دم دمای یک غروب جمعه که مثل همیشه دلگیر و ماتم زده است اسفندیار، پسرش جمیل را صدا زد و دور از چشم مادرش که پای اجاق نشسته بود و دیگ را هم می زد به او گفت :

- یه سر برو پیش صابر شب نشده برگرد اینجا .

و جمیل با تعجب نگاهی به پدرش انداخت و با کنجکاوی و تعجب پرسید:

- من برم پیش صابر؟

- برای چی حرفمو تکرار می کنی؟

- آخه تعجب کردم اون دشمن خونی ماست برای چی من برم پیشش ؟

- یواش مادرت نفهمه ، از من خواسته که تو بری به پاتوق همیشگی مون ، بلدی که...

- چی کار داره با من ؟

- نمی دونم ... خواسته که دم غروب بفرستمت پیشش .

- شما می خواهی من برم اون جا ، صابر قسم خورده انتقام بگیره، حالا از من می خواهی برم پیشش؟ آخه چی کار داره با من ؟

- نمی دونم . شاید می خواد پیغامی به من برسونه، زود باش دیر میشه.

- اما من دلم شور میزنه!

- خجالت بکش به تو هم میگن مرد؟ می ترسی، برای چی، چون قسم خورده منو بکشه، منم نمی دونم چرا خواسته تورو ببینه اما حتم دارم به تو آسیبی نمی زنه. خیالت راحت باشه.

- چطور خیالم راحت باشه پدر ؟

- من صابرو خوب میشناسمش، اون سرش بره هیچ وقت زیر قول و قسمش نمیزنه ...خواسته یه سر بری پیشش، اون قسم خورده با تو کاری نداره، پس برو ببین چی کارت داره، نگران نباش . آفتاب داره غروب می‌کنه ، زودتر برو خبرشو برام بیار من این جا روی تخت می‌شینم تا برگردی . بین راه هم با کسی صحبتی نکن . فقط من می‌دونم با تو.

جمیل که هنوز نگرانی در چشمانش دیده می شد با کمی مکث آرام گفت :

- بدون سلاح برم، با دست خالی؟

- با دست خالی ، قرار نیست بری بحنگی، رفتی اگه از سر کینه و ناراحتی حرفی هم زد تو حرمتشو نگهدار.

- پدر میگم نکنه بخواد انتقام پسرشواز من بگیره ؟

ناگهان چهره اسفندیار بهم ریخت و لبش را گزید و گفت : پس خیلی مونده صابرو بشناسی . برو دیگه سئوال نکن، اگه قراره انتقام بگیره از من میگیره نه از تو، بهت گفتم نگران نباش ، برو دیگه داره دیر میشه . سلام منو بهش برسون.

جمیل خنجر را از کمرش جدا کرد و کمرش را سفت کرد و  سرش را بزیر انداخت. بعد بی معطلی کت بلند و سرمه ای رنگش را پوشید و آخرین نگاه را به پدرش و مادرش انداخت و سپس به سمت در خانه براه افتاد . مادرش از همان پای دیگ سرش را بالا گرفت و پرسید:

- کجا میری جمیل بی وقته .

- زود بر می گردم . یه پیغامی رو برسونم‌ برگشتم .

-  نمی دونم چرا دلم شور میزنه، فقط دیر نیایی ، برو بسلامت.

جمیل چشمان سیاه و درستش را به سوی پدرش اسفندیار گرداند. او خیره نگاهش می کرد و همان وقت جمیل پرده مقابل درب حیاط را کناری زد و رفت اما صدای باز شدن و بسته شدن درب حیاط تن اسفندیار را لرزاند .

