مسابقه انشای ایرون
از بیداری تا بیخوابی
[۱۰ تکه]
ایلکای
۱. کافه فضایی اشتراکی است که امکان نشستن و نوشیدن و گفتگو را موظف است برای مراجعهاش مهیّا کند. میکند. همهجای جهان در قراردادی نامرئی، کافه آدمها را از خانهشان بیرون میکشد تا در فضایی بیطرف و روی صندلیهایی عمومی مهمان هم باشند، بدونِ ایفا کردنِ نقشِ میزبان. کافه با چیدمانِ اجزاش و زمانبندیِ زنجیرهی خدماتش، از ورود آدم تا خروج، فیگور حضورِ آدمها - شکل بدنها - را تعیین میکند. همهچیز - از رفتارها تا نتایج - در کافه به نفع و در مدارِ «نشستن» است. کافه به زبانِ عناصر سازندهاش، به مشتری اعلام میکند: «عجلهای در کار نیست؛ بنشینید، زمانی خالی را با گفتوگو یا هرکار دیگری پر کنید، بنوشید، بروید.»
۲. هر فضا، میتواند موضوع گفتوگوی افراد درونش را دستهبندی کند. جهت بدهد. موضوع صحبت را تعیین کند. فضا یکی از عناصر گفتوگوست. اما در کافه، به دلیلِ ناپیوسته بودنِ مدت گردهماییها، و پراکندگی ماهوی افراد جامعهی آماری توی کافهها، و صورتهای مختلف خود کافه، موضوعهای صحبت منعطفاند و از هر دری، سخنی، سر میز کناری یا میز ما امکان دارد زده شود.
کافه تنها «مهلت» گفتوگو را ایجاد میکند. کاری - دستوری - با - برای - موضوع گفتوگو ندارد. اما این انعطاف، دربارهی تنوع نوشیدنیها وجود ندارد. مجموعه نوشیدنیهای کافهها ممکن است با هم متفاوت باشند، اسمها فرق کنند، یا چیزی یکجا باشد، یکجا نه، اما عنصر تکراری و الزامی همهی لیستها «قهوه» است. دلالت کلمهی «کافه» در زبان لاتین، دامنهی نوشیدنیهای کافهها را در اطراف «قهوه» محدود میکند. هیچ کافهای بیقهوه وجود ندارد. قهوه اصل است. هرچند نوشیدنیهای دیگری هم تو کافهها موجود باشند، درنهایت اولویت با «قهوه» است. کافه هست تا قهوه بنوشاند.
۳. در ایران، پیش از ظهورِ قاطع کافههای اروپایی در اوایل دههی بیست قرن گذشته، با سنتهای چایخانهنشینی/ قلیانسرانشینی/ شیرهکشخانهنشینی/ سایهنشینی، به نیاز به گردِ هم نشستن و گفتوگو پاسخ داده میشده و پارهی سوم این همنشینیها - نوشیدنیهایی که در جمع مصرف میشدهاند - همه در خدمت چرتزدن بودهاند. گلگاوزبان و اسطوخودوس و چاینبات و بهلیمو در همکاری با تریاک و تنباکو، اتحادی تشکیل میدادهاند که «میخوابانده» تا وقتهای خالیِ آدمها که بیشتر دهقان بودند و نصف بیشتر سال بیکار، بگذرد. گردهمایی در زمانِ بیکاری برگزار میشده و تمام اجزای قابل مصرفش در خدمت چرتزدن بودهاند. در این تعلیقِ کشدار تاریخی، دستی اروپایی، بهواسطهی از فرنگبرگشتهها و نیروهای اروپایی مقیم خاورمیانه - بعد از جنگ اول و در حین دومی -، شروع به تکاندادنِ ملتی میکند که در سایه، کنار لیوانهای خالی علفهای جوشانده، چرت میزند. قهوه، سوغاتیِ استعمارکردنِ آفریقا و آمریکای لاتین، با اروپاییها به نقطههای تازهی استعمار آورده میشود: به خاورمیانه میرسد و مثل یک هدیهی اگزوتیک نیاز تاریخی ما به بیداری را به رسمیت میشناسد. مثل دستی از ابرهای اثیری، بر اساس گرامر همیشگی گفتوگوی اگزوتیک اروپا -دیگران، درمیآید. چرتیها را بیخواب نگه میدارد.
۴. ما از دو مسیر روشنفکرهای فرنگدیده، و ارتشهای مستقر، سنت کافهنشینی را از اروپا خِرکِش میکنیم میآوریم در ایران اجرا میکنیم. همراه با سنت کافهنشینی، متعلقاتش هم - موضوع گفتوگوهای روز اروپا، نوشیدنیها، اسمها، آداب نوی معاشرت - روی حیات روزمرهی ایرانی نصب میشود. «کافه» در این مقطع، بعد از جنگ جهانی دوم، در ایران، کانون تجمعهای روشنفکری است. درون کافهها بحثها سویههای فرهنگی میگیرند. با تاسی به جریانهای سیاسی اجتماعی فرانسوی، مثلاً گفتمان روشنفکری ما دنبال پیوند بورژوازی - دهقانها برای سرنگون کردن حکومت اشرافینظامی میافتد. در عینحال، بیرون از پنجرهی کافهها، در خیابانها، مردم با عجلهای تاریخی، منفعلانه مدرن میشوند. کافهها، به واسطهی تجمع روشنفکران اروپامأب، سویهای استعاری پیدا میکنند. کافهها، همچون پلهای ارتباطی با هواهای تازهی اندیشهی اروپایی، ظاهراً میشوند کانونهای«بیداری» و «روشنگری»: کاتالیزور مدرنیته. دلالت معنایی این بیداریِ استعاری، یک همزمانیِ ناگزیر با اثر کافئین در بدن - بیخوابی - پیدا میکند: بیداری روح در کنار بیخوابی فیزیولوژیک.
۵. اینجا همهچیز در زمانهای فراغت در خدمت چرت بوده. جریان روشنفکری وارداتی با متعلقات و امکاناتش هم در ساحت استعاری چرت ما را پاره کرد و وعدهی بیداریای آزمودهشده داد، هم در عرصهی فیزیولوژیک در وقتهای خالیمان بیدار نگهمان داشت تا «در جهان بمانیم و چیزی از جریان گذرندهی پیشرفت را با خوابیدن از دست ندهیم». قبل از هجومِ مدرنیته، وقتهای خالی باید با چرتزدن جلو زده میشدند، چارهای نبود. لوازم فرهنگی درباری بودند. مردم جز حرافی دربارهی انضمامیترین مسائل در محدودترین دامنهی ادراکی اطراف بدنشان کاری برای کردن نداشتند.
فعلگی و دهقانی در فصلهای سرد شدنی نبود. وقت خالی چیزی بیمصرف بود که با خمیازه و قیلوله میگذشت تا گرما و کار سر برسد. در سنت بورژوازیِ اروپایی قرن نوزدهم و بیستم، وقت خالی به جای گذراندهشدن، ظاهراً با امور فرهنگی پر میشد؛ اقسام هنر، پدیدههایی درباری نبودند. مردم دسترسیای حداقلی به روزنامهها و کتابها و موسیقی و نمایش داشتند. با دستبهدست کردن اطلاعات و دید زدنِ آثار و تبادلِ احساسات وقتهای خالی پر میشد نه انکار، و خب واضحاً باید بیدار بود تا تجربه کرد. زمانهای خالی - وقتی کسی آنقدر کار کرده تا از شیب هرم مازلو یک طبقه بالا بیاید - وقتی که در تماس با عوامل فرهنگی قرار میگیرند، از آدم بیکار، موجودی فرهنگی میسازد. بیداری استعاری، در قدم اول، چرت را پاره میکند، در قدم بعدی آدم را در برهوت وقتهای خالیاش، به خودش میسپارد تا چیزی دشت کند؛ از این به بعد اتمسفر فرهنگی جامعه، همهچیز را باید به گردن بگیرد. میگیرد و به این سوال جواب میدهد که: باید با وقتهای خالی چهکار کرد؟
وقت خالی، فرصت مواجهه با «خود» است. وقت روبهرو شدن با واقعیت قاطع حضور ِ «من» در «جهان». وقت خالی «من» را به خودم یادآوری میکند.
