همین جمعه پیش بود که به قصد کوهنوردی عازم شمال شهر شدم. تنها با یک کوله پشتی. ساعت حدود ده صبح بود و آفتاب در آسمان صاف و آبی میتابید. باد خنکی هم میوزید و من بیهیچ عجلهای در راهی ناهموار و سنگلاخ که به ارتفاعات کوه مقابلم منتهی میشد، براه افتادم. جوانها در دستههای چند نفری با هیجان و نشاطی فراوان از کنارم میگذشتند. بعضیها نیز به همراه اعضای خانواده خود آمده بودند. گاهی نیز کوهنوردی به تنهایی از کنارم میگذشت. تقریباً یک ساعتی راه طی کردم و آن وقت در سایه صخرهای نشستم تا نفسی تازه کنم. چشم به مناظر اطرافم دوختم و کمی بعد سیگاری آتش زدم و سپس از داخل کولهپشتی فلاکسم را بیرون کشاندم و یک چای داغ داخل لیوانم ریختم. لحظاتی بعد یکی از کوهنوردان در حالی که وسیله ای همراه خود نداشت، از راهی که من آمده بودم، بالا آمد و پیش از عبور یکدفعه چشم ما به هم افتاد. غریبه بود و بی شک در چشم او نیز من اینگونه دیده می شدم. یکدفعه تبسمی بر لبم نشست و همانطور که نگاهش میکردم دستم ناخودآگاه حرکتی کرد و او را به نشستن در کنارم دعوت کرد. آن مرد نگاهی به من انداخت و لحظاتی کوتاه میان رفتن و توقف بلاتکلیف ماند. خیلی جدی به نظر میآمد. تقریباً میان سال بود و سنش به شصت میرسید. لاغر و نسبتاً چهارشانه بود. گمان کردم منتظر تعارف دیگری است خصوصاً که لحظهای چشمش به لیوان چای که بخار آن به هوا میرفت، برخورد کرد. معطل نکردم و بار دیگر او را به نشستن دعوت کردم. تشکری کرد و یکی دو قدم در مسیرش پیش رفت و باز نگاهی به من کرد و این بار خود را به زیر صخره کشاند و با من دست داد. نیمخیز شدم و سلامی دادم و دستش را که جلو آورده بود، فشردم. کنارم نشست. یکدفعه به حرف آمد و گفت:
ـ جای خوبی برای استراحت انتخاب کردید!
ـ همینطوره. من زیاد اهل کوهنوردی نیستم کمی احساس خستگی کردم برای همین نشستم.
بعد سیگاری تعارفش کردم.
ـ خیلی اهل سیگار نیستم اما امروز میخوام بکشم.
سیگاری برداشت و فندکم را روشن کردم. سیگار را به آتش کشاند و من بلافاصله از داخل کولهپشتی ام لیوانی یکبار مصرف بیرون آوردم و برایش چای ریختم و آن را جلویش گذاشتم.
ـ بفرمایید، هم قند هست، هم نبات.
ـ مچکرم. من چای رو تلخ میخورم.
ـ هر جور راحتید. شما زیاد به کوهنوردی نمیائید، اینطور نیست؟
ـ چطور؟
ـ حدس می زنم.
ـ نه حتماً منظوری داشتید، بگید.
ـ آخه میبینم وسیلهای همراه نیاوردید، کنجکاو شدم.
با این که گفته بود خیلی اهل سیگار نیست اما خوب دود میکرد. نگاهم کرد و گفت:
ـ من شباهتی به کوهنوردا دارم؟
ـ اگه منظورتون اینهکه با تجهیزات نیومدید، خیر.
ـ همینطوره که میفرمایید.
ـ ببخشید بعضیها حوصله آوردن بار و کولهپشتی ندارند، منظورم شما نیستید، برادرزادهی منم هر وقت میاد کوه با دست خالی میاد و میره.
دوباره نگاهم کرد و باقی مانده سیگارش را به داخل پرتگاه مقابلمان انداخت. به نظرم می آمد با لبخند بیگانه است و بیش از اندازه جدی به نظر میرسید.
ـ انگار سیگاره خیلی مزه نکرد، این طور نیست؟
ـ اتّفاقاً چسبید. شما نسنجیده قضاوت میکنید، درست نمیگم؟
ـ آخه دیدم نصفه کاره انداختینش دور، گفتم شاید اذیت شدید.
ـ برعکس خیلی هم به موقع بود. شما چی زیاد میایید کوه؟
ـ گاهی، خیلی کم. در سال شاید سه چهار بار. شما چطور؟
ـ اولین باریه که اومدم کوه.
ـ یعنی تا حالا کوه نیومدید؟
ـ هرگز!
بعد لیوان چایش را برداشت. گفتم:
ـ چایی اینجا خیلی میچسبه. اینطور نیست؟
ـ بله همینطوره؟
کنجکاو شده بودم که چه عاملی باعث شده بود پس از این همه سال قدم در این راههای ناهموار و پرسنگلاخ بگذارد. گفتم.
ـ پس اولین باره که کوهنوردی رو تجربه میکنید. جالبه. ببخشید میتونم بپرسم چی باعث شد بیایید کوه؟
نگاهم کرد و لیوان چای را از مقابل دهانش دور کرد و آن را روی تکه سنگی گذاشت و گفت: شاید خوابی که دیشب دیدم باعث شد.
ـ حتماً خواب جالبی بوده.
ـ یه رویایی بود برای خودش.
انگار داشت به جزییات آن خواب و رؤیا فکر میکرد، زیرا در خیال خود غرق شده بود. گفتم: عجب، فکرشو نمیکردم.
ـ علاقهای به کوهنوردی نداشتم و ندارم. اما دیشب خواب دیدم دارم از کوهی بالا میرم. بیدار که شدم تصمیم گرفتم بیام کوه، به همین سادگی. میبینید که چیزی هم همرام ندارم.
ـ پس خوابتون تعبیر شد.
ـ اینطور فکر کنید!
دوباره لیوانش را به دست گرفت و من که سیگارم ته کشیده بود، همزمان با آن مرد، مشغول نوشیدن چایم شدم. چایش را تا نیمه خورد و بقیهاش را گوشهای ریخت. لیوان را از او گرفتم و داخل کولهپشتیام جا دادم. آن مرد بلند شد که برود. من هم بساطم را جمع کردم و گفتم:
ـ اشکالی نداره همراه شیم؟
ـ فقط به یه شرط!
با تعجب و کنجکاوی پرسیدم:
ـ چه شرطی؟
نگاهم کرد و مثل سرهنگی که به زیردستش فرمان میدهد گفت:
ـ راجع به من هیچ فکر و خیالی نکنید!
ـ چه فکر و خیالی؟ من چنین جسارتی نمیکنم.
ـ از من چیزی نپرسید، اگه مایلید فقط حرکت کنیم.
بعد طوری نگاهم کرد که اگر مایل نبودم بلافاصله با یک عذرخواهی کوتاه و یک تشکر بخاطر سیگار و چای به سرعت از من جدا شود و به راهش ادامه دهد.
ـ هر جور راحتید. اگه مزاحم نیستم، بریم.
ـ خواهش میکنم.
و بعد یک ببخشید گفت و جلوتر از من با گامهای محکم براه افتاد. مرد عجیبی به نظرم آمد. رفتار و حالاتش به گونهای بود که شاید لازم بود عذرش را بخواهم و از او جدا شوم. لحن کلامش نیز برای من کمی آزاردهنده بود اما نمیدانم کنجکاوی باعث شد یا علت دیگری بود که تصمیم گرفتم با او همراه شوم.
ببین راه سرش پایین بود و بیهیچ حرفی حرکت میکرد. در طول راه کمکم چهرهاش سرخ شد و عرقش درآمد. خواستم دستمالی به دستش دهم اما پشیمان شدم. نفس خوبی داشت و احساس خستگی نمیکرد. گاهی طوری برمیگشت نگاه میکرد که ببیند آیا هنوز همراهش میروم یا نه. اما اگر توقف میکردم و او متوجه می شد، به گمانم باز هم بدون هیچ اعتراض و حرفی به راهش ادامه میداد. علاقمند شده بودم بهتر او را بشناسم. به همین خاطر پا به پای او میرفتم. بیش از حد آدم خاصی جلوه میکرد.