هنوز آفتاب غروب نکرده بود که جمیل با دلی لرزان به سمت قهوه خانه اکبر قلی پدر صابر که پس از مرگ نوه اش زمین گیر شده بود براه افتاد . نیمی از بازارچه تعطیل بود و بقیه کاسب ها نیز آماده بستن و رفتن می شدند اما دستفروش ها و بساطی ها هنوز در گوشه و کنار دیده می شدند . جمیل هیچ آشنایی بین راه ندید و همین که به قهوه خانه اکبر قلی رسید ، بی حرکت ماند و نگاهی در و پنجره آن انداخت . داخل چیزی دیده نمی شد و از بیرون همه چیز تیره و تار بود . جمیل آخرین نگاهش را به اطراف خود انداخت و سپس با دلی نیمه لرزان پا پیش گذاشت و ضربه ای به در چوبی نواخت .  منتظر ماند تا این که کلون در برداشته شد و جمیل مقابل خود چهره صابر را دید که سوگ و ماتم مرگ پسرش پس از یکسال هنوز بر چهره اش نمایان بود .‌ یک لحظه نفس گرفت و سلامی داد . صابر خیره نگاهش می کرد و با تأمل و اندکی صبر پاسخش را داد و کنار رفت تا او داخل شود . داخل قهوه خانه چراغی می سوخت و قفس های قناری ها و مرغ مینای صابر شروع کردند به آواز خواندن . صابر کلون در را انداخت و در حالی که پرده های مندرس پنجره ها را می کشید به جمیل گفت : فکر می کردم اسفندیار رومو زمین میزنه یا خودش میاد اینجا.

جمیل به سمت حوض مدوری که دورتادورش چند گلدان دیده می شد رفت و در حالی که اضطراب دلش را چنگ می زد از همان جا که ایستاده بود به رفتار صابر چشم دوخت .  صابر به سمت جمیل برگشت و گفت : از طرف پدرت پیغامی برام نداری ؟

- خیر، فقط سلام رسوند، پیغامی نداشت. گویا شما خواستید منو ببینید، بنده در خدمت شما هستم .

- همه می خوان در خدمت من باشند، اما چه فایده، چرا ایستادی بشین.

یکد فعه مرغ مینا به صدا آمد:

- بفرما، بفرما. این طرفا.

پرنده دوبار این حرف را تکرار کرد و صابر به سمت جمیل برگشت . نگاهش کرد و بعد فانوس کنار سماور را روشن کرد هنوز روشنایی غروب جمعه از پشت پنجره ای که پرده نداشت دیده می شد . صابر فانوس روشن را روی میز چوبی نزدیک جمیل قرار داد و خودش روی صندلی نشست و بی معطلی خنجرش را از کمر جدا کرد و روی میز گذاشت . جمیل نفس در خفا می کشید و در سکوتی که گاهی مرغ مینا آن را می شکست منتظر ماند تا صابر سخن بگوید . و ناگهان صابر اسم پسرش صفدر را با صدای بلندی بر زبان آورد طوری که جمیل مضطرب شد و  ترس بر دلش نشست .

- صفدر کجایی !؟

- صفدر کجایی، کم پیدایی، سلام سلام ...صفدر...صابر...صابر

صدای مرغ مینا روح و روان جمیل را بهم می ریخت . حرفی برای گفتن نداشت و همینطور در سکوت فضای قهوه خانه انتظار می کشید تا صابر حرف آخرش را بزند.

- شنیدی ، صفدر عاشق این پرنده بود، دوستش داشت ، اینم فراموشش نکرده ، هیچ شبی نیست که اسمشو تکرار نکنه، صفدر کجایی، کم پیدایی، سلام صفدر .

- سلام...صفدر کجایی !؟

جمیل به سمت قفس پرنده مرغ مینا نگاهی انداخت و همان وقت قناری ها شروع کردند به آواز خواندن . از نگاه کردن به چشمان صابر واهمه داشت بعد خیلی آرام به حرف آمد و گفت :

- از اون اتفّاق خیلی ناراحت شدم. وقتی شنیدم حالم بد شد ،ما با هم دوست بودیم . امیدوارم روحش در آرامش باشه.

- روح صفدر در آرامشه، اما روح من در عذابه ...

- صفدر کجایی، کم پیدایی...

- باور کنید پدرم گناهی نداره، هیچ کسی نمی خواست این اتفّاق بیافته...

- اما افتاد، اون عاشق سمیرا بود، می دونی زیر گوشم چی می گفتن ، می گفتن اسفندیار خیال داره سمیرا رو به عقد پسر خودش در بیاره... این حرف بود که منو آتیش می زد و به خودم می گفتم اسفندیار حق دوستی رو بجا نیاورده داره لگد به بخت صفدر میزنه...وقتی والدین سمیرا با این وصلت مخالفت کردند اون وقت بود که کینه اسفندیار رو به دل گرفتم ، به خودم گفتم منم نمی‌گذارم این وصلت سر بگیره و داغشو به دلش میگذارم .

جمیل نفسش را فرو داد و همان وقت صابر دست چپش را روی خنجرش گذاشت و با پنجه ی دیگرش سوی فانوس را بیشتر کرد . جمیل بی حرکت ماند . از بیرون صدای واق واق سگها بلند شده بود و آفتاب غروب کرد و سایه ی تیره ای روی بازارچه و قهوه خانه و آن حوالی افتاد .

- بابام با مرگ صفدر کمرش شکست و زمین گیر شد . اونم مدام زیر گوشم می خونه که انتقام صفدرو بگیر !

- شما نمی دونید ولی پدرم برای صفدر خدا بیامرز گریه کرد .

و ناگهان بار دیگر مرغ مینا به صدا در آمد: صفدر، کجایی ، سلام، بفرما...بفرما.

و جمیل ادامه داد: ما همگی از این اتفّاق شوکه شدیم ، باورمون نمی شد.

- راست میگی برای پسرم گریه کرد؟

- باور کنید ، اون گفت تازه می خواست سرو سامون بگیر ، حیف شد.

- اما همه زیر گوشم می خوندن که اسفندیار این وصلت رو بهم زد ...

و در حالی که دستش روی خنجرش بود و در خیال خود غرق شده بود، ادامه داد: باورم شده بود، داشتم دیوونه می شدم  به خودم گفتم صبر می کنم تا وقتش برسه ... راستی قصد نداری با سمیرا عروسی کنی ؟

جمیل با تعجب نگاهی به صابر انداخت و گفت : نه ، هیچ وقت چنین قراری نبوده آقا صابر باور کنید، هر کی به عرضتون رسونده اشتباه کرده، من هیچ علاقه ای به دختر آقا مراد ندارم. یعنی هیچ وقت نداشتم . مردم زیاد حرف می زنند اما این موضوع حقیقت نداره...

- اما تا همین چند شب پیش اینو باور داشتم . می دونی چی شد ؟

- نخیر .

- همین چند شب پیش آقا مراد اومد پیشم . اومد تا منو بیشتر بهم بریزه . بهم گفت به شایعات توجه نکن، بهش گفتم نظرت راجع به صفدر چیه ؟ برگشت گفت  اسفندیار خیلی مَرده، اما تا چی قسمت بشه . همین ... شنیده بود که از بابات کینه به دل گرفتم برای همین اومد سراغم تا منو از اشتباه در بیاره...

- خُب خدارو شکر که حقیقت براتون معلوم شد . پدرم همیشه به شما ارادت داشته . اون هنوز از فوت صفدر ناراحته.

همین موقع صابر خنجر را به خودش نزدیک کرد و در حالی که مرغ مینا مدام تکرار می کرد صفدر کجایی ، به حرف آمد و گفت : شاید باورت نشه تو این فکر بودم به انتقام مرگ صفدر تو رو بکشم !

ناگهان جمیل هراسان به خنجر و چهره مغموم و گرفته صابر چشم دوخت . نفسش را بار دیگر فرو داد و در حالی که صدای صفدر صفدر مرغ مینا در سرش کوبیده می شد سکوت و خلوتی قهوه خانه در آن شب تیره او را ترساند. نگاهی به در بسته و پنجره های پوشیده انداخت و بار دیگر نفس در سینه حبس شد.

- نگاه کن به من !