۶. بعد از جنگجهانی و کودتا، کانون این بیداری استعاری وارداتی، دانشگاهها و کافههاست؛ مکانهایی که چرخش معیشتی یک ملت از دهقانی به شبهصنعتگری و شبهبازرگانی و دگردیسی فرهنگیای به طرف اروپایغربیشدن را دارند لو میدهند. در کافهها، این بیداری، با بیخوابی فیزیولوژیک بر اثر تاثیر کافئین دوگانه میشود. چشمهایی باز و سری بیخواب؛ روشنفکرها دور هم جمع میشوند. این وضعیت، تا دههی چهل ادامه پیدا میکند. جشنوارهی پر سروصدای «ترقی» مدرنیته، طیفهای سنتی و مخلوط - در-همِ جامعهی ایرانی را قالب میگیرد. صنعتِ تازهنفس، طبقهی کارگر را سر و شکل میدهد. با فرهنگِ نورسیدهی به درون جاریشده، طبقهی متوسط ایرانی با تمام اعوجاجهاش جوانه میزند. طبقهی متوسط، بر اساس وظیفه و کارکردش، کافهها و دانشگاهها و نمایشگاهها و موسسهها را تسخیر میکند.
میگذرد. کافه، در رفتار دهه پنجاهیاش، از همراهی با مسیر روشنفکرهای عمدتاً چپگرای ایرانی شانه خالی میکند. کافه به مثابه یک فضا، واضحاً برای پیشبرد خردهنیروهای یک انقلاب، بیش از حد دمدست و قابل حدس است.
روشنفکرانِ وارث سنت کافهنشینی، به تأثی از الگوهای اروپاییشان در می۶۸ و بقیهی برونریزیهای روز اروپا، کافهها را ترک میکنند، به خیابان میآیند. آنوقت، باقیماندهی متوسط ایرانی که یک دو دهه فرصت داشته با سرمایهی انباشته از مدرنیته، الیافی هویتی دورتادور خودش ببافد، برای استمرار این هویتگیری و تماس با جهانِ ایدئالِ ضدسنتیاش، کافههای خالی را پر میکند تا وارث حقیقی صلح کافهها باشد، نگذارد سنگر فرهنگی خالی شود.
کافهها با دکورهای نئونی، با صندلیهای پلاستیکی، با ویترینهای شیشهای، متوسط ایرانی را با پالتو پوستها و عینکهای «دهه هفتادی» و کتابهای رمانتیکش از شر وضعیت هذیانی انقلاب پناه میدهند. در این دستبهدست شدن متوسط ایرانی، از اروپاییمأبی به ذائقهی آمریکایی، انقلاب میشود. کافهها بسته میشوند. هر دو طیف متوسط سرکوب و اخراج میشوند. متوسط ایرانی یا مهاجرت میکند، یا در وضعیت اختناق هضم میشود. دههی شصت. دههی هفتاد. سکوتی بیستساله لازم است تا صورت تازهای از آنچه خاک شده بود، از زیر آوار باز جوانه بزند. میزند. بعد از بیست سال توقف سیاسی، آتش حرکت فرهنگی ناقصمانده، که زیر خاکستر خفقان مذهبی-سیاسی بود با بادهای تازه شروع به سوختن میکنند.
۷. دههی هشتاد، دقیقههایی فراموششده بازیابی میشوند: کافههای نو، در سکوت، شرمگین و درخفا، باز میشوند. بازماندههای لتوپار جریانهای روشنفکر ایرانی شروع به بازسازی/بازیابی کافه به مثابه پاتوقی از دسترفته میکنند. در مصداقهای سینمایی، کافههای دههی هشتاد معمولاً صاحبهای ارمنی دارند تا از زیر بار ممیزی دربروند، در هرصورت، به گونهای نشانهشناسانه، چیزی بیگانه، چیزی در اقلیت بانی و مصرفکنندهی کافههاست. بیست سال از انقلاب گذشته، در آپاراتوس حاکم، هر شمایل و عنصری که سویهای غیر سنتی [ایرانی-اسلامی] دارد، خارجی، تهدیدآمیز و شایانِ سرکوب تلقی میشود.
