چند روزی است که «مکس»، یکی از عزیزترین دوستانم، را از دست داده ام.
احساس می کنم درونم خالی است و نیروی پاهایم برای راه رفتن کند شده. مکس، سال ها همخانه ی من بود و رفیق ورزش و دویدن ها و راه رفتن هایم. هر روز صبح زودتر از من آماده می شد تا کنار رودخانه ای که از مقابل خانه ام تا دور دست ها می رود بدویم و یا راه برویم. همیشه می توانست تند تر از من بدود. اما سعی می کرد خیلی جلوتر از من نباشد. گاهی هم که حواس اش نبود و جلو می افتاد به بهانه ای می ایستاد و سرش را با بوته ها و گل ها گرم می کرد تا من برسم. وقت دویدن یا پیاده روی همیشه ساکت بود، هر وقت با او حرف می زدم فقط نگاهم می کرد، انگار که رازی را می داند که نباید بگوید، حتی به من که عزیزترین دوست اش بودم.
مکس عاشق پرندگان بود. چشم اش که به آن ها می افتاد حالت بچه های شیطان را پیدا می کرد. دنبال شان می دوید. پرنده ها از او نمی ترسیدند؛ با این که زمانی از شکارچیان خوب پرنده ها بود. من شکار را از سرش انداختم. سال ها بود که دیگر کاری به کار پرنده ها نداشت اما دوست داشت که دنبال شان بدود. پرنده ها هم انگار می دانستند که دیگر خطری از او متوجه شان نیست.
مکس برخلاف دوستان شکارچی دیگرم که تا به حال بارها و بارها بهشان گفته ام که دست از شکارشان بردارند و گوش نکرده اند، به سرعت قبول کرد که شکار نکند. با این که نه تحصیلات و دانش آن ها را دارد و نه خودش را پیشرفته و مدرن می داند. فقط دو بار، وقتی که پرنده ای را شکار کرده بود، با او قهر کردم و حاضر نشدم که با هم به پیادروی برويم و او به راحتی دریافت که شکار کردن چیز خوبی نیست و یا دوستی با من را به شکار کردن ترجیح داد.
او برای دوستی بیش از هر چیزی در دنیا اهمیت قایل بود. مرا فقط و فقط به خاطر خودم دوست داشت. هرگز از من نپرسیده بود که درآمدم چقدر است، یا خانه ام چقدر می ارزد، و یا لباسم را از کجا خریده ام. او اصلاً کاری نداشت که من چه می پوشم، آرایش دارم یا ندارم، عطر زده ام یا نزده ام. همیشه نگاهش گرم و مهربان بود. چنان نگاهم می کرد که گویی زیباترین و دوست داشتنی ترین موجود جهان هستم و چنان به دیدن من شادمان می شد که گویی پس از سال ها دارد عزیز گم کرده ای را ملاقات می کند. و همیشه، پس از سفرهایم، با دیدن من بی خجالت از دیگران اشک هایش سرازیر می شد.
او کاری به این نداشت که شغلم چیست، اما وقتی پشت میزم نشسته بودم محال بود که سر و صدا کند، یا مزاحمم شود. ساعت ها ساکت رو به پنجره ای که به گستره ی سبز و پر درخت مقابل خانه باز می شود می نشست و به دویدن های سمورها و خرگوش ها خیره می شد. گاه ساعت ها هیچ حرکتی نمی کرد. هیچ کسی را ندیده ام که به اندازه ی او بداند که دیگران چه زمانی نیاز به تمرکز و سکوت دارند.
من دوست دارم وقت نوشتن گاهی با خودم حرف بزنم، یا شعر بخوانم. او کاملاً می دانست که این «حرف زدن» با او نیست. و حتی سرش را برای یواشکی شنیدن کج نمی کرد. و گاه به آرامی از من فاصله می گرفت تا خلوتم از آن خودم باشد.
او خوب می دانست چه زمانی غمگینم و چه زمانی خوشحال. با غمم غمگین می شد و با خوشحالیم چنان شادمان که غیر قابل کنترل می شد. او، مثل آب و خاک و درخت، ساده و طبیعی بود.
برخلاف من و دوستانمان، ژست طرفداری از آزادی بیان نمی گرفت اما ندیدم که کسی را بابت انتقاد از خودش و یا دیگران ملامت یا تهدید کند. می دانم که حتی یکبار هم اعلامیه حقوق بشر را نخوانده بود، می دانم که گاندی و مارتین لوتر کینگ و ماندلا را نمی شناخت اما هرگز مبارزه با خشونت را دوست نداشت. با این که مثل یک پلنگ قوی بود، اما هرگز ندیدم که گردن کسی را بگیرد که چرا فلان کاری را کرده که او دوست ندارد. حتی یکبار که در خیابان کسی کیف دستی مرا از دستم ربود، او فقط به دنبالش دوید، دزد را متوقف کرد و با ملایمت او را وادار کرد که کیف را رها کند و برود.
او هیچ دانشی در ارتباط با برابری زن و مرد نداشت، ولی حتی یکبار هم ندیدم که تفاوتی بین زن و مرد قایل باشد. او اصلا تبعیض را نمی شناخت و برایش مسلمان و یهودی و مسیحی و بهایی و زرتشتی و بودایی و لامذهب تفاوتی با هم نداشتند، اگر مهربان بودند بوسه باران شان می کرد. و اگر بی توجه و بد رفتار یا نامهربان، کاری به کارشان نداشت؛ سرش را پایین می انداخت و به گوشه ای می رفت.
با بچه ها صبور و ملایم بود. بارها دیده بودم که بچه ها آزارش می دهند، اما او با این که پدر نشده بود همیشه واکنشی پدرانه نسبت به آن ها داشت. واکنشی که در بسیاری از پدرها ندیده ام.
او چیزی به نام نفرت و کینه و انتقامجویی را نمی شناخت. اهل اتهام زدن، یا نیش و کنایه و بدخواهی نبود. حتی با دشمنان اش بزرگوارنه رفتار می کرد. وقتی دشمن کوتاه می آمد، کاری به کارش نداشت، ضعیف تر از خودش را آزار نمی داد، اما زورش به متجاوزین خوب می رسید. اگر ده تا روانشناس روانکاوی اش می کردند، عقده ای را در او پیدا نمی کردند که به سبب آن رنج دیگران را بخواهد و یا نسبت به زیبایی، مال، مقام، شهرت و محبوبیت کسی حسادتی بورزد.
او اهل اندوختن مال نبود. هرگز به داشته های دیگران چنگ نمی انداخت. کافی بود که آب و غذایی بخورد و در رختخوابی بخوابد. و نهایتاً یکی دو وسيله ی سرگرمی داشته باشد تازه همیشه استفاده از آنها را هم با دیگران تقسیم می کرد. مهم ترین و با ارزش ترین چیزی که برای او در دنیا وجود داشت عشق بود. مهربانی و عشق.
و ... و .. اگر ساعت ها درباره ی ويژگی های شخصيت او بنویسم باز هم کم خواهم آورد. تازه چه فرقی می کند، وقتی که دیگر او نیست؟ اگر چه حتی اگر بود نیازی به این نوع تحسین های ما آدم ها نداشت. کافی بود که دستی به سرش بکشم و یا به او بگویم پسر خوبی است تا او تمام روز قدردان و شادمان باشد.
راستش دلم نمی خواست این ها را درباره ی او بنویسم. می دانم خیلی ها ممکن است مرا مسخره کنند، خیلی ها بگویند: «ای بابا این همه آدم اعدام می شوند حالا تو درباره مرگ یک سگ می نویسی؟» همین حرف را یکی از دوستانم، پس از به خواب ابدی رفتن مکس، به گونه ی دیگری به من گفت. این دوست از فعالین حقوق بشری هم هست؛ و یکی از روشنفکران شناخته شده ی سرزمین مان. به او گفتم: هر کدام جای خودشان؛ اگر درباره ی بیداد و ظلم به آدم ها نمی نوشتم حق با تو بود. اما در قرون وسطا که نیستیم. اگر حقوق بشر اهمیت دارد حقوق حیوان و درخت و آب و خاک هم اهمیت دارد. خندید و گفت بله، اما به هر حال درجاتی دارد. گفتم ببخشید، من از آن هنگامی که به بلوغ و درک انسانی خویش رسیده ام، دیگر جزو آن هایی نیستم که با درجه بندی کردن امور می گویند: «انسان اشرف مخلوقات است؛» برای من در طبیعت هیچ اشرفی وجود ندارد. همه مان از یک گوهر و پیکره هستیم، و بود و نبودمان با زنجیری نامریی اما بسیار محکم به هم پیوسته است. تنها تفاوت انسان با موجودات زنده دیگر در این است که انسان توانسته با دانش و آگاهی و نه به طور غریزی این پیوستگی را دریابد.
به دوست روشنفکرم گفتم: سعدی را همه تحسین می کنند به خاطر شعر معروف اش که قرن ها پیش گفت: «بنی آدم اعضای یکدیگرند / که در آفرینش ز یک گوهرند» و امروز، انسان به جایگاهی رسیده که باید درک کند همه ی موجودات زنده، اعم از انسان و حیوان و گیاه، در آفرینش از یک گوهرند، و باید درک کند که بی غمی از درد و رنج هر کدام از این موجوات زنده، از حرمت انسان می کاهد.
و خطاب آگاهی دهنده ی نیما به آدم ها که «آی آدم ها که در ساحل نشسته شاد و خندانید...» امروزه می تواند برای آگاه کردن آدمیان نه تنها از احتمال رنج و مرگ یک انسان، که برای آگاه کردن احتمال رنج و مرگ یک پرنده، یک ماهی، یک سگ، و یک درخت و یک بوته کوچک گل باشد.
این متن را تقدیم می کنم
به کوشندگان قلمروی حمایت از حیوانات سرزمینم
که روزی نیست نگران زخمی کردن، سم دادن، شکار کردن و کشتن حیوانی نباشند.
شکوه میرزادگی
مارچ 2014
Well said & beautifully written