اهالی کوران در هوای ابری پای دروازه ی روستا برای رسیدن آمبولانس اجتماع کرده اند. مردها دور هم و یا در دستههای چند نفری با هم حرف میزنند و برخی با تأسف سرشان را تکان میدهند. آن سوتر جمعیت زنان و دختران روستا دیده میشوند. باد چادرهای سیاهشان را تکان میدهد و شیون و گریهها و زمزمههای آنها را به همه سو میبرد. بچههای کوچک در اطراف جمعیت میدوند و بازی میکنند و بعضیشان نیز در کنار والدین خود آنها را نگاه میکنند. روی میزی چوبی و کهنه منقلی گذاشتهاند و آتش سرخ ذغال دود اسپند را در هوا میپراکند. گاهی صدای داد و فریاد و شیون از میان زنان به آسمان میرود و مردها صلوات میفرستند و برخی فاتحه میخوانند. چند پیرمرد گوشهای نشسته و چپق میکشند. همه سیاهپوش و اندوهگین چشم به جاده خاکی دوختهاند. پای دروازهی قدیمی روی تلی از خاک قاب عکس بزرگ جوانی به چشم میخورد که با چهرهای متبسم و با آن چشمان سیاهش به جمعیت مینگرد. اطراف قاب عکس را با گلهای طبیعی و رمّان سیاه و قرمز تزیین کردهاند و باد پرچم سیاه بالای تصویر را به سختی تکان میدهد.
و ناگهان از دور خاکی به پا میشود و زمزمهی جمعیت حاضر بالا میگیرد. بعضیها چند قدمی جلو میروند. مردی در حالیکه چاقویی به دست دارد، گوسفندی را جلو میآورد و سروصدای حیوان بلند میشود. با شنیدن صدای ماشینی که در میان گردوخاک نزدیک میشود، شیون زنها اوج میگیرد و مردها بلند صلوات میفرستند و زیر لب فاتحه میخوانند. بعضیها گمان میکنند ماشین پست است اما بقیه شک ندارند که آمبولانس حامل جسد کاظم پسر قنبرعلی بزرگ روستای کوران است. کمی بعد ماشینی که نزدیک میشود از گردوخاک پشت سرش فاصله میگیرد و آن وقت معلوم میشود آمبولانسی است که به سوی دروازهی روستا پیش میآید. جمعیت کمی جابجا میشود و لحظاتی بعد با رسیدن آمبولانس حمل جنازه قاطی میشوند و دیگر صدا به صدا نمیرسد. اما در آن میان صدای مادر کاظم که فریاد میکشد کاظم جان، بلندتر از هیاهوی حاضران به گوش میرسد. همین که آمبولانس میرسد، جمعیت به جلو هجوم میآورد. گریه و زاری و شیون اطراف ماشین را پُر میکند و مردی که کنار راننده نشسته پیاده میشود و به سرعت به عقب ماشین میرود و درب آن را میگشاید. صدای شیون جمعیت بالا میگیرد و صلوات مردان و جوانان از هر طرف به گوش میرسد. بلافاصله دو تن از جوانها به کمک آن مرد میروند و تابوت کاظم را بیرون میآورند و ناگهان صدای شیون جمعیت به آسمان اوج میگیرد. اما مردی که جنازه را تحویل داده، تابوت دیگری را هم بیرون میآورد که برخی از مردان پای آمبولانس مانع کار او میشوند.
ـ این یکی رو برای چی میاری بیرون؟
ـ مگه اینجا کوران نیست؟
ـ چرا کورانه.
ـ خُب دو تا تابوت برای اینجاست، یکی مرحوم آقا کاظم و اینم تابوتِ...
ـ نخیر، اشتباه شده.
ـ صبر کنید ببینم.
ناگهان زمزمه و حرفها راجع به تابوت دوم در میان جمعیت میگردد و کمی از شدت گریه و زاری کاسته میشود. همه از هم میپرسند موضوع از چه قرار است؟ مرد همراه آمبولانس از داخل ماشین برگهای را بیرون میآورد و همین که آن را میخواند به میان مردان و زنهای اطراف آمبولانس میرود و میگوید:
ـ طبق این برگه، دو تا تابوت مال روستای کورانه، سه تای دیگه هم مال مندآباد و شریفآباد و صفائیه است.
ـ خُب اشتباه شده.
ـ این تابوت مال ما نیست.
ـ برش دارید ببرید!
ـ تو این روستا فقط یکی فوت کرده.
بعد پدر کاظم جوان ناکام با چشمانی سرخ و پراشک جلو میآید و میگوید:
ـ برادر من ما فقط یک جنازه داریم، اونم پسرمنه، حتماً اشتباه شده برش گردونید.
ـ تسلیت عرض میکنم.
ـ خدا رحمت کنه رفتگانتونو.
ـ پدر جان متوجه شدم. اشتباه شده اما من نمیتونم اینو برگردونم. کلی راه اومدم.
بلافاصله یکی دو ماشین دیگر نیز از راه میرسند و چند نفر که سیاه پوشیدهاند با پارچههای سیاه و سبز از ماشین پیاده میشوند و یکی از آنها دیگران را به فرستادن صلوات فرا میخواند. اما صدای اعتراض برخی از مردان هنوز شنیده میشود. بعد مرد همراه راننده آمبولانس میگوید:
ـ همون طور که شما منتظر عزیز از دست رفتهتون بودید، تو بقیه روستاها هم منتظر عزیزانشون هستند. من که الان نمیتونم اینو برگردونم. من مأمورم. حالا هم که طوری نشده، چند بار از این اشتباها پیش اومده، اون جا توی مرکز پزشکی قانونی ثبت شده جنازه دومم اومده کوران. همین الان یه آمبولانس دیگه میفرستند برای بردن جسد. اونا میان اینجا دنبالش این که کاری به شما نداره، شما به مراسمتون برسید. این تابوتم همین کنار دیوار بگذارید تا آمبولانس برسه. ثواب داره، الان دیگه فهمیدند این تابوت اشتباهی اومده کوران...
بعد زمزمه میان مردان و زنان بالا میگیرد و سپس دو سه نفر از بزرگان روستا جمعیت را به آرامش فرا میخوانند و آن وقت یکی از آنها به همراه پدر کاظم جوان متوفی موافقت میکنند تابوت را تحویل بگیرند تا آمبولانس بعدی از راه برسد. در همین هنگام راننده آمبولانس هم پیاده میشود و خود را به عقب ماشین میرساند. آنگاه مرد همراه راننده میگوید:
ـ من این اجساد رو تحویل میدم و از همین راه هم برمیگردم اگه آمبولانسی نیومده بود این تابوتو ببره، من خودم میبرم. روح متوفاتونم شاد باشه.
ـ صلوات بفرستید.
ـ انگار تابوت یه زنه.
ـ بله... خدا بیامرزدش.
ـ خدا رحمتش کنه.
ـ اونم مثل مادر ماست، چه فرق می کنه، همین جا باشه الآن صاحبش میاد.
ـ صلوات بفرستید.
مردان حاضر صلوات می فرستند و موافقت میکنند و سپس دو سه جوان دو سر تابوت دوم را میگیرند و آن را روی تابوت کاظم قرار میدهند. بعد پدر کاظم زیر برگه را امضا میکند.
ـ خدا بیامرزدش. برای هر دوشون صلوات بفرستید. فاتحه معالصلوات!
ـ خیالتون راحت باشه. آمبولانس الان تو راهه. اینجا نمیمونه.
و سپس رو به راننده میکند ومیگوید:
ـ زود باش بریم که دیر شد!
آنگاه در پشت آمبولانس را میبندد و خودش هم به دنبال راننده سوار میشود. جمعیت کمی عقب میرود. ماشین چرخی میزند و کمی خاک به پا میکند و سپس از جادهی سمت چپ راه روستای مندآباد را در پیش میگیرد. در این هنگام دو سه نفر از جوانهای حاضر پیش از آنکه جمعیت دور تابوت کاظم حلقه بزنند، تابوت دوم را از روی تابوت کاظم برمیدارند و درحالی که جمعیت صلوات میفرستد در میان موج اسپند آن را در کنار دیوار بلند و کاهگلی مدرسه بر زمین میگذارند. بعد پدر کاظم مشد حیدر را که پیرمردی است مطیع و ریزنقش پیش خود میخواند و میگوید:
ـ مشد حیدر خدا بیامرزه اون پدرتو. همین جا کنار تابوت بشین تا صاحبش بیاد ثواب داره.
