من یک کرگدنم، تنها و غرق در تاریکی بیشه های برزخی. پوستم زبر و سخت است، اما زیر این زره محکم، قلبی شکننده پنهان شده است. هر قدمی که برمی‌دارم، زمینِ زیر پاهایم می لرزد، اما هیچ‌کس صدای تنهایی‌ام را نمی‌شنود.

در این وادی بی‌رحم، من هیولایی بی‌احساس نامیده می‌شوم، اما کسی نمی‌داند که این وزن سنگین شاخم نبوده که مرا خم کرده، بلکه بارِ غم‌هایی بوده که بر دوشم نشسته است.

در میان سایه‌ها، چشم‌هایم پُر از حسرت است. افسوسِ دویدن آزادانه، حسرتِ لمسِ نرمی عشقی پابرجا زیر باران، حسرتِ رهایی از قفسِ نامرئی که به دورم تنیده شده است.

من یک کرگدنم، اما نه آن موجودِ قدرتمندی که همه می‌بینند؛ من تنها روحی سرگردانم، گرفتار در موجودی بزرگ و سنگین، محکوم به انزوا و فراموشی.