حکایتهای محله ما {۳}
در شامگاه یکشنبه در آخرین ماه سال، ناگهان وحشت مرگ بر سر شهر و اهالی کوچه ما سایه افکند، از بلندگوی مسجد آقاباقریها صدای کرکننده ای شنیده میشد و لحظاتی بعد از هر خانهای صدای آژیر خطر به هوا برخاست، میرزاابوطالب حمله هوایی دشمن را خبر میداد و درعین حال از اهالی کوچه و همسایه ها میخواست که آرامش خود را حفظ کنند، چراغها یکی بعد از دیگری خاموش میشدند و اضطراب و وحشت از سینه مرد و زن و پیر و جوان بیرون میزد، جاسم هنوز روی پشتبام بود و نفیسه خانم از وسط حیاط فریاد میزد که پایین بیاید، جاسم لب بام ایستاده بود و در حالی که با انگشت اشاره اش جایی را نشان می داد، با نگاهی مشکوک به آسمان خیره مانده بود.
- اوناهاش، هواپیمای عراقیه، رفته خال آسمون... لاکردار!
- بیا پائین اونجا خطر داره...
- داد نزن، آلان میام.
و ناگهان پشت جاسم از غرش ضدهوایی ها لرزید و او سراسیمه به عقب رفت، نفیسه خانم جیغی کشید و چراغهای خانه را خاموش کرد.
- جاسم... جاسم!
- اومدم، چقدر داد میزنی.
- ای وای... الآن وقت کفتربازیه؟
وآسمان گلولهباران شد و یوسف شاد و خندان داخل قفس کبوترانش رفت، کوکب خانم که میترسید از آسمان خدا آتشی بر سرش فرو ریزد، از همان پای در پشتبام جیغ میزد و یوسف را میخواند.
- اونجا رفتی چیکار کنی؟ مگه نمیبینی دارن بمبارون میکنن، بیا بیرون، چه گیری افتادم... اسماعیل بیا بالا ببین پسرت داره چیکار میکنه.
یوسف میخندید و به دنبال دادوبیداد مادرش از قفس بیرون آمد و سر به آسمان گرفت و فریاد زد، سروصدای کبوتران و غرش گلولهها، کوکب خانم را به ورطه جنون کشانده بود، و ناگهان دل به دریا زد و در حالی که احساس میکرد عمرش به سر آمده، آهی کشید و خودش را به یوسف رساند، دستش را گرفت و با خود کشاند، اسماعیل خان از پلهها بالا آمد.
- بیایید اینور، اینجا چیکار میکنید؟
- من که از دست این یوسف دیوونه شدم، تو اتاق ببندش اینقدر خون به دل من نکنه.
- بیایید، بیایید، زود باشید، هواپیماها اومدند!
کوکب خانم پشت سرش در پشتبام را قفل زد و به دنبال اسماعیلخان و یوسف پسرش داخل اتاق زیر پلهها شد که به نظرش امن ترین جای خانه بود. و زهرا همین که صدای آژیر را شنید، خودش را به گوهرخانم رساند و هرچه التماس کرد موفق نشد او را با خودش به زیرزمین خانهشان بکشاند، گوهرخانم کنار دیوار، پهلو به پهلوی شوهرش نشسته بود، برومند بیخیال و آسوده سیگار میکشید، امّا همین که گلولههای آتشین را در آسمان دید، با اشاره از زنش پرسید، آیا هواپیماهای عراقی آمده اند و گوهرخانم که نگران کامران بود، سرش را تکان داد. حالا در تمام کوچه فقط چراغ خانه فرنگیس خانم روشن بود، هرقدر جاسم و نفیسه خانم داد و فریاد می کردند، هرقدر جوادآقا از بالکن خانهاش فحش و ناسزا می داد، اما فرنگیس خانم و بقیه اهل خانه عین خیالشان نبود.
- چرا گوش نمی کنید، بابا چراغاتونو خاموش کنید، دارند بمبارون می کنند، ای خاک عالم بر سرتون! انشاءا... بمب بیفته رو خونهتون تا از دستتون راحت بشیم!
کلثوم خانم وسط حیاط بچههایش را دورش جمع کرده بود و با مشت به سینهاش میزد و آه میکشید و قاسم پسرش را که در جبهه حضور داشت با گریه و زاری میخواند، بچهها با وحشت اشک میریختند و ناهید دخترش از ترس پای پنجره میلرزید و ناگهان غرش توپی کلثوم خانم مادرش را از حال برد و به دست غش سپرد، جوادآقا با وحشت به عقب رفت و شیشه پنجره اتاق پسرش را ترکاند و عروسش با وحشت فریاد کشید، صدای جوادآقا خدیجه خانم را به داخل حیاط کشاند.