ـ به روی چشم. خدا بیامرزه کاظمو. ای کاش من میمُردم این روز رو نمیدیدم... ای به چشم. شما بفرمایید. برید سر مزار. خیالتون راحت باشه. اینم امانت مردمه. من همین جا هستم.
بلافاصله یکی از مردان حاضر صندلی چوبی پای بساط منقل را برمیدارد و آن را پای دیوار مدرسه در کنار تابوت دوم قرار میدهد.
ـ بیا بشین اینجا مشد حیدر. سیگارتم بکش راحت باش. این تابوتم امانت مردمه. خداپدرو مادرتو رحمت کنه... زنم هست بیچاره... اینم جای مادرته، جنازه رو که بردند زود بیا سر مزار.
ـ به روی چشم. دست شما درد نکنه. اتفاّقیه که افتاده، پیش میاد دیگه، اشکالی نداره، شما بفرمایید برید سر مزار.
ـ آی خدا بیامرزه عبداله پدرتو.
ـ خدا رفتگان شماروهم بیامرزه...
ـ فاتحه معالصلوات!
ناگهان یکی از میان جمعیت تکبیر میگوید و بلافاصله جمعیت به دنبالش اللهواکبر میگویند و سپس فریاد صلوات به آسمان بلند میشود. مرد دیگری مشتی اسپند داخل منقل میریزد و آن دیگری گوسفند را پای تابوت میکشاند و از حاضرین میخواهد صلوات بفرستند. باد میان شیون اهالی میگردد و همین که صدای گوسفند بلند میشود با اشارهی پدر کاظم حیوان را میخوابانند و بلافاصله چاقوی تیز و برنده روی گلوی حیوان مینشیند. بار دیگر صدای گریه و زاری و شیون به آسمان بلند میشود و اندکی بعد همین که حیوان دست و پای آخر را میزند، تابوت کاظم روی دست جوانان روستا قرار میگیرد و در میان صلوات و فاتحه و شیون به سوی قبرستان که در ضلع شرقی روستا واقع شده براه میافتند. زنهای سوگوار نیز پشت سر مردان حرکت میکنند و باد رونده شیون و سوگ آنها را زودتر به گورستان می رساند و چیزی نمیگذرد که سروصدای جمعیت تشییعکننده پشت خانهها از نفس میافتد و آنگاه در کنار دیوار مدرسه روستا فقط تابوت دوم میماند و کمی آن سوتر گوسفند قربانی و نقشی از خون ریخته شده و مشد حیدر که روی صندلی نشسته و درحالی که سیگارش را روشن کرده، چشم به جاده طولانی و خاکی سمت چپ خود دوخته است. بلافاصله وانتی از راه می رسد و دو پسر جوان گوسفند را داخل آن می اندازند و بوقی می زنند و می روند. پشت سرش خاکی بلند می شود. اندکی بعد فقط صدای وزش باد به همراه پارس سگهای روستا و آواز خروسهایی که از میان خانهها و باغات به گوش میرسد و انگار نه انگار دقایقی پیش اهالی سوگوار روستا آنجا جمع بودند. آن دو جوان گوسفند قربانی را به خانه پدر کاظم می برند و کمی بعد دو پسر بچه دوان دوان می آیند و منقل ذغال را به دست میگیرند و بار دیگر به سمت قبرستان براه میافتند. مشد حیدر داد میزند:
ـ داغه بپا نسوزید!
ـ میدونیم.
ـ مواظبیم.
مشد حیدر از همان جا نگاهی به تصویر سیاه و سفید و بزرگ کاظم میاندازد و در حالی که سیگارش را دود میکند سرش را تکان میدهد و قطره اشکی برایش میریزد.
ـ ای بیچاره، مادرت بمیره، خدا بهش صبر بده، خدا بیامرزدت کاظم، حیف از تو نبود، این چه کاری بود؟ خون به دل همه کردی و رفتی روستامونو داغدار کردی جوون!
بعد نگاهی به جاده میاندازد و یکدفعه با دیدن گردوغباری از دور بلند میشود و دست چپش را همچون چتری روی پیشانیش قرار میدهد تا بهتر ببیند. خوب دقیق میشود و کمی بعد دوباره روی صندلی مینشیند و پُکی به سیگارش میزند و نگاهی به تابوت کنار پایش میاندازد و بار دیگر متوجه جادهی سمت چپش میشود. افق جاده را خاک پوشانده و مشد حیدر دوباره از جایش بلند میشود. تهمانده سیگارش را زیر پا خاموش میکند و کلاه گرد و سبزش را از سر برمیدارد و دوباره آن را روی سر بیمویش جابجا میکند و فشاری بر آن وارد میسازد و بعد آرام چند قدمی به سمت دروازه پیش میرود و باز به جادهی طولانی خیره میماند. انگار ماشینی از دور به سمت کوران میآید وچیزی نمیگذرد که رنگ و روی ماشینی که به آمبولانس شباهت دارد مقابل چشمان مشد حیدر جان میگیرد.
لحظاتی بعد آمبولانس از راه میرسد و از دروازه عبور میکند. مشد حیدر با اشاره دست راننده را به سمت خودش هدایت میکند. پسر جوانی که پیراهنی سیاه به تن دارد و کنار راننده نشسته با اشاره دست تابوت را که پای دیوار قرار دارد، به راننده نشان میدهد. آمبولانس جلو میآید و مقابل در مدرسه توقف میکند و سپس هر دو پیاده میشوند. راننده در پشت آمبولانس را باز میکند و مشد حیدر به استقبالشان میرود.
ـ سلام علیکم، تسلیت عرض میکنم.
ـ سلامت باشی.
ـ پدر جون تابوتو کی آوردند؟
ـ همین چند دقیقه پیش. اشتباه آورده بودند اینجا. گفتیم ما یه جنازه بیشتر نداریم. هر چی گفتیم نبردند. گفتند باشه اینجا میان دنبالش... ببخشید. مال شماست جنازه؟ خدا بیامرزدش.
ـ خدا بیامرزه رفتگانتونو.
ـ اون آمبولانسم الان میاد اینجا.
ـ نیازی نیست. ما اومدیم ببریمش. دست شما درد نکنه. زحمت کشیدید.
ـ خواهش میکنم. وظیفمه، خدا رحمتش کنه. ببخشید شما از کجا تشریف آوردید؟
و یکی از آن دو که روی تابوت خم شده بود، پاسخ میدهد:
ـ روستای کریم خان.
ـ آه بلدم. کریمخان جعفری علیا، ها درسته؟
ـ بله. خودشه.
ـ اجازه بدید کمک کنم.
ـ یا الله. خدا رحمتش کنه.
ـ بسمالله. بلند کنید.
ـ همه منتظر جنازهاند ما هنوز اینجاییم.
تابوت را داخل آمبولانس میگذارند و مرد همراه راننده که چشمانش از شدت گریه و اندوه متورم و سرخ شده با مشد حیدر دست میدهد و باز از او تشکر میکند و بلافاصله هر دو سوار میشوند. مشد حیدر صبر میکند که آمبولانس دور شود و همین که ماشین حامل تابوتِ دوم از دروازه روستا عبور میکند و از کنار تصویر بزرگ کاظم میگذرد و پشت سرش گردوخاک به پا میکند، مشد حیدر به سمت قبرستان به راه میافتد. اما آمبولانس پنجاه متر جلوتر توقّف میکند و با کمی مکث دنده عقب میگیرد و دوباره به سمت دروازه پیش میآید. همین که از زیر طاق گچی عبور میکند به دنبال مشد حیدر به سمت قبرستان براه خود ادامه میدهد. در بین راه مشد حیدر متوجه نزدیک شدن ماشینی از پشت سرش میشود و به عقب برمیگردد و همین که آمبولانس را میبیند میایستد و منتظر میشود تا برسد. کمی متعجب شده و با چشمانی پُرسان نگاه میکند. آمبولانس همین که به او میرسد، مرد جوان کنار راننده شیشه را پایین میآورد و میپرسد:
ـ عمو کجا میری؟
ـ میرم تشییع جنازه. سر مزار.