و جمیل ترسان و نگران چشمان ملتهب خود را بسویش گرداند و آن وقت صابر در سکوتی هراس انگیز ادامه داد:

- به نظرت من می تونم باعث مرگ صفدر پسر دلبندم شده باشم ؟

جمیل کمی مکث کرد و آرام و شمرده گفت : خیر ، اون یه اتفّاق بود، کسی مقصر نبوده ، شما پدرش بودید چطور ممکنه باعثش شما بوده باشید ؟

- ولی من بهش گفتم اسفندیار مانع این وصلت شده صفدرم عصبانی شد و رفت. خیلی بهم ریخته بود دلم شور می زد به خودم گفتم حتما با بابات درگیر میشه و روش دست بلند می کنه . ..نخواستم جلوشو بگیرم .گذاشتم بره اما تقدیر پسرم این بود که زیر سُم اون اسب لعنتی کشته بشه.

بعد صابر چشمانش را بست و با هر دو دست خنجرش را لمس کرد . مرغ مینا دو باره صفدر را صدا زد و جمیل مانده بود چه بگوید . در سکوت قهوه خانه تازه صدای گرم شدن سماور بلند شده بود و مرغ مینا تکرار می کرد: بفرما ، سلام، این طرفا ! صفدر، صفدر... صابر...صابر...

جمیل با اندوه سرش را بزیر انداخت و در حالی که به آرامی نفس می کشید زیر چشم رفتار صابر را زیر نظر داشت . و بار دیگر او حرفش را تکرار کرد و گفت : به نظرت من باعث مرگ صفدر شدم ...نترس به من بگو !

جمیل با نگاهی هراسان پاسخ داد: خیر اون یه حادثه بود شما اصلا تقصیری ندارید .

-  دروغ میگی ! تو حقیقت رو داری از من پنهون می کنی .

- اینطور نیست ، شما تقصیری ندارید .

- بسه دیگه ، نمی خوام بشنوم، تو راست میگی یا صفدر ؟

نگاه جمیل با تعجب روی چهره صابر ماند. منظورش را نفهمید و نمی دانست چه بگوید . چند بار نفسش را فرو داد و این بار بی اعتنا به صدای مرغ مینا که اسم صفدر را در سر پدرش می کوبید گفت : متوجه نشدم چی گفتید ؟

- گفتم تو راست میگی یا صفدر !؟

- حتما حق با صفدر خدا بیامرزه .

- آره درسته، اون حقیقت رو به من گفت ، باورت میشه ، همین دو شب پیش اومد به خوابم و به من گفت که بابا تو باعث مرگ من شدی !

ناگهان در سر جمیل زنگی صدا کرد که طنینش تا لحظاتی ماند . صابر به مقابلش در فضایی خالی چشم دوخته بود و یکبار دیگر حرفش را تکرار کرد و همین که اسم صفدر را بر زبان آورد مرغ مینا دوباره یادش کرد. همان وقت در اوج درماندگی جمیل و اضطرابی که به دلش افتاده بود صابر زاری کنان حرفش را تکرار کرد : اومد به خوابم و گفت بابا تو منو کشتی ! تو منو کشتی ...صفدر...صفدر پسرم تو با این حرف منو نابود کردی . تقاص چی رو باید پس بدم ؟

- صفدر...صفدر، کجایی،  سلام صابر.

بعد ناگهان صابر چشم گشود و دست بر خنجرش برد . جمیل یکه خورد و روی صندلی جابجا شد و پنجه اش را بر لبه میز چوبی چهارگوش بی رنگ و روی مقابلش گذاشت و همان وقت دلش به طپش افتاد و نفسش به کندی بالا آمد.

- می دونی چرا گفتم بیایی اینجا ؟

و جمیل ترسان و لرزان سرش را تکان داد که با اعتراض صابر روبرو شد .

- حرف بزن سرتو برام تکون نده، فهمیدی !؟

- بله ، فهمیدم، در خدمتم .

ـ پاسخم رو ندادی، می دونی چرا گفتم بیایی اینجا؟

ـ نه، نمی دونم.

ـ حدسم نزدی؟

ـ به خودم گفتم شاید پیغامی برای پدرم دارید.

- انگار نگرانی درست نمیگم‌؟

- بله همینطوره آخه مادرم دلواپس بود گفت تاریک نشده برگرد خونه.

