جولیانو زاسو (تشدید روی س)، نقاشِ ونیزی قرنِ نوزدهمِ میلادی تصویری دارد از خوابِ ضحاک که در کتابِ تاریخِ اَرامنه در هنرِ ایتالیا ـــ به چاپ رسیده است، اصلِ نقاشی احتیاج به توضیح و تفسیرِ خاصی‌ ندارد، کاملا واقع قابلِ توضیح است.

ضحاک ـــ از پادشاهان افسانه‌ای ایران؛ پس از کشتنِ پدرش ـــ بر تخت می‌نشیند، ایرانیان که از ستم‌های جمشید، پادشاه ایران، به ستوه آمده‌اند، به نزد ضحاک رفته و او را به شاهی برمی‌گزینند، اهریمن، آشپز ضحاک؛ دو بوسه بر دوش ضحاک داده و دو مار از جای بوسه‌ها بیرون می‌جهد، پس از این واقعه ـــ اهریمن نسخه‌ای تجویز کرده که باید هر روز؛ مغزِ دو جوان را خوراک مارها ساخته تا گزندی به او نرسد.

ضحاک سالیان دراز به ستم و بیداد پادشاهی کرده و بسیاری از مردم بی‌گناه را برای خوراکِ ماران ـــ به کشتن داد، کینه‌ی او در دل‌ها نشسته و خشمِ مردم بالا گرفت، یک شب که ضحاک در کاخ شاهی خفته بود ـــ در خواب دید که ناگهان سه مرد جنگی پیدا شده و به سوی او روی آوردند، از آن میان؛ آنکه کوچک‌تر و پهلوانی دلاور بود؛ بر وی تاخته و گرزِ گران خود را بر سر او کوفت، آن گاه دست و پای او را با بند چرمی بسته و کِشان‌کشان به‌ طرف کوه دماوند کشید، در حالی که گروه بسیاری از مردم در پی او روان بودند.

ضحاک به خود پیچیده ـــ ناگهان از خواب بیدار شد، چنان فریادی برآورد که ستون‌های کاخ به لرزه افتادند، ارنواز دختر جمشید (در ابتدا به همسری ضحاک درآمد و پس از پیروزی فریدون بر ضحاک، همسرِ فریدون شد) که در کنار او بود حیرت کرده و سبب این آشفتگی را جویا شد، چون دانست ضحاک چنین خوابی دیده‌ ـــ گفت: باید خردمندان و دانشوران را از هر گوشه‌ای خوانده و از آن‌ها بخواهی تا خواب تو را بگذارند (تعبیر کنند).

ضحاک چنین کرده و خردمندان و خواب‌ گزاران را به بارگاه خواست و خواب خود را بازگفت، همه خاموش ماندند جز یک تن که بی‌ باک‌تر بود وی گفت: شاها، گزارش خواب تو این است که روزگارت به پایان رسیده و دیگری به جای تو بر تخت شاهی خواهد نشست، فریدون نامی در جستجوی تاج و تخت شاهی بر می‌آید و تورا با گرز گران از پای درمی‌آورد و در بند می‌کِشد، از شنیدن این سخنان ضحاک مدهوش شد، چون به خود آمد در فکر چاره افتاد، اندیشید که دشمن او فریدون است، پس دستور داد تا سراسر کشور را بجویند و فریدون را بیابند و به دست او بسپارند، دیگر خواب و آرام نداشت.

فریدون در روز ششم ماه (ایرانیان به روز ششم ماه خرداد روز می‌گفتند) با سپاهیان به جنگ ضحاک رفت، به نزدیکی اروند رود که اعراب آن را دجله می‌خوانند می‌رسد.

فریدون از نگهبانِ رود خواست تا همه‌ی سپاهیانش را با کشتی به آن سوی رود ـــ برساند؛ ولی نگهبان گفت: فرمان پادشاه است که کسی بدون فرمان (مجوز) و مُهرِ شاه اجازه گذر از این رود را ندارد، فریدون از شنیدن این سخن خشمگین شده و بر اسب خویش (گلرنگ) نشسته و بی باکانه به آب زد، سپاهیانش نیز به پیروی از او به آب زده و تا آنجا داخل آب شده که زین اسبان به درونِ آب رفته بود، چون به خشکی رسیدند به سوی دژ ضحاک در گنگ دژ هوخت رفتند.

فریدون یک میل مانده دژ ضحاک را دید، دژ ضحاک چنان سر به آسمان می‌کشید که گویی می‌خواست ستاره از آسمان برباید، فریدون بی‌درنگ به یارانش می‌گوید که جنگ را آغاز کنند و خود با گرز گران در دست و سوار بر اسب تیزتک، چو زبانه‌ی آتش از برابر دژبانان ضحاک جهید و به درون دژ رفت.

فریدون، نشان ضحاک را که جز به نام پروردگار بود، به زیرکشید، با گرز گران، سردمدارانِ ضحاک را نابود کرد و بر تخت نشست، فریدون را در تاریخ ادبیات پارسی به نام افریدون و آفریدن نیز شناخته‌اند؛ و گنج فریدونی یا گنج افریدون در تاریخ نیز مشهور بوده‌است که گویند زر و سیم بسیار داشته و حتی خاقانی که شاعری مشهور بوده‌است در زندان قصیده‌ای سروده‌است که نیم بیت شعرش اشاره به گنج افریدون دارد، آنجا که می‌گوید: گنج افریدون چه سود اندر دل شیدای من.

فریدون هنگامی بر ضحاک ماردوش چیرگی پیدا می‌کند ـــ به ناگاه سروشی بر وی فرو آمده و او را از کشتن ضحاک باز داشته ـــ از فریدون می‌خواهد که او را در کوه به بند کشد، در کوه نیز، هنگامی که او قصد جان ضحاک می‌کند، سروش، دیگر بار، از وی می‌خواهد که ضحاک را به کوه دماوند برده و در آن جا به بند کشد، فرجام آنکه، ضحاک به دست فریدون کشته نمی‌شود، بلکه او را در شکافی بن‌ ناپدید ـــ با میخ‌های گران بر سنگ فرو می‌بندد.

از منابعِ مختلفی‌ برای نوشتنِ این مطلبِ کوتاه بهره گرفتم، امیدوارم روزی فرا رسد که هر ایرانی لااقل یک بار شاهنامه را بخواند.

ـ شاهنامه فردوسی
ــ دانشنامه ایرانیکا
ـــ درآمدی بر ساختارِ اسطوره‌ای شاهنامه، بهار مختاریان