هر چه میرفتیم بیشتر ارتفاع میگرفتیم. راه در مسیرهای پرسنگلاخ و ناهموار پیچ و خم میخورد و آفتاب گاهی مستقیم بر صورتمان مینشست و گاه در سایهای خنک به دنبالش میرفتم. اشتیاق زیادی داشتم تا حرفی بزند و به اسرار درونش بیشتر آگاه شوم اما او علاقهای به حرف زدن نداشت من هم ترجیح دادم در سکوت همراهش بروم. دقایقی بعد همینطور که به راهمان ادامه میدادیم کمکم این احساس در من برانگیخته شد که شاید او طوری رفتار میکند تا من از همراهی او پشیمان شوم، خصوصاً که خیلی سرد و بیروح و نچسب بود و با همین فکر و خیال دوسه باری قدمهایم را سست کردم تا او بیشتر از من فاصله بگیرد اما هر بار به طرز عجیبی بر سرعتم افزودم تا به او برسم. تقریباً بود و نبود من برای او فرقی نداشت و حتی به هیچ کوهنورد و عابری که از کنارش میگذشت نیز اعتنایی نمیکرد. داشتم نفس کم میآوردم و خیلی دلم میخواست جایی توقف کند. و این اتّفاق افتاد. تقریباً نیم ساعت بعد از آنکه با هم همراه شدیم... جایی که او ایستاد زیر پایمان درهای بود و رودخانه در انتهای آن جاری بود. باد خنکی میوزید و او حتی برنگشت ببیند آیا من به دنبال او میآیم یا خیر! به آسمان نگاهی انداخت. پرندهای بالای سرش بالهایش را گشوده بود و بیصدا دور میشد. به او رسیدم و کنارش ایستادم. حسابی خسته شده بودم. چهره آن مرد سرخ شده بود و خودش دستمال سفیدی از جیبش درآورد و عرقش را پاک کرد وپرسید:
ـ خسته شدید؟
ـ هی تقریباً ماشاالله شما یه ضرب اومدید بالا.
ـ عجب جاییه، میبینید.
حرفش را تأیید کردم و گفتم: همینطوره، خیلی زیباست.
بعد نگاهی به ارتفاعات انداخت. چند نفری داشتند با فاصله به سوی قله میرفتند. من هم به آن سمت چشم دوختم. گفتم:
ـ اونا دیگه دارند به قله میرسند.
در سکوت نگاهشان میکرد و بعد گفت:
ـ کدوم قله، تلاش بیهوده، اینطور نیست؟
ـ نه، فکر نمیکنم. اونا عاشق کوهنوردی هستند. از این کار حسابی لذت میبرند.
و او به حالتی اعتراض گونه نگاهم کرد و گفت:
ـ به نظر من احمقانه است. این همه جون میکنی بری بالا بعدش باید بیایی پایین که چی بشه؟
ـ پس شما چرا اومدید؟
ـ من حسابم جداست. اومدن منو به اینجا به حساب کوهنوردی نگذارید.
ـ اما از این چشمانداز خوشتون اومده.
گفت: اینجا قلمرو پرندگانه، نه ما. اونجا رو نگاه کن.
در آسمان سه چهار پرنده با بالهای گسترده در آسمان شناور بودند. دستش را بالا آورد و گفت: اینجا قلمرو اوناست، آدمها جاه طلبند، حریصند برای همین راهی قلهها میشند!
ـ ورزشکارند دیگه. اون بالا خیلی لذت داره. آدم کیف میکنه.
ـ پس شما هم برید!
ـ نه، من دیگه نیستم. نمیکشم. و بعد خنده کوتاهی کردم :
ـ افتادم دیگه تو سرازیری، سنم داره به شصت سال میرسه. فکر کنم همسن باشیم.
سرم را به سمت او گرداندم و با تبسمی که بر چهرهام نقش بسته بود، ادامه دادم:
ـ ببخشید که اینو میگم ما دیگه داریم تموم میشیم. پاهای ما دیگه نمیکشه بره تا اون بالا.