- شایدم بر نگشتی ، فکر اینجاشو نکرده بودی !؟

ناگهان ترس و وحشت مثل شعله ای بدنش را گرم کرد . مات و حیران از حرفی که شنیده بود و بی اعتنا به صدای واق واق سگها و صدای مرغ مینا و آواز قناری ها خشکش زده بود.

- فقط به یه شرط می تونی سالم از این جا بیرون بری، شنیدی چی گفتم ؟

- بله ، هر چی شما بگید، در خدمتم.

- در خدمتی، خوبه ، حالا از جات پاشو، معطل نکن!

و جمیل بی معطلی صندلی را عقب زد و ایستاد .

- بیا جلو .

جلوتر رفت در حالی که نفس را در سینه اش حبس کرده بود.

- هر چی ازت خواستم بهش عمل کن وگرنه زنده از اینجا بیرون نمیری!

جمیل حیران و متعجب و نگران  نمی دانست چه بگوید.‌ مضطربانه نفس می کشید و هنوز نمی دانست چه از او می خواست .

- بیا جلو‌تر !

باز هم جلوتر رفت و ناگهان صابر خنجر را به سمتش برد و گفت :

- برش دار ، آزادش کن . بی معطلی !

جمیل با نگرانی و ترس خنجر دسته نقره ای صابر را از غلافش بیرون کشاند و آب دهانش را فرو داد و مات و حیرت زده در هراسی که انگار مرغ مینا نیز آن را احساس کرده بود بی حرکت و در سکوت باقی ماند .

- امشب یا تو منو می کشی یا من تورو، فهمیدی چی گفتم ؟

اما حروف و کلماتِ حرفی را که شنیده بود آنقدر سنگین بودند که جمیل نمی توانست آن را هضم کند ، آیا درست شنیده بود ؟

- ننگه برای مرد که خودشو بکشه، من این ننگ رو با خودم به گور نمی برم ، پس این فقط کار توست ، این خنجرو فرو‌کن تو سینه ی من چون که دیگه نمی خوام زنده باشم ، بعد از این خواب لعنتی نفس کشیدن دیگه به من حروم شده ، من باعث مرگ صفدر شدم ، ای خدا دیگه نمی خوام زنده باشم .

و همان وقت از جایش بلند شد و جامه ی سیاهش  را کناری زد و تن و سینه ی زردش را نمایان کرد .

- معطل نکن جمیل ! پیش خودت هر طور دوست داری فکر کن، اما من دیوونه تر از اون چیزی هستم که فکر می کنی. این زندگی دیگه به من حروم شده ، من بودم که صفدرو زیر لگد های اون اسب لعنتی به کشتن دادم، خودش بهم گفت ، آره پدرت بی گناه بود، پسرم ناکام از این دنیا رفت اونم بخاطر حرفهای مردم و حماقت من.

و بلافاصله به چشمان جمیل که رنگ از رویش پریده بود و حیران و مضطرب نگاهش می کرد ، خیره ماند.

- وقتی از این در بیرون رفتی حقیقت رو به پدرت خواهی گفت اما اول باید اون خنجرو تو قلب من فرو کنی وگرنه من این کارو با تو می کنم . خوب تو‌گوشت فرو‌کن چی گفتم ، زود باش معطل نکن !

و صابر جلو‌تر آمد و‌مرغ مینا صفدر را صدا زد و آواز قناری ها در فضای قهوه خانه می گشت و خنجر در دست جمیل می لرزید .

- خواهش می کنم آقا صابر من نمی تونم این کارو بکنم ، عفو کنید، بخاطر صفدر .

و مرغ مینا صدایش زد:

- صفدر، صفدر کجایی.!؟

- معطل نکن جمیل وگرنه خونت اینجا ریخته میشه ، من مستحق این مرگم پس خودتو به کشتن نده ، اگه به حرفم گوش ندی، من این کارو می کنم !

- آقا صابر توره خدا، بخاطر شادی روح صفدر اینو از من نخواهید، من به شما بی حرمتی نمی کنم ، از این کار بگذرید، بخاطر خدا . اگه به شما آسیب برسونم چطور می تونم سر بلند کنم ؟ با این کار منو نابود می کنید.

- اگه نزنی کشته میشی ، به نفع خودته ،‌ تو خنجرو تو سینم فرو کن و برو. همین. هیچ کسی نمی فهمه، وقتی منو زدی این راز رو تو سینت حفظ می کنی. معطل نکن برای یه مرد ننگه که خودشو بکشه اما بگذار دیگران اینطور فکر کنن که من خودمو کشتم ، دیگه حرف مردم برام اهمیتی نداره، مهم اینه که خودم رو نکشتم و این ننگ رو با خودم به اون دنیا نمی برم . امیدوارم صفدر منو ببخشه، زود باش دیگه معطل نکن ، زود باش.!

- صفدر... صفدر کجایی !؟

و صابر با فریاد اسم پسرش را صدا زد و مرغ مینا آن را با دلخوری تکرار کرد و آنگاه در لحظاتی گیج کننده صابر بی معطلی خود را جلو کشاند و مچ دست جمیل را گرفت ، همان دستی که خنجر در آن می لرزید و نعره زنان دست جمیل را بسوی سینه اش کشاند و بی آن که آخ بگوید نفسش را به خون خود آغشته نمود و ناگهان درب قهوه خانه با ضربه ی پای اسفندیار از هم گشوده شد و جمیل هراسان به سمت پدرش شتافت در حالی که دسته خنجر در سینه صابر فرو رفته و خونش بر شکمش جاری شده بود . اسفندیار هراسان و شتاب زده جلو‌رفت و صابر را روی پای خود نشاند . صابر با چشمان از هم دریده و خون آلود و چهره لرزانش تبسمی بر لب اورد و آهسته و بریده خطاب به اسفندیار گفت : چه خوب کردی اومدی، ننگه برای یه مرد که خودشو بکشه ، اینطور نیست ؟

اسفندیار خنجر را از سینه خون آلود صابر بیرون کشاند و دستمالش را روی زخم گذاشت . صابر آهی از درد کشید .

از بیرون صدای برخی کاسب ها و عابرین و رفقای صابر به گوش می رسید و کم کم عده ای دورشان حلقه  زدند و در حالی زمزمه ها و حرفها از این اتفّاق ناگوار همچنان شنیده می شد، اسفندیار با چشمانی گریان از جمیل خواست فورا سراغ حکیم برود اما صابر مانع رفتنش شد و همین که دوستان نزدیک با شیون و زاری کنارش  نشستند  او دستمال خونی را کناری  زد و با ناله دستی بر شکم خون آلودش کشید و زیر نور فانوس و در حضور عده ای که نگاهش می کردند، اسفندیار  با صدایی پر اندوه گفت :

- چی کار کردی با خودت صابر؟

و در حالی مرغ مینا نوک زردش را به قفس می زد و تکرار می کرد صابر، او ناله ای کرد و گفت:

- این زخم قلبمو شکافته،‌ دیگه فایده ای نداره حکیم بیاد، شما خبر ندارید چی شده، من صفدرو به کشتن دادم ، من، منو ببخش اسفندیار، منو ببخش. و مرغ مینا در میان شیون و زاری حاضرین آواز می خواند:

-صفدر...صفدر کجایی ، سلام صابر، صابر کجایی !؟ صفدر شب شده...صفدر شب شده، کجایی ، بفرما، این طرفا، مهمون داری صابر!

و صابر  دست خون آلودش را بالا آورد و باصدای دردمندش به جمع حاضر گفت : خودکشی برای مرد ننگه اما دیگه نفس کشیدن به من حروم شده، منو ببخشید ، این خنجر منو نکشت این غرور و تعصب کورم بود که منو به کشتن داد ، تو بی‌گناهی اسفندیار ،نمی خواستم‌ ننگ خود کشی رو با خودم به گور ببرم .

- این حرفو نزن صابر .

و صابر با چشمانی از حدقه در آمده و شکمی پاره نفسش را با درد و‌ناله بیرون داد و در حالی که مرغ مینا مدام صدا می زد صفدر کجایی، گفت : شما بدونید منو این خنجر نکشت ، منو حرفای مردم به کشتن داد.