فصلی از خاطرات من:
پرتو نوری علا، شاعر، بازیگر سینما، نویسنده، منتقد و عضو کانون نویسندگان
جلد اول (ایران) ۱۳۲۵-۱۴۰۲
انتشارات سندباد ۲۰۲۵

 

در سال ۱۳۵۱ نخستین کتاب شعرم "سهمی از سال‌ها" که محتوی اشعار نوجوانی‌ام بود و به خانم سیمین دانشور تقدیم شده بود، توسط انتشارات ققنوس در تهران چاپ شد. ناشر مطابق دستور ساواک، برای گرفتن شمارهی ثبت، پنج نسخه از کتاب چاپ شده را به اداره ممیزی فرستاد، پس از چندی به من اطلاع داده شد که کتابم مجوز پخش نگرفته است. برایم باور کردنی نبود این کتاب کوچک که مجموعه اشعار دختری نوجوان بود، چگونه با توقیف رو برو شده.

چند روز بعد به اداره‌ی ممیزی احضار شدم. شهرزاد را حامله بودم. سندباد هم در کودکستان بود. به دفتری که احضار شده بودم، رفتم. وارد اتاقی شدم که میزی مستطیل شکل در وسط آن بود و شش تن سانسورچی پشت آن نشسته بودند. یک تن از آنان آخوند بود. یک صندلی خالی را به من تعارف کردند.

یکی از ممیزان که خیلی از دیگران جوانتر بود، به من گفت: "کتاب شما مشکلاتی دارد که نمی‌توانیم به آن اجازه‌ی انتشار بدهیم."

کتاب کوچکی که پر از مهربانی و گل و پرنده و ستاره بود، حالا در چنگال ممیزان اسیر شده بود. آن روز حالم خوب بود، آرام و راحت پرسیدم: "مشکل کتاب من چیست؟"

هریک چیزی گفت؛ چرا گندم‌ها سرخ‌اند؟ چرا ستاره‌ها در شب فرومی‌میرند؟ چرا شب آنقدر طولانی است؟ چرا منتظر سحر نشسته‌ای؟ چرا، چرا، چرا؟

روی تعدادی از شعرها هم انگشت گذاشته بودند که از نظر آنان کل شعر قابل انتشار نبود. از جمله شعری به نام "گندم سرخ" که در هفده سالگی نوشته بودم و غفار حسینی این شعر را بسیار دوست داشت. من هم آن را به غفار حسینی تقدیم کرده بودم.

گندم سرخ

با نابسامانی‌ای که در سخن‌ها خفته بود
ما را برای رستاخیز صلا دادند.
از نبش قلب ما ترس برخاست
ای چهره‌ی رها شده از خاک / که شما را هراسناک
در سپیدی کهنه‌ی روز پوشاندیم.
مضرابها و زخمه‌ها
ما بر تارهای غمین رویش زندگی‌مان اشارتی کردیم
نوایی برنخاست و سکوت اثری انبوه داشت.
خورشید را میان پرچینهای سبز فلک یله کردیم
مرحمتی نداشت
و ما در متن کشتزارهای گندم سرخ / رسوب نور را دیدیم
درهای بسته‌ی دل‌هایمان را گشودیم
و در فضای خالی از زمزمه
ته نشینی فریادهای سقوط را
بر پیچک زیر درگاه تماشا کردیم.

تهران، ۱۳۴۳

این شعر را هم در روزهایی که سپانلو در زندان بود، گفته بودم. تمام شعر توقیف شد.

تاریک چون توحش پیدایش

در امتداد حافظه می‌رفتم / زیر چراغ های مو ّرب
با خوابگرد آبی رؤیاها / آن دَم که ماه، ماه مصور،
حائل میان من و قرن تیره بود.
با من زین در حجاب رفته / در خاک خفته، حکایتی است
آواره‌ی ُمدُن، آشفتۀ ملاقات / در لحظه‌های عادل تاریخ
من دیده‌ام چگونه / آرامشی دروغین داشت دستان بی‌سلاح
حتی شنیده‌ام صدها نفیر گرم جوان را
کز ضربه‌های مرگ نمی‌ترسید
تا صادقانه نغمه برآرد / از صبