زن دریایی

ایلکای

 

واقعیت اینکه وقتی ذهنت مملو از افکار وسواسی و تکراری هست و دائم توی لوپ این افکار ناراحت کننده و خرد کننده گیر میکنی بنا به اقتضای زمان. در مورد خودم امروزها که ذهنم درگیر بیماری مادرم هست و جواب های عجیب و غریب دکترها و پرستاران در مورد روند بهبود یا حتی پیشرفت بیماری، احساسات ما این وسط بازیچه ای شده و اعصاب و روان ما روی موجی ازین احساسات در حال زوال و تکه پاره شدنه.

و وقتی که به خودت میای و میبینی، فکرت، مغزت خسته شده از این همه نشخوار حرف های تکراری، سوالات تکراری تر توی ذهنت، سعی میکنی خودت رو با یک چیزی نجات بدی، ازین سیاهچاله ی افکار مخرب خارج کنی، حالا اون دست آویز یا اون طناب، میتونه یک کتاب یا یک فیلم یا یک سریال باشه، هر کدوم بنا به موقعیت خودشون، کتاب یا سریال بخاطر ممتد و ادامه دار بودن داستان هاشون، کشش خاصی دارن تا ذهن آشفته رو، روی یک خط صاف نگه دارن، به قول معروف، کاری میکنن که از جاده خارج نشی، اینکه اندکی بتونی، در میان اون افکار مخرب که حالا، حال مریضم چی میشه، اگه فلان درمان جواب نده چی میشه، بعدش چی میشه، یک خط داستانی روی کتاب یا یک سریال، مجبورت کنه، دنبالش کنی. این یعنی نجات پیدا کردن از اون سر درد دائمی.

اگر نتونی حتی موقتن خودت رو به چیزی بچسبونی و مشغول کنی، افکار میتونه تا مرز جنون تو رو ببره.

یک دسته از همین سرگرمی ها در این ایام هم فیلم ها هستند. برای خود من به شخصه به تازگی متوجه شدم، بخصوص دو مدل فیلم، میتونه موقتن فکرم رو منحرف کنه.

داخل پرانتز بگم که اگر به هیچ کدوم این ها علاقه ندارین، ورزش رو پیشنهاد میکنم. تایم باشگاه من نیم ساعت بیشتر نیست اما توی همون نیم ساعت ذهن من کاملن دنیای اطراف و هرنوع تفکری رو بلاک میکنه. 

اوه نه شایدم نباید به خودم دروغ بگم، چند باری هم این وسط شد که وقتی تلفن همراهم رو توی کمد رختکن گذاشتم و اومدم، وسط اون سی دقیقه ده بار فکرم رفت به اون سمت که نکنه داداشم از بیمارستان تماس گرفته، و من برنداشتم

شایدم این فرمول حواس پرتی ها کاملن و صد در صد قرار نیس جواب بده و شایدم چیزی به اسم حواسپرتی کامل وجود نداره.

داشتم میگفتم که در این ایام چیزهایی بودن باهاشون سعی میکردم فکرمو مشغول کنم تا به اون غول افکار همیشگی که همچنان یک گوشه منتظرم نشسته تا با من راند جدید مبارزه رو شروع کنه و البته که اغلب مواقع بنده، خورد شده و لت و پار شده و خسته و داغون رینگ رو ترک میکنم (شایدم ترک نمیکنم چون مطمئنم این افکار حتی توی خواب هم دنبالم میکنن) و اون چیزها در بین این تایمهای  کوتاه مشغله های بیهوده، دو فیلم متفاوت بودن، یکی فیلمی پر از هیاهو و سر و صدا و دیگری فیلمی به غایت ساکت و کم دیالوگ.

اما چرا انتخاب من برای این دوران، دو فیلم متفاوت بود.

اولی رو با اینکه هشدارهای بسیاری راجب ناامید کننده بودنش از گوشه کنار خوانده و شنیده بودم و حتی چند نفری با عنوان افتضاح از آن یاد کردند ولی باز به سراغش رفتم و دیدمش و البته عمدی در این کار بود: قسمت جدید واندر وومن با عنوان 1984 حتی در رده فیلم های مارول یک سقوط و یک وقت تلف کنی تمام عیار از سازندگان بگیر تا تماشاچیانش محسوب میشد، ولی من دقیقن با اشراف کامل به همین افتضاح بودن به تماشای فیلم نشستم، چون همان فرمول نخ نمای تمام فیلم های سوپرهیرویی به افتضاح ترین شکل در اینجا به تصویر کشیده شده بود. احتیاجی نداشتم در دنیای فیلم حضور داشته باشم - منظورم فکرم هست، من فقط نیاز داشتم، صفحه لپتاپ را باز کنم و چیزی را پلی کنم و تصاویری جلوی چشم هایم رژه بروند بدون آنکه نگران از دست دادن خط داستان باشم. 

در حالت نرمال معمولن اگر حس کنم از دنیای داستان عقب افتاده ام یا پرت شده ام، با عقب کشیدن چند ثانیه ای خودم را به لاین اصلی میرسانم. اما واقعن در واندر وومن ۱۹۸۴ نیازی به این کار نیست. شما اصلن میتوانید هرجا که حس کردید خسته شدید، نیم ساعت فیلم را جلو بکشید و با این وجود نه تنها چیزی را از دست ندهید بلکه همه جای داستان را هم متوجه شوید و نیازی هم به گفتن نیست که چرا موضوع داستان این قسمت در دوره زمانی دهه ی هشتاد انتخاب شده است. 

طبق یک قرارداد نانوشته در هالیوود، این سالهای اخیر، سال ستایش استایل و مد و هنر و تفکر و سبک و سیاق زندگی دهه هشتاد بود، و البته میتوانم مثال های زیادی ازین موارد بیاورم و به نظرم سریال های Stranger Things و Sex Education، بهترین مثال هایی است که البته به نحو زیبایی نیز این ستایش دهه هشتاد را نشان داده اند. همین مانده بود که واندر وومن به این جمع اضافه شود و لازم به گفتن نیست که با کلیت بسیار ضعیف خود فیلم از کاراکترهای تکراری و بد من های تکراری تر حجت را تمام کرده و کلن به نظرم دیگر هیچ کارگردانی به سراغ نمایش دادن شکوه و جلال دهه هشتاد نرود بهتر است زیرا دیگر به شدت نخ نما شده است.

خب پرونده واندر وومن را بعد از یک قهوه ای کردن تمام عیار میبندیم با این عنوان که امیدوارم درک کرده باشید که چرا فردی که در راستای درک و دیدن و مطالعه سینمای هنری تر تلاش میکند به سراغ فیلم های به شدت بلاک باستری و پاپ کُرنی رفته است، استثنائن رژیم خود را شکسته است، و البته برای اولین بار مفهوم دو ساعت و نیم برای همچین افتضاحی را درک کردم، این فیلم ها فقط برای سرگرمی محض و البته کمی تا قسمتی یک کمک بزرگ برای امثال من که گرفتار لوپ افکار منفی هستند کفایت میکند.

و فیلم دومی که در این ایام دیدم و همانطور که پیشتر گفتم نقطه مقابل واند وومن از هر لحاظ میباشد، فیلمی با بودجه کم، بسیار مستقل طور، دور از هیاهو و جنجال دقیقن به مانند شخصیت های درون فیلم که آنان نیز دور از شهر های بزرگ و در منطقه ای دور افتاده زندگی میگذرانند. 

شاید اگر در زمان نرمال تری به سراغ فیلم میرفتم، موشکافانه تر و در مقام یک منتقد فیلم را نگاه میکردم اما از آن جایی که به دنبال تسکین فکر خسته ام بودم، فقط فیلم را پلی کردم و خود را به موج های فیلم که همچون موج های دریایی که آنان در ساحلش زندگی میکنند بود، سپردم تا آهسته آهسته درکش کنم.

فیلم آمونایت Ammonite با بازی کیت وینسلت و سارشا رونان، هیچ عجله ای برای گفتن حرفش ندارد. نباید عجول بود و آرام آرام با سکانس به سکانسش با ساکنینش همراه شد. 

در ابتدا با دیدن پوستر و عکس هایی از فیلم و فهمیدن موضوع کلی فیلم که اشاره به رابطه احساسی دو زن از دو طبقه متفاوت دارد, این موضوع به ذهنم خطور کرد که لابد باز هم یک نسخه بازسازی یا کپی برداری از یک نسخه اروپایی ست. 

فیلم فرانسوی Portrait of a lady on fire را چند وقت پیش دیده بودم و هنوز فیلم آمونایت را ندیده متوجه شباهت های هر دو فیلم شدم، هر دو کنار یک دریا و ساحل خشن میگذرد که سر رحم و مروت و لطف با ساکنینش ندارد. هر دو داستان زنانی از دو طبقه متفاوت که بنا به شرایط یکی از دیگری مراقبت میکند.

هر چقدر در اینترنت چشم گرداندم تا ببینم آیا اشاره ای به این شده است که فیلم آمونایت الهام گرفته یا ریمیک فیلم اولی هست یا نه، چیزی ندیدم اما شباهت های هر دو فیلم انکار ناپذیر است. در اولی چیزی که آن ها را به هم وصل میکند نقاشی است، با اینکه هیچ مردی در فیلم دیده نمیشود جز کارگر یا خدمه آن هم در یکی دو سکانس ابتدایی و پایانی فیلم. حضور پررنگ یک مرد در داستان فیلم حس میشود، مردی که باعث ایجاد و پایان بخش ارتباط این دو زن هست، خاسته و ناخاسته. و در فیلم آمونایت، با اینکه ما چند باری مردان مختلفی را میبینیم. از جمله همسر یکی از دو زن داستان که فقط در ابتدای فیلم میبینم و بعد تا اخر داستان خبری از او نیست اما هر لحظه انتظار حضورش را داریم و در آخر با یک نامه، حضورش را در داستان دو زن و بین دو زن به رخ میکشد.

هشدار: از این قسمت به بعد متن حاوی مقادیری اسپویل میباشد.

کیت وینسلت، در فیلم آمونایت، در نقش زنی دانشمند و محقق در زمینه فسیل شناسی حضور دارد، او را میبینیم که با وجود دور بودن از پایتخت، و در دسترس نبودن محافل دانشگاهی، همچنان علم خود را دنبال میکند و شخصیتش را اینگونه میشناسیم که با وجود آنکه در فقر زندگی میکند، اما غرور عجیبی دارد که باعث میشود همه آدمها، احترام او را نگه دارند و وارد نمایش کلیشه ای هر چه فقیرتر باشی، احترام کمتری داری نشویم. این نوع معرفی شخصیت در همان ابتدا یک سر نخ بزرگ برای ما میدهد: اینکه او مغرور است و چگونه و چرا روی روابط عاطفی اش تاثیر گذار بوده است. 

ما در اواسط فیلم متوجه میشویم یکی از همسایگان خانم از معشوقه ها و شاید هم کراش های قدیمی کیت بوده است و از آنجایی که چیز زیادی دستگیرمان نمیشود، به همان علت کم دیالوگ بودن و کم حرف بودن شخصیت ها، با ایک پیشداوری کلیشه ای جلو رفتم که لابد به خاطر دوره ی زمانی و جایی که در آن زندگی میکنند، مثل تمام همجنسگرایان مجبور به مخفی کردن رابطه بوده اند و همین مخفی بودن هم شاید فاتحه ی رابطه را خوانده است.