قهوه در گفتوگوهای عامیانه، همچون چیزی شدیداً غریبه، چیزی طاغوتی، یا تفالهی بازماندهای از روشنفکرهای غربیمأب، یک موتیف اروپایی، نشانهی خودباختگی، در مقابلِ اصالتی اسلامیزه، تأویل و طرد میشود. حکمی نامرئی، مثل انگشت اشارهای، از این به بعد آماده است تا به محض سفارش قهوه، سفارشدهنده را «خودباخته» بنامد. دستی که ساعد و بازویی سیاسی و انگشتهایی فرهنگی دارد. این خودباختگی، البته در تفسیر طرف مقابل، توسل به هویت روشنفکر جهانوطن نیمقرن پیش است: چیزی مثبت - روزنهای به بیرون.
۸. در طول این کشاکش تفسیری، کافئین، مثل رازی بازیافته، بیتوجه به دلالتهای فرهنگی قهوه، در دههی نود، راه خودش را رفته و حالا هم دارد میرود. کوچهها و خیابانهای ایران را به ترتیب فتح میکند. قهوه مثل نیازی حیاتی، کوچه به کوچه، دست به دست میشود. حالا اغراق نیست که کافهها بیشتر از نانواییها در محلهها حاضر و موجودند. مغازههای بیشتر، تراکم جمعیت، پس فضاهای کمتر. این خلاصهی شیوع کافهداری در دههی نود است. همهچیز فشرده میشود، تا کارکردِ کافئین حفظ شود. قهوه، گرد و خاک روشنفکری و شناسههای تاریخیای که از سرش گذشتهاند را در این فشردگی و عجله از شانههاش میتکاند. در جریان تازهی حیات ایرانی، با گرامرِ دگرگونشدهای که دارد، قهوه همچون نیازی اولیه - و نه چیزی قابل چشمپوشی - خودش را جا میدهد. قهوه بعد از وقفهای بلند، اینبار به عنوان چیزی ضروری ظهور کرده. از قهوه در ایران دههی نود، فضازدایی و تاریخزدایی میشود. قهوه با سرنگهای شبنهروزی تزریق میشود توی رگِ زمانهی عجله. قهوه هم مثل همهچیز برای بقا خودش را با وضعیت تطبیق میدهد.
صورت جدیدی به خودش میگیرد تا ادامه پیدا کند: کافههای تِیکاوی [ببر و بخور]. تکثیر تیکاویها در پسکوچهها و دخمهها، با این سرعت سرسامآور، اعتراف به همدستی آدمهاست با زمانهای که معنای توقف را انکار و فراموش کرده. زمانهای که دوباره «وقت خالی» را مثل اجدادش میکشد. هرچند اینبار با دویدن از روی وقتهای خالی و نه چرتزدن در وقتهای خالی.
«-میخواهم چرت نزنم. وقت فراغت هم ندارم، نمیتوانم بنشینم. لیوانم را بده، بروم.»
۹. در وضعیتی عمومی که اجزای قوامدهندهاش «سرپابودن»، «تحمل» و «آژیتهبودنِ بیوقفه»اند، قهوه همچون نوشیدنی مقدسِ آیینِ عمومیِ بیداری، چشمها را باز نگه میدارد و ضربان قلبها را بالا میبرد. محدودهی مصرف قهوه، با یکدست شدنِ نیاز همهی طیفها - به بیداریِ پیوسته - شکسته. بازهای گسترده، از حاشیههای فراموششدهی شهرها، تا مرکزهای متشنج هر شهر و محلههای مرفه، همه باید بیدار بمانند. شیوهی نوی زندگی اقتضا میکند. پس کارتنخوابهایی که از کمپهای ترک اعتیاد درآمدهاند، کارمندهای شیفت پرکن، دانشجوهای کلافه، دلالهای نفت و سیاستمدارها، همه با همین نیاز مشترک، در بدنشان از شکستن و هضم زنجیرههای شیمیایی کافئین کار میکشند.
در جامعهی عجله، لبهی بین بیداری و خواب دائماً جابهجا میشود. شده. بیداری و خواب هی هم را در زندگی شهروندها اشغال میکنند. شب معنای همیشگیاش را از دست میدهد. شب دیگر با چراغهای بیشمار از روز روشنتر است، و ارتباطهای روزانه همچنان از زیر این پتو تا پتویی در دوردست در طول شب هم برقرارند. دلیلی برای قطع کردنِ بیداری وجود ندارد. شب وجود ندارد. جریان حرکت اطلاعات و اخبار جهان قطع نمیشود.
این جنگ بین خواب و بیداری، از خردهلشکرهای کوچکی تشکیل شده. موبایلها با نور توی صورت آدمها خواب را به تاخیر میاندازند. از آنطرف، قرصهای خواب بیداری را قطع میکنند، در جبههی روبهرو. تلویزیونها با برنامههای بیست و چهار ساعته جای خالی خواب را پر میکنند برای بیخوابها. چراغهای شبانهی شهرها برای بیداری بیخوابها روشن میمانند تا مانع از تجربهکردن شب و تاریکی شوند. از دل این کشاکش بین نیاز روانی به بیداری و ضرورت فیزیولوژیک به خواب، کافئین، مثل کلیدواژهای، در کوچههای دارد ایران لیوانلیوان متاستاز میکند.
حالا هرکوچهای کانونی برای پخش قهوه دارد. بگیر و ببرها همهجا هستند. آدمها میآیند، کافئین را «سرپا» میگیرند، میروند، در «حرکت» خود را میسازند تا خواب از سرشان بپرد. همهچیز سرپا برگزار میشود. آیین فراغتِ شبهبورژاوزی - کافهنشینی - که نشسته و سرِصبر برگزار میشد، جاش را به آیین معاصرِ بیخوابی سرپایی داده.
ما نسبت به گذشته، که بهعنوان مردمی بیاعتنا به وقتهای خالی، با تریاک و گلگاوزبان و اسطوخودوس دنبال تسکین و خواب بودیم، قوسی وارونه برداشتهایم. دیگر خبری از بیداریهای ظاهراً فرهنگی نیست. ما از فاصلهای که از «آنها» عقبافتادهایم رم کردهایم. الگوهایمان دارند از افق دیدمان خارج میشوند. باید با چشمهای باز دوید. تعقیب نباید متوقف شد. همهچیز دارد زیر قدمهای عجول و بیدقتِ «پیشرفتی» مبهم لگدکوب میشود. قبلاً با چرتزدن وقتهای خالی را میکشتیم، حالا با دویدن از زمانهای خالی عبور میکنیم. ما مثل آونگی بین خوابیدن و عبور کردن، پیوسته به وقتهای خالی بیاعتنایی میکنیم. ما نمیتوانیم «من» را تحمل کنیم. فراغت مرگ است. آتشفشانی از اضطراب. باید من را یا بیهوش کرد، یا از روش پرید. زمانهای خالی برای ما همیشه مردهاند.
این عجله و صورتِ تازهی کشتنِ وقتهای خالی صورت مصرف قهوه را هم دگرگون کرده: تیکاویها «فضای» کافه را از کافه سلب کردهاند، فیگور نشستن را از بین بردهاند، جمعها را شکستهاند و تمام زمان را برای دویدن به مشتریِ آژیتهی کافئین سپردهاند. مهلت گردهمایی در فضایی عمومی، تبدیل به پمپبنزینی برای ادامهدادن به بیداری شده و فضای وقتکشی، تبدیل به سکوی ادامهدادن به فعالیت.
نشانگان بیداری، نورها و کافئین و اخبار بیوقفه، خوابیدن را غیرضروری جلوه میدهند.
حالا کافه، با نقابِ «تیکاوی»، از فضایی که سیری تاریخی/فرهنگی در ایران را از سر گذرانده، با تمام پیخوخمهای مسیرش، تبدیل به یک کارکرد، به یکی از ابزارهای تداوم وضعیتِ تمایل عمومی به بیخوابیِ شده.
۱۰. همه با چشمهای باز، به اطراف میدوند. چیزی در این دویدنِ دستهجمعی سعی میکند جبران شود. بعد از وقفه و عقبگردی تاریخی در مسیرِ عبور از خود و مماس شدن به فرهنگ اروپای غربی و آمریکای شمالی که مرکز ثقل جهاناند، حالا ملتی ملتهب، قهوه و موبایل به دست، در معرض اخبار، با چشمهایی مضطربایم، که از تماشای فاصلهی خودمان با اولِ صفِ جهان رم کردهایم؛ مردمی که دیگر نمیخواهند اروپا باشند، میخواهند به اروپا برسند.
هر رسیدن متضمن وجود مسیری برای حرکت است، از چیزی تا چیزی دیگر باید فاصلهای باشد تا نیتی برای رسیدن شکل بگیرد. باور این فاصله ضربهای تروماتیک است که به وسیلهی ارتباط دائمیِ رسانهای افراد با «مقصد» ایجاد میشود. آدمهای اینجا به واسطهی رسانههای شبانهروزی دارند هرروز جزئیات اروپا را رصد میکنند و ضربهی دوم فهم این حقیقت است که در این مسیر، که مثل اسب با چشمبند بیدار نگهمان میدارد و میدواندمان، خود مقصد هم متحرک است.
ما میدویم و نمیرسیم. میدویم و نمیرسیم. میدویم و مقصد از دسترس ما میگریزد. در این دویدنِ هذیانی، وقتی برای خوابیدن نیست. همهچیز با عجله نزدیک میشود و پشت سر گذاشته میشود. خوابگردهایی با چشمهای باز، و وقتهایی مصنوعاً پُر، قید عمق تجربههای تاریخی را میزنند. از کنار همهچیز با عجله عبور میکنند. تا برسند. ما. این دویدن بیوقفه ابزارهایی دارد تا متوقف نشود. ابزارِ نوشیدنی این ماراتن فرهنگی، قهوه است. به این نیاز گسترده، نمیشود نشسته پاسخ داد، پس هر کوچه دکهای برای قهوه فروختن دارد. کافههای تیکاوی عنصر آشامیدنیِ این همبستهی عجله/بیخوابی را تدارک میبینند.
«بیا، بگیر، چشمهات را باز نگهدار، بدو.»
واژهی بورژوا فرانسوی بوده و در اصل از ادبیاتِ لاتین وام گرفته و به معنی شهر نشین است، در واقع این واژه ساخته شد تا در مقابلِ واژهی روستانشین (همان دهاتی خودمان) قرار گیرد.
از همان سه چهار هزار سال قبل، آدمهای ده نشین زراعت کرده و زندگی ساده ای داشتند (خانهی ساده و فرهنگی ساده تر) شعر، قصّه، رقص، ساز و آواز خودشان را داشتند، جز زندگی کردن و شُکر خدا را گفتن ـــ فلسفه ای خاص نداشتند، اگر کسی از آنها گرفتارِ شکّ و سؤالهای پیچیده می شد ـــ عاقبت سر از شهر در می آورد.
تمدّنِ بشر؛ از این جا شروع شد، یعنی از همین شهرنشینی، در نتیجه؛ آنچه امروز در دنیا ـــ اجزای اصلی تمدّن و فرهنگ بشر را تشکیل می دهد، عده ای از شهرنشینها ـــ که همان بورژواهای اصل باشند ـــ به وجود آوردهاند (البته مفهوم بورژوازی، طی تحولات و گذر تاریخ دچار تغییرات شده است، مفهوم ویژه و دقیق بورژوازی به طبقهای از مردم در تاریخ اجتماعی اروپا گفته شده که دارای ایدئولوژی و تفکر خاصی بودند، همچنین بورژوازی در مقابل اشرافیت قرار داشت)، خرده بورژوا شنیده و حال این شبه بورژوا از کجا ریشه می گیرد ـــ من نمی دانم.