- زدن... ای خدا... کُشتن... آی مردم به دادم برسید.
- چیزی نیست آقاجون، نترسید.
کلثوم خانم که وسط حیاط به غش افتاده بود، دیگر نفهمید چه شد و هنوز ستارهها از همه سو گلوله باران میشدند که ناگهان روی کاشیهای حیاط غلتید، پسرهای کوچکش داد و فریاد راه انداختند و خودشان را روی سینه مادرشان انداختند، ناهید به سمت در حیاط رفت و آن را باز کرد، امّا ناگهان بچهها با وحشت از کنار مادرشان دور شدند، کلثوم خانم میلرزید و به شدت تکان میخورد، دورش خالی شد و بعد با مشت محکم به سر و صورت خود و اطرافش می کوبید، داخل کوچه اصغرآقا طبق معمول وسط کوچه ایستاده بود و نادره خانم که اشک در چشمش حلقه زده بود، آرزو کرد که ای کاش میتوانست آنقدر زنده بماند تا نوزاد در راهش را ببیند، ناهید به کوچه دوید و با جیغ و داد زنها را به خانه ی شان دعوت کرد، نادره خانم که فهمید چه اتفّاقی افتاده، خود را به کلثوم خانم رساند، ناهید همان جا پای در مادرش را نگاه میکرد، اصغرآقا انگشتانش را به سوراخهای گوشش میفشرد تا از شدت صدایی که باعث وحشت و دلهره او شده بود، بکاهد. داخل کوچه تا چشمش به حبیبه خانم افتاد گفت:
- بازم این کلثوم خانوم غش کرده، برید کمکش.
حبیبه خانم که یک ماهی میشد از شیراز آمده بود، معطل نکرد، ناهید را کنار زد و گفت:
- کجاست؟
و داخل شد.
- خدا خفش کنه این صدامرو که آروم و قرارو از ما گرفته، نادره خانوم بلند شو از پیشش، یه چاقو بیار دورش خط بکشیم، انشاءالله که آروم بشه.
عنبرخانم برای سلامتی بچههایش اسپند دود میکرد و همان جا پای در حیاط که به نظرش مطمئنترین نقطه خانه بود، کنار جمیله و خاتون دخترانش نشست، اقدس خانم تنها و مضطرب به خانهای نگاه میکرد که پنج مرد و زن در آن ناپدید شده بودند و بعد از این که احساس کرد ممکن است بمبها روی خانه خودش فرود آید به وحشت افتاد و چون نمیخواست دور از آقامنصور و پسرانش بمیرد، یک دفعه تنش لرزید.
- خدایا خودت رحم کن!
در آسمان غوغایی بود و از هر سویی گلولهها به سوی ستارهها وهواپیماهای دشمن که هنوز ظاهر نشده بودند، شلیک میشدند. آقاسلیم و زن پیرش که تازه از سفر طولانی خود بازگشته بودند، در همان سایه روشن مهتاب و مرگ، بار خود را بستند و منتظر نشستند تا سپیده سر بزند و دوباره برای مدتی نامعلوم به زادگاه خود پناه ببرند، قمریها در شکاف دیوارهای خانه آقاسلیم استراحت میکردند و از همان جا به عبور گربهها نگاه میکردند، ربابه خانم فرزند خوانده خود را در آغوش میفشرد و کنار آقاجلیل شوهرش در انتظار فرود بمبهای عراقی در بیابان و یا نقطه ی دیگری دور از محله ی آنها لحظه شماری میکرد.