یکدفعه گفت:
ـ من هیچ علاقهای به انجام کارهای احمقانه ندارم. همینشم پشیمونم که اومدم. در ضمن یه چیزی هم گفتید که درست متوجه منظورتون نشدم.
ـ چی گفتم؟
ـ خودتون بگید.
ـ چی گفتم؟ آهان گفتم پاهای ما دیگه نمیکشه بریم اون بالا. میبخشید منظوری نداشتم.
یکدفعه حالتی عصبی به خودش گرفت و گفت:
ـ نه یه چیز دیگه گفتید. لطفاً حرفتونو تکرار کنید.
جا خوردم. دقیقاً نمیدانستم کدام قسمت حرفم منظورش بود. دافعهی عجیب چهرهاش نمیگذاشت تمرکز کنم. مجبور شدم بگویم.
ـ بیخیالش!
ـ لطفاً حرفتونو تکرار کنید!
ـ یادم نمیاد. گفتید رفتن اون بالا بیهوده ست، احمقانه ست، منم گفتم اونا لذتشو میبرند، بیهوده نیست.
ـ نه، یه حرف دیگه زدید.
ـ چی گفتم دیگه یادم نمیاد.
ـ به همین زودی فراموش کردید؟
ـ اگه یادتونه شما بگید.
بعد یکدفعه رنگ صورتش تغییر کرد. سرختر شد و چشمانش از سر خشم گشاد شدند. کمی نگران عکسالعمل بعدیاش شدم. از او یک قدم فاصله گرفتم و در آن حالت اگر سیلی محکمی در گوشم مینواخت اصلاً تعجب نمیکردم. حسابی عصبانی و خشمگین نشان میداد.
ـ می بخشید اگه چیزی گفتم که ناراحتتون کرده، عذرخواهی میکنم.
ـ دقیقاً بگید چی گفتید!؟
حیرتزده و بلاتکلیف مانده بودم چه بگویم تا او کمی آرام شود. لحظاتی به این فکر کردم که چه اشتباهی بود به دنبال این مرد حرکت کردن. یادم نمیآمد چه گفتم که او را بشدت منقلب کرده بود. خواستم عذرش را بخواهم و به راه خودم بروم که انگار متوجه تصمیمم شد و بلافاصله با اعتراض گفت:
ـ هیچ کجا نمیرید تا به من نگید چی گفتید!
ـ آقا من حرفی نزدم، هر چی بود گفتم بهتون، عذرخواهی هم که کردم. شما بگید چی گفتم که اینقدر ناراحت شدید... ببخشید دیگه با شما کاری ندارم. خداحافظ!
ـ صبر کنید!
ـ برای چی، من کاری با شما ندارم.
ـ اما من دارم! عمداً اون جمله رو به زبون نیاوردید اینطور نیست؟
ـ کدوم جمله؟
ـ همون جملهای که خوردیش!
ـ جملهای که خوردمش، نمیفهمم چی میگید. شما بگید چی گفتم، عجب گیری افتادما!
ـ شما به چه جرأتی این حرفو زدید؟
مانده بودم به او چه بگویم. داشتم عصبانی میشدم. سرم را به سمت چپ گرداندم دو سه نفری آهسته بالا میآمدند. بعد به خودم جرأتی دادم و گفتم:
ـ هر چی گفتم معذرت میخوام، با اجازه، ببخشید اگه ناراحتتون کردم.
ـ صبر کنید، کجا میرید؟
ـ به خودم مربوطه!
ـ گفتم اون چه حرفی بود به من زدید، حالا سرتونو پایین میندازید که پاسخ نداده برید؟
ـ آخه چی گفتم بگید ببینم؟
بعد مکثی کرد و کمی جلو آمد و با چشمانی که از شدت خشم سرخ شده بود، به من خیره ماند و گفت:
ـ منظورت از این که گفتی «داری تموم میشی» چی بود؟
یکدفعه سردی خاصی زیر پوستم دوید و برای لحظاتی کلمات در دهانم ماند.