ـ بیا بشین.
ـ شما بفرمایید. دست شما درد نکنه. نزدیکه. پس چرا برگشتید. دیرتون میشه من خودم میرم. خدا بیامرزه رفتگانتونو.
اما مرد همراه آمبولانس در را باز میکند و کمی کنار میرود و حرفش را تکرار میکند.
ـ عموجان بیا بالا. با هم میریم. مسیرما هم از این طرفه.
ـ دست شما درد نکنه. خودم میرفتم. خدا بیامرزدش. دیرتون نشه.
ـ نه، طوری نیست. میریم. میخواهیم یه تشکری بکنیم و یه تسلیتی هم به صاحب عزاتون بگیم بیا بالا.
مشدحیدر سوار میشود و با اشاره و راهنمایی او آمبولانس به سمت گورستان روستا به راه میافتد. هر چه نزدیکتر میشوند، سروصدای شیون وزاری اهالی واضحتر شنیده میشود. آمبولانس از میدان خاکی کوچکی میگذرد و همین که خانههای روستا را پشت سر میگذارد، یکدفعه جمعیت داخل قبرستان از فاصلهای نه چندان دور در برابر چشمانشان ظاهر میگردد. مشدحیدر مدام از راننده و مرد سیاهپوش همراهش تشکر میکند. مرد جوان گریه کنان نگاهی به جمعیت مقابلش میاندازد و اندکی بعد آمبولانس در چند قدمی قبر کاظم توقف میکند. هر سه پیاده میشوند. راننده پای در آمبولانس میایستد و مرد جوان سیاهپوش فاتحهای میخواند و آنگاه رو به مشدحیدر میکند و حرفی در گوشش میزند. مشدحیدر با اشارهی دست مردی که کلاهی پشمی و سیاهی بر سر دارد و با دستمال یزدی اشکش را پای تابوت پسرش کاظم پاک میکند نشانش میدهد و بعد داخل جمعیت میرود. اهالی کنجکاو شدهاند که آمبولانس اینجا چه میکند؟ مشدحیدر به بعضیها توضیح میدهد که جنازه را تحویل داده اما اینها خودشان خواستند بیایند سر مزار. زمزمهها بالا میگیرد. دو سه نفر از میان جمعیت خود را به مرد همراه آمبولانس میرسانند و از او علتش را جویا میشوند. آن پسر جوان مایل است با پدر کاظم صحبت کند. یکی از آن دو سه جوان فوراً نزد پدر کاظم میرود و چیزی در گوشش میگوید و بعد او به سوی آمبولانس و جوان همراهش مینگرد. همراه پدر کاظم چند مرد سیاهپوش و گریان هستند که همگی خود را به مرد جوان میرسانند و از زنها نیز درحالی که سوگواری میکنند بعضیها با کنجکاوی نگاهشان میکنند. آنگاه پسر جوان و سوگوارخواهش میکند تنها با او صحبت کند. پدر کاظم خواهش او را میپذیرد و بعد مرد جوان همراه آمبولانس ابتدا به او تسلیت میگوید. بقیه با کنجکاوی و پرسش آن دو را نگاه میکنند و زمزمهها در میان گریه و شیون و سوگواری بالا میگیرد. برخی بچهها اطراف آمبولانس حلقه میزنند و سعی میکنند داخل آن را ببینند. مرد جوان خطاب به پدر کاظم میگوید:
ـ شما پدر این جوون متوفی هستید؟
ـ بفرمایید. بله من پدرشم قنبرعلی هستم. غلامتونم. جنازه مال شما بود؟
ـ بله. بازم بهتون تسلیت میگم. خدا بیامرزدش. ببخشید آمبولانس قبلی جنازه رو اشتباهی آورده اینجا. خلاصه ببخشید در یه همچین وقتی مزاحمتون شدم.
ـ خواهش میکنم. خوش آمدید. ببخشید که داغدارم نمیتونم ازتون پذیرایی کنم. شما هم که خودتون جنازه دارید. خدا بیامرزدش... پسرم از دستم رفت.
و بعد به گریه میافتد. مرد جوان نیزبا چشمانی پر اشک بار دیگر به او تسلیت می گوید. جمعیت عزادار ماندهاند که آنها به هم چه میگویند. روضه خوان سعی میکند همچنان مجلس گرمی کند و حواس اهالی را متوجه ابیات و اشعار سوزناک خود کند. اما عدهای باز هم زمزمه میکنند و بعضیها نیز از اطراف قبر کاظم و جنازهی او که هنوز دفن نشده است، به سمت آن دو میروند. جمعیت به هم میریزد. صدای فاتحهخوانی و تکبیر و صلوات بلند است. در میان زنها نیز بعضیها سرک میکشند تا بفهمند آن مرد جوان به پدر کاظم که به شدت داغدار است، چه میگوید. و آن دو بیآنکه کسی حرفشان را بشنود در میان وزش باد و هوای ابری همچنان با هم صحبت میکنند. راننده آمبولانس نیز که پای ماشین ایستاده آرام و بیصدا اشکش را پاک میکند و شروع میکند به قدم زد اطراف ماشین و بعد هم سیگاری آتش میزند. پدر کاظم میپرسد:
ـ پس چرا برگشتید اینجا، اون مسیر که نزدیکتره به جاده اصلی.
ـ همینطوره، حقیقتش اینکه داشتیم میرفتیم که من چشمم به عکس پسرتون افتاد. گفتم بیام تسلیتی بگم. من راستش حیرون مونده بودم چه کنم.
ـ برای چی؟
ـ خدا شاهده عکس پسرتونو که دیدم پای دروازه قلبم تیر کشید. جداً تسلیت میگم.
ـ خدا رحمت کنه رفتگانتونو.
ـ ممنونم. خدا بیامرزدش. به خدا دارم دیوونه میشم. ای کاش این اتّفاق نمیافتاد.
ـ شما مال کدوم روستائید؟
ـ کریم خان.
ـ روستای کریم خان!؟
ـ بله. منو توی مصیبت خودتون شریک بدونید. راستش جنازهی داخل آمبولانس خواهر منه!
ـ خدا رحمتش کنه. خدا بیامرزدش.
بعد ناگهان مرد جوان سیاهپوش به شدت به گریه میافتد و با کلماتی بریده حرفهایی میزند که چشمان قنبرعلی پدر کاظم جوان ناکام از شدت تعجب گشاد و متحیر باقی میماند. بعضیها آرام خود را به آن دو میرسانند و مرد جوان درحالی که اشک میریزد حرفش را ادامه میدهد.
ـ ما رو ببخشید. همش تقصیر پدرم شد. خواهرم عاشق پسر شما بود منو ببخشید تو این وضعیت بیشتر ناراحتتون میکنم. لیلا خواهرم همین که مخالفت پدرمو میبینه سم میخوره و خودشو میکشه. و بعد دیگر گریه امانش نمیدهد.
ـ ببخشید توره خدا. ای کاش من جای پسرتون مُرده بودم. تقصیر پدرم شد. این دو جوون همدیگه رو میخواستند. آخه این چه دنیائیه. ببینید چه بساطی به پا شده. جنازه لیلا اومده اینجا! آخه کریمخان کجا، کوران کجا! میبینید چه قسمتیه. ای خدا منو بکش نمیخوام دیگه زنده باشم!
قنبرعلی پدر کاظم از شدت گریه و اندوه همه بدنش می لرزد و فریاد ای خدا سر می دهد طوری که عدهی بیشتری به سمت او میآیند. مردی روی منقل اسپند میریزد و صلوات میفرستد و همین که بقیه از ماجرا با خبر می شوند ناگهان شیون و فغان زنها بلند میشود و مردها و جوانها بر سر و صورت خود می زنند و بدنبال صدای رعد فریاد قنبرعلی به آسمان میرود.
ـ ای خدا چرا اینطور شد. ای مادر کاظم بشین خون گریه کن!
و بعد به اتفّاق همسرش در کنار تابوت کاظم با اشک و ناله به سوگ می نشینند. جمعیت سوگوار و گریهکنان دورشان حلقه میزنند. مرد همراه آمبولانس نشسته و نمیتواند پاسخ دو سه نفری که اطرافش را گرفتهاند و از او پرسش میکنند بدهد زیرا گریه مهلتش نمیدهد و بار دیگر صدای قنبرعلی بلند میشود و در میان جمعیت و باد رونده سوگوارانه میپیچید.
ـ کاظم پسرم بلند شو مگه نمیدونی که معشوقت اومده، پاشو ازش استقبال کن پسرم... برید بیارینش اینجا... مادر کاظم پس چرا خون گریه نمیکنی. ببین کی اومده، معشوق کاظم پسرت اومده، اومده، بهت تسلیت بگه، قربون خدا برم! لیلا اومده اینجا، اومده به تشییع جنازه کاظم. کاظم جان پاشو، پس چرا بیدار نمیشی. مگه عاشقش نبودی!؟
ناگهان در جمعیت زنان و دختران سیاهپوش و سوگوار چنان شیونی به پا میشود که قبرستان یکپارچه با همراهی مردان عزادار به لرزه میافتد. مادر کاظم از حال میرود و عدهای دورش حلقه میزنند. پدر کاظم تقاضا میکند تابوت لیلا را از ماشین بیرون بیاورند. بلافاصله با اجازه برادر لیلا، راننده آمبولانس در عقب را میگشاید و لحظاتی بعد تابوت خواهرش در کنار تابوت کاظم قرار میگیرد و انگاه قبرستان یکپارچه به شیون و زاری میافتد.
برادر لیلا درحالی که به شدت منقلب شده خود را به راننده میرساند و چیزی در گوشش میگوید و راننده بلافاصله ماشین را روشن میکند و بدون تابوت لیلا و برادرش به سرعت به سمت روستای کریمخان شتاب میگیرد.
ساعتی بعد یک اتوبوس به همراه مینیبوسی کنار قبرستان کوران توقف میکند و جمعیت سوگواری از داخل آن بیرون میریزند و خود را به پای مزار کاظم میرسانند. برادر لیلا خود را در آغوش پدرش میاندازد و چنان میگریند که تمام قد میلرزند و اشک میریزند. مادر لیلا نیز گریهکنان خود را روی تابوت دخترش میاندازد. در میان جمعیت تصویر قاب شده کوچکی از کاظم در دست پسر جوانی دیده میشود. مادر کاظم با اشک وناله به پدر لیلا نگاه میکند و محکم بر سینهاش میزند. زنها سعی میکنند او را آرام کنند. پدر لیلا روی زمین میافتد و مشت مشت خاک بر سرش میریزد. فریاد و فقان و شیون و زاری در میان آواز باد قبرستان روستا را به لرزه انداخته و همه از این اتّفاق عجیب حیران و گریان ماندهاند. آسمان ابری بار دیگر به غرش میافتد و لحظاتی بعد باران بر سر و روی سوگواران و تابوتهای آن دو فرو میریزد.
صبح فردا خورشید طلوع میکند و کمکم نورش به قبرستان میرسد. همین دیروز بود که در میان شیون و زاری جمعیت سوگوار از دو روستای کوران و کریمخان، پدر لیلا از قنبرعلی پدر کاظم طلب بخشش کرد و با دلی پر درد او را در آغوش گرفت و خود را به پای تابوت کاظم و دخترش انداخت. آنگاه جمعیت سوگوار دو جنازهی عاشق را در کنار یکدیگر دفن کردند. یکی از قبرها به کاظم تعلق داشت که نتوانسته بود بدون معشوقش زندگی کند و آن دیگری به لیلا عاشقش که مرگ و سینهی خاک را به دوری ازاو ترجیح داده بود.
و آنگاه باد حکایت آن دو را به همه روستاهای اطراف برد. در قبرستان کوران با آن همه جنازه گاهی فقط از میان این دو قبر صدای ناله و گریه در میان باد رونده شنیده میشود. شب کوران یکی ازغمانگیزترین شبهای دنیاست.
نظرات