بمونه. اوى علیرضا اون جاسیگارى بابا رو بده، یه لیوان آبم برام بیار...

سیگار رو كه كشید و آب رو خورد، رفت داخل كتابخانه جستجو كرد ببینه كتابى درباره باغبانى داریم یا نه، كه طبعا نداشتیم چون تا قبل از اون روز پاى زن عبدى در میون نبود كه خریده باشه .

فرداى اون شب رفت شهر كلى جوانه گوجه و خیار و هندوانه و خربزه و هر چه به ذهنش مى رسید خرید و آمد نشست داخل باغچه علف هاى هرز را از ساقه كند و در مدت كمتر از یك ساعت همه جوانه ها را كاشت جاى آنها و داد زد:

طاهره، علیرضا، نازى بیاید بیاید ببینید.

به نظر عالى بود جوانه هاى تازه و سبز رنگى كه هر چند نامرتب كاشته شده بودند ولى سرپا بودند و به نظر مى رسید به زودى محصول بدهند و پدرم پوزه ناظمی را به خاک بمالد .

بابا جون چند روزه محصول مى دن؟ هفته دیگه هندونه خودمون رو مى خوریم

هفته بعد نه تنها هندوانه خودمون رو نخوردیم بلكه همون پیازهاى اندازه گردو هم از بین رفت.

بیا مهدى، مى گم این كاره نیستى، نیستى دیگه. تو بابات كشاورز بوده یا ننه ات كه مى خواى هندونه خربزه بكارى؟ اگه واقعا مى خواى ما رو خوشحال كنى برو چند تا بوته گل رز بخر بیار بكار مثل باغچه باقى اونا كه از شهر اومدن اینجا، كشاورزى به تو نیومده...

پدرم اون شب جوابى نداشت بده ولى این شكستى نبود كه از پا درش بیاره مخصوصا كه مصمم بود به زن عبدى ثابت كنه محصولاتش از مال ناظمى آبدارترن.

هفته هاى بعد پدرم باز هم جوانه خرید، آورد، كاشت كه جواب نداد تا اینكه بالاخره یك روز پا روى غرورش گذاشت و در حالیكه باغچه خشك و خالى را آب مى داد از خود ناظمى كه كمبزه هاى آبدارش را با دست وزن مى كرد ببیند وقت چیدنشان رسیده یا نه پرسید كه راز باغچه اش چیست؟

ناظمى جان، چى كار مى كنى كمبزه هات اینقدر درشت و آبدار مى شه؟

كود مى دم، كود...

یعنى رازش به كودشه؟

كود، كود باید داد...

فقط كود؟

كود، كود مهمه، باید كود داد

خب، نمى دونم واقعا چه جورى باید باقى اش رو بنویسم، بو بود بوى گندى كه هیچ جورى نمى تونین تصور كنین، پدرم فرداى همون روز براى باغچه شصت مترى یك تریلى ده تنى كود سفارش داد. كودى كه فكر مى كنم عمده اش انسانى بود (چون حیوون غلط بكنه بتونه چنان بوى گندى راه بندازه).

بیا عقب...بیا عقب...عقب...عقب...خوبه، خوبه...خالى كن...

ده تن كود خالى شد. تریلى كه رفت تپه اى از گه به ارتفاع دو متر وسط باغچه بود و پدرم سرش رو مى خاروند و فكر مى كرد كه دیگه واقعا پوزه ناظمى رو به خاك مالیده.

علیرضا...علیرضا...

من در حالیكه دماغم را دو دستى گرفته بودم داد زدم:

چته، چى كارم دارى؟

بابا جون برو توى گاراج بیل و چنگك كه تازه خریدم رو بیار این كودها رو پخش كنیم.

برو بینیم بابا، من به كود دست نمى زنم.

خودش تنهایى همه كودها را پخش كرد و فرشى از گه به ارتفاع نیم متر روى باغچه پهن كرد. آن شب بعد از اینكه دوش گرفت و همه لباس هاش رو ریخت براى شستشو، آمد نشست سر سفره غذا. مادرم با تردید پرسید:

خب مهدى، قراره سبزیجات از زیر این كودا بیاد بیرون؟

آره، فعلا فقط گوجه و خیار داریم ولى دو سه روز دیگه كود كه یه خورده نشست كنه، هندونه و خربزه هم مى كارم. این زمین الان وجبى خداد تومن مى ارزه، حسابى غنى شده.

وجبى خداد تومن!

ماه ها طول كشید تا كود بالاخره نشست كرد و اون بوى گند رفت. ولى باغچه چنان خشكید كه شد شبیه زمین هیروشیما بعد از انفجار اتمى. دریغ از كوچكترین سبزى، دیگه حتى علف هرز هم نمى داد.

مهدى من مى گم بدیم این جلو رو آسفالت كنن نازى همین جا در خونه دو چرخه سوارى كنه...

همین هم شد. باغچه كمبزه نداده آسفالت شد و پدرم مثل همیشه شكست خورد و موفق نشد به زن عبدى نشون بده كه کمبزه اش از مال ناظمی بهتره. ما هم گاهى مسخره اش مى كردیم و مى گفتیم بابا خوب بلده آسفالت بكاره تا اینكه یكى از همان غروب هایى كه زن عبدى و مادرم نشسته بودند جلوى ایوان ما و گپ مى زدند، زن عبدى گفت:

خیلى فكر خوبى كردین طاهره خانم، واقعا عقل دارین، منم به عبدى بگم همین كار رو بكنه، بچه ها با این چشماى ضعیفى كه دارن نرن توى خیابون همون جلوى خودمون دوچرخه سوارى كنن، دارن بزرگ مى شن، باید حواسمون بیشتر بهشون باشه.

مادرم جواب داد: نه تو رو خدا باغچه تون رو خراب نكنین، حیفه...

زن عبدى قیافه اش رو در هم كشید و گفت:

چیش حیفه؟ دو تا گوجه گندیده و خیار پلاسیده مى ده باقیش مى شه پشه و مگس، بدتر باغچه این ناظمى، ببین الان یك دقیقه نشستیم اینجا چقدر پشه و مگس از توى باغچه اش اومد توى سر و چشممون، نخواستیم اون دو تا كمبزه رو.