ـ ای بابا همین ناراحتتون کرده؟ گفتم ما دیگه داریم تموم میشیم. منظورم اینه که افتادیم به سرازیری عمرمون، این حرف کجاش بده؟
ـ برای چی به من این حرفو زدید؟
ـ ببخشید، فکر نمیکردم این حرف این همه شما رو منقلب کنه. نگفتم دارید تموم میشید گفتم ما دیگه داریم تموم میشیم. این جسارتو نکردم که فقط به شما گفته باشم. ماشاالله شما از منم پربنیهتر و چالاکترید. من تا اینجا اومدم نفس کم آوردم شما که مشکلی ندارید. پس اشتباه کردم بازم عذر خواهی می کنم.
ـ نباید این حرفو به من میزدید!
ـ ببخشید، من ازتون عذر میخوام.
ـ خیال کردید میتونید منو فریب بدید!؟
ـ یعنی چه، این چه حرفیه، چه فریبی؟
ـ شما به من اهانت کردید. من هرگز از این دنیا و آدماش خواری نکشیدم و هرگز بقیه عمرمو گدایی نخواهم کرد. شاید شما دارید تموم میشید اما من نه! نباید این حرفو به من میزدید الان بهت نشون میدم که من اهل منت کشیدن نیستم. با این حرفتون غرور منو جریحهدار کردید.
ـ این چه حرفیه میزنید آقای محترم، چرا شما اینطور فکر میکنید؟
ـ ساکت باشید! من هرگز غرورمو برای این دنیا خرد نمیکنم. هر کاری تا حالا کردم به اختیار خودم بوده و حالا هم اجازه نمیدم باقی عمرمو کسی به من لطف کنه، میخواد دنیا باشه، میخواد تقدیر باشه، میخواد خدا باشه. فهمیدی یا نه؟
ـ بله. فهمیدم.
ـ برو کنار!
کمی عقبتر رفتم. ترسیدم و نگرانی و هیجان لحظه به لحظه بر شدت حرارت بدنم میافزود. ابتدا احساس کردم قصد دارد از کنارم رد شود اما تصمیمش این نبود. فقط یک قدم به طرفم آمد و با چشمانی سرشار از نفرت و خشم به من خیره شد و بعد بلافاصله عقب رفت و به من پشت کرد و رو به چشمانداز مقابلش ایستاد. ابتدا به آسمان و به عقابی که بالای سرش اوج گرفته و دور میشد، نظری انداخت و سپس چشم بر دره مقابلش دوخت و زیر لب چیزی گفت که نفهمیدم و دقیقاً لحظهای که احساس کردم چه قصدی دارد ناگهان خودش را پایین انداخت. در جای خودم میخکوب شدم و نفس در سینهام ماند. انگار همهچیز در فاصلهای کمتر از چند ثانیه رخ داد. بدنم مور مور شد و ناخودآگاه فریادی کشیدم اما او گویی بیصدا به انتها دره و رودخانه سقوط کرد. کولهپشتیام را رها کردم و تا لبه دره جلو رفتم. زیر پایم پر از صخره بود و تصور برخورد بدنش با صخرههای سنگی تنم را لرزاند. ضعف کردم و بلافاصله دو سه نفر بالای سرم ظاهر شدند.
ـ پرت شد پایین!
ـ وای، سقوط کرد!
ـ خودشو انداخت پایین، من دیدم.
ـ همراتون بود؟
ـ نه، نمیشناختمش.
ـ من دیدم خودشو پرت کرد پایین.
ـ خودکشی کرد.
ـ کاشکی میگرفتیش.
ـ نتونستم.
ـ اوناهاش. کنار رودخونه افتاده.
ـ چه وحشتناک!
ـ وای حالم بد شد.
ـ کاشکی این صحنه رو نمیدیدم.
دو دختر و یک پسر جوان بودند.
ـ شما نمیشناختیش؟
ـ نه. غریبه بود. به من گفت جلو نیا. نمیدونستم قصد خودکشی داره. یه دفعه خودشو انداخت پایین.
ـ آره من دیدم. شما ازش فاصله داشتید.
ـ خودش بهم گفت برو عقب.
ـ بیچاره آش ولاش شده.
ـ باید بیارنش بالا.
ـ جلوتر چادر امداد هست.