اما بعدها متوجه میشویم غروری که از عزت نفس او ناشی میشود - که هرگز فقر مالی خود را وسیله ای برای سرکوب یا خود کم بینی یا سرافکنده بودن نمیبند - باعث پایان یافتن تمام روابط عاشقانه اش میشود. ما در اواسط فیلم میبینیم که وقتی به در خانه معشوقه سابق خود میرود تا پمادی برای زن جوانی که فعلن پرستاریش میکند و بعدها به معشوقه ی جدیدش بدل میشود، تهیه کند، با اینکه معشوقه سابق، تمایلی به گرفتن پول از او ندارد اما او با اصرار سکه ها را در کف دستش میگذارد.

حتی تفاوت طبقاتی او و معشوقه هایش را میتوانیم در این سکانس ببینیم: وقتی از خانه سرد و محقر و همیشه ابری و همیشه خاکستری و فقیرانه خود که هم خانه و هم محل کار و هم محل فروش کارهایش هست، به خانه همسایه که در یک محله زندگی میکنند میرود، تفاوت بسیاری را شاهد هستیم. وقتی پا در حیاط سبز و آرام و آفتابی او میگذارد یک لحظه به من بیننده این حس منتقل شد که شاید در حال دیدن یکی از رویاهای کاراکتر کیت هستیم. اما اینگونه نبود و البته در نشان دادن این تفاوت یک عمدی وجود دارد.

ما با نزدیک شدن به دقایق پایانی فیلم متوجه میشویم هر چقدر معشوقه های کیت، ثروتمند تر و بخشنده تر و دست و دلباز تر هستند، گارد کیت هم بالاتر میرود. میفهمیم آنچه که او را به پایان رابطه اش سوق میدهد، خودِ ثروتِ پارتنرهایش نیست، بلکه اسارتی که پول با خود میاورد، برایش ترسناک است و از آن گریزان. او شیفته ی زرق و برق پایتخت و پایتخت نشینی نیست. وقعی به ادمهای پولدار نمینهد. 

از نوع رفتار و صحبتی که در ابتدای فیلم با همسر معشوقه اش دارد میتوان فهمید، با آنکه فقیر است نگاه از بالا به پایین دارد و این یعنی عزت نفس. آن هم در جامعه ای که معمولن دست آوردهای زنان انکار میشود یا مخفی میشود یا از بین میرود. 

همانطور که گفتیم او یک دانشمند فسیل شناس است اما هر آنچه که از ساحل کشف میکند و به موزه ی ملی راه پیدا میکند. نام او حذف میشود زیرا او یک زن در زمانه ای است که هنوز خبری از جنبش های فمنیستی نیست. او در همچین جامعه ای ، به مردها متکی نیست، مردان را از خود دور میکند، و البته زیر این همه فشار، باید عشق و احساساتش را هم مخفی کند.

او در همچین شرایطی که اینچنین درد کشیده، دیگر نمیتواند خوشحالی کند یا یاد بگیرد از هر آنچه که با سخاوت به او پیشکش میشود خوشحال باشد و شادی کند. وقتی معشوقه اش شرایطی بسیار ایده آل برای زندگی بی دغدغه در لندن برای او فراهم میکند، او دست رد به سینه اش میزند زیرا احساس میکند که تبدیل به پرنده ای در قفسی پر زرق و برق شده است و او نمیخواهد هرگز حیوان خانگی کسی باشد.

در تیتراژ پایانی صدای امواج خروشان دریای ناآرام و نا ملایم و سخت گیر، که حالا به خوبی به ما فهمانده است، همین خصلت و ویژگی ها را به کسانیکه در کنارش میپلکند و هر روزشان را آنجا میگذرانند به ارث میدهد، نشان میدهد که کاراکتر کیت، دوباره به آغوش همان دریا بازگشته و زندگی فقیرانه اما مستقل خود را بیشتر ترجیح میدهد تا آنکه به بهانه عشق، زیر سایه کسی آرام گیرد.