رضا خان با عصبانیت پرسید: "کیرشو در آورد یا نه‌"؟

اشرف از ترس چیزی نگفت. میدونست که پدرش چقدر عصبانی‌ مزاجه و ممکنه اون گماشته بینوا رو بکشه.

اکبر (گماشته اندرونی) از اون ترک‌های گردن کلفت بود. بعدا معلوم شد که به صغیر و کبیر خانواده سلطنتی رحم نکرده بود، و کسی‌ رو بی‌ نصیب نگذاشته بود.

رضا خان شلّاق اسب سواریش رو بالا آورد و رو سر اشرف نگه داشت. دستش از خشم می‌لرزید و با دندوناش سیبیلشو میجوید.

ولی‌ هم اشرف میدونست که سوگلی باباشه، و هم رضا خان میدونست که بهتره گند قضیه رو بیشتر از این در نیاره.

ادامه دارد ...