ـ ما الان میریم خبر میدیم.
ـ شما اینجا هستید؟
ـ نمی دونم. شایدم باشم.
ـ بیچاره!
ـ خودشو کشت.
ـ بریم.
ـ الان میگیم گروه امداد بیاد.
ـ اگه تو رودخونه میافتاد آب میبردش.
ـ اون که دیگه مُرده.
یکدفعه هر سه جوان کوهنورد به راه خود ادامه دادند و من تنها و حیران و وحشتزده به منظرهی پایین دره خیره ماندم. انگار به یک کابوس هولناک چشم دوخته بودم. لحظاتی بعد گیج و منگ سرم را به اطرافم چرخاندم. هنوز عقاب در آن دور دست آسمان برفراز سر آن مرد آرام شناور بود. بعضیها از ارتفاع بالاتری او را به یکدیگر نشان میدادند. بدنم کاملاً بیحس و ضعف بر من چیره شده بود. نفسهایم در میان اضطراب و هراس و ناباوری و حیرت بالا و پایین میرفت و هنوز جملات تند و خشن او در سرم طنین داشت. آیا آن جمله آنقدر بر او اثر گذاشته بود که به مرگ خودش راضی شود؟ با ترس و درحالی که چشم از جنازه او برنمیداشتم آن جمله مرگبار را در ذهنم مرور کردم تا بار دیگر طعم تلخش را بچشم: دیگه داری تموم میشی. نه، نه. گفتم ما دیگه داریم تموم میشیم. آره همینو گفتم. اما انگار براش خیلی گرون تموم شده بود. خدایا منو ببخش منظوری نداشتم. پس چرا همچین شد؟ کاشکی پام میشکست و همراش نمیرفتم.
و در همان حال نگاهی به اطرافم انداختم. از میان ارتفاعات و از هرگوشه و کنار و از هر شکافی عدهای به سمت من و جنازهی آن مرد عجیب در انتهای دره اشاره میکردند. داشتم سرگیجه میگرفتم و در همان حال به خودم گفتم آیا او همه خوابش را برایم تعریف کرده بود؟ کمکم داشتم در ژرفای این کابوس مرتفع و هولناک غرق میشدم. آیا قصد خودکشی داشته بود و تنها دنبال بهانهای میگشت؟ بار دیگر آن جمله را در ذهنم مرور کردم و باز با خودم تکرار کردم این نمیتواند دلیل خودکشی او باشد. حتماً رؤیای او ادامه داشته و نخواسته حرفی بزند. چه مرد عجیبی بود. شما خودتان قضاوت کنید. آیا من مستحق سرزنش هستم؟ این اتّفاق گویی تعبیر واقعی رؤیای شب گذاشتهاش بود. اما در این میان چیز دیگری هم هست که کمی عجیب جلوه می کند و آن اینکه من هرگز تا آن روز که با آن مرد در کوه برخورد کردم، چنین جملهای بر زبان نیاورده بودم. نه شنیده بودم و نه خودم جایی گفته بودم. یکدفعه میان حرفهایم بر زبانم جاری شد. راستی آن جمله که آن مرد ناشناس را خشمگین کرد و به انتحارش انجامید، از کجا آمد؟ انگار او منتظر شنیدن آن جمله بود. آیا آمده بود اینجا تا این جمله را بشنود؟ هر چه آن مرد میگفت حرفت را تکرار کن، من اصلاً آن جمله را به یاد نمیآوردم. کشته شدن او آن هم به آن شکل روانم را پریشان کرده و اغلب شبها آن منظره خوفناک و تکاندهنده مقابل چشمانم ظاهر میشود. گویا او آمده بود آنجا تا به رؤیایش تجسم عینی بخشد. حتی اگر رؤیایش ادامه نداشته، خودکشی او در آن نیمهی روز و از آن ارتفاع سرگیجه آور و خوفانگیز معنای واقعی آن خواب بوده است. گویی این قدرت کلمات بود که رؤیایش را کامل کردند. من هم کمکم دارم تمام میشوم چه با این جمله، چه با خواب و رؤیای دیگری، چه در هوشیاری کامل و چه در فراموشی مطلق!
نظرات