ادامه از قسمت دوم
شقایق رضایی
حالا “هراردو “ و اشک و احساسات آن روز من را فراموش نکنید، برگردیم به سال ها پیش از آن.
روزی، سالها پیش، فیلمی به اسم “هتل گراند بوداپست” دیدم.
موضوع فیلم چی بود؟ الان یادم نیست. اما چیزی که در مغزم مثل میخ نشست، سقفِ هتل در آن فیلم بود. گفته بودم که من خرابِ معماری و ساختمان هستم؟
با خودم گفتم: «این سقف، معجزهء هنر معماری است. شاهکار است. بی نظیر است. هنر دست است. باید بروم و این سقف را از نزدیک ببینم!»
بعد هم نشستم و با دقت و وسواسِ بیش از حد ( گوگل) جستجو کردم و با اطمینان کامل و ضرس قاطع به این نتیجه رسیدم که مکان فیلمبرداری « گراند هتل مکزیکو سیتی» بوده است. از آن لحظه، مکزیکو سیتی شد رؤیای من و سقف هتل گراند هتل رفت در «باکت لیست من».
به هر کسی هم میرسیدم میگفتم: «بچهها، این هتل یک شاهکاره. سقفش تاریخی و “سینماییه” از اون جاهایی است که باید رفت زیارت!» بعد کلی سخنرانی کردم: «این هتل، روح سینما رو داره. حتماً باید اون رو دید. هنر،فرهنگ، تاریخ! همه با هم! مثل یک مکان مقدّس »
خلاصه، کار به جایی رسید که خودم را به نوعی سفیر معماری آن هتل میدانستم و کسی که هنر را آن طور عمیق و بالذات ارج می نهد.
بعد هم که ماجرای دیدار با هراردو در استرالیا پیش آمد، با اشک و آه و احساسات.
بعد هم که پرپر شدن دوست عزیزم، و برای ارج نهادن به زندگی و به پاس عشق، به پاس دانستن قدر زندگی و ادامهء راه رهروان، ساختن خاطرات بیشتر و جیفهء دنیا، تیک زدن موارد « سطل زندگی» و ندیده از دنیا نرفتن و الخ عازم مکزیکو سیتی شدیم.
بالاخره بعد از سالها انتظار، به مکزیکو سیتی رسیدم. با شور و شوق، سراغ هتل رفتیم؟ نه. کلاً فراموشش کرده بودم.
دیدمش اما در روز سوم.
روز دوم در یک رستوران نشسته بودیم و با همسر از غذا لذت می بردیم. همسر گفت دستش درد نکنه این هراردو، عجب رستوران های خوبی معرفی کرده. گفتم آره حتماً باید از او تشکر کنم. حمید پرسید راستی کجا بود که خیلی دوست داشتی ببینی؟
من تازه یادم آمد که علت اصلی سفرم چه بوده و به صرافت یافتن آن هتل افتادم. مثلاً برگشته ام به شهرمان و یک نامهء بلند بالا می نویسم و تشکرات مبسوط می نمایم اما هتل و سقف دست کار پدربزگ عزیز را نرسیدیم زیارت کنیم و ان شالله در سفر بعدی!
فردا صبح علی الطلوع راه افتادیم و قصد کردیم که صبحانه را در یکی دیگر از مطبخ هایی که هراردوجان معرفی کرده بود تناول کنیم.
ساعت از هفت ونیم صبح گذشته بود که وارد شدیم و دیدیم که آشپزها در حال غذا خوردن هستند و با تعجب به این “ دو دسته بیل گیج” نگاه می کنند که وارد شده اند و “شنگ” می زنند. به نوعی حالی ما کردند که هنوز رستوران « آبیرته» نیست.
و ما به سمت هتل، برای ایجاد لحظاتی ملکوتی راه افتادیم
نظرات