و ناگهان شهر در خاموشی فرو رفت، بلقیس خانم که وسواس بیش از هر چیزی در خونش جریان داشت، حتی در زیر رگبار ضدهوایی در نور ملایم و خفه انتهای اتاق به گردگیری و کشف ذرات گرد و غبار و آشغال و خردهریزهای جداشده از جارو مشغول بود، ناگهان در لحظهای غیرقابل تصور دست از کار کشید و به نظر آورد که تاق شکاف برداشته و در خطوط ایجاد شده سقف، گچها و خاکریزهها آرام آرام فرو میریزند و شعلهای از آسمان به حیاط افتاده و شیشه را شکسته و آتش پردهها را به کام خود کشانده و ناگهان خانه مرتب او به ویرانهای تبدیل گردیده است! از این تصور وحشتناک یکدفعه پنجهاش بیحرکت شد و لحظاتی به همان ترتیب ماند و سپس در سکوت خار کوچکی را از روی فرش جدا کرد و دوباره مشغول شد و همچنان که اطمینان داشت هنوز خانه پر از ریزه آشغال است، سعی کرد برای همیشه از فکر خراب شدن خانه بر اثر بمباران خلاص شود، کولیها نیز با زبانی نامفهوم بر سر بچههایشان فریاد میکشیدند، در خانه را باز گذاشته بودند و خودشان به اتاق آخری کنار حیاط خلوت پناه برده بودند. فرشته خانم که با بازگشت شوهرش دیگر خیالش آسوده شده بود، زیر بمباران و رگبار آتش، تقی و نقی را در کنار خود نشانده بود و هر سه در زیر سایه موسی که هنوز احساس غریبی و بیگانگی میکرد، به آسمان بیکران و غوغای درون آن خیره مانده بودند، موسی وقتی گلولههای آتشین را میدید که در ژرفای آسمان اوج میگرفتند، احساس عجیبی پیدا میکرد و به نظرش میآمد که این منظره را در جایی دیده است امّا فکر و خیالش به جایی نمیرسید.
و چند لحظه بعد ناگهان انفجاری مهیب کوچه را همچون کشتی توفانزده ای در میان امواج تکان داد، اهالی نیمهجان و وحشتزده در برابر مرگ و قدرتهای آسمانی سر تسلیم فرود آوردند و خودشان را به دست سرنوشت سپردند، اصغرآقا داخل جوی آب دراز کشیده بود و همین که بلند شد سراپا خیس شده بود و به شدت میلرزید، بچه کولیها به کوچه ریختند، درهای خانهها یکی به دنبال دیگری باز میشد و همه حیران و بلاتکلیف در حالی که نمیدانستند به کدام سو بروند در حال زاری ناگهان در وسط کوچه درجا میخکوب شدند، در همین حال در خانه آقایونس باز شد و شهریار حیران و گریان به سمت خیابان به راه افتاد و لحظاتی بعد آقایونس برای بازگرداندن پسر شیرین عقل و بی حواسش از در بیرون زد. شهر و همه کوچه ما نورباران شده بود، مرگ هراسانگیز و دهشتناک در زمین و آسمان جشن گرفته بود و با هر غرشی عدهای را به کام خود میکشاند.
مدتی چند سپری شد تا این که ناگهان آرامشی خیالانگیز و غیرقابل انتظار بر همه جا سایه افکند، اهالی کوچه وقتی دیدند همه زنده هستند، نفس راحتی کشیدند خدا را شکر کردند و دوباره شروع کردند به حرف زدن و نفرین صدام و ادامه دهندگان این جنگ خوفناک. حالا دیگر میخواستند بدانند که بمبها بر سر کدام خانه خراب بیچاره ای فرود آمده است، هرکس حدسی میزد و جهتی را نشان میداد، امّا در آخر کلام همه از بی سرانجامی خود افسوس میخوردند و در انتظار راه نجاتی لحظهشماری میکردند .زنها همین که فهمیدند چه اتفّاقی برای کلثوم خانم افتاده، به سمت خانهاش سرازیر شدند، وقتی دورش حلقه زدند، کلثوم خانم به هوش آمد، بلند شد و نشست و از صدام و هواپیماها و بمبها سئوال کرد و آنها خیالش را آسوده ساختند، آنگاه خودش را جمع و جور کرد، یک نفرین به صدام و یک نفرین حواله غضنفر شوهرش کرد و بعد بلند شد ایستاد، زنها از مصیبت دوباره بر سر خود کوبیدند و هرکس حرفی میزد و آنقدر گفتند و شنیدند، تا این که کلثوم خانم اصلاً فراموش کرد چه اتفّاقی برای خودش افتاده بود.
بعد از آن، پنج بار دیگر سراسر شهر و کوچه لرزید تا این که باورشان شد هیچگاه در آن شب هواپیمایی در کار نبوده است، اولین کسی که از موشک برای اهل کوچه خبر آورد، نرگس خانم بود که در مجلس روضه به سئوالات زنها درباره چگونگی کار موشکها پاسخ می داد و آنها وقتی پراکنده میشدند، در چهرهشان نشانی از ابهام و اضطراب و مرگ باقی مانده بود.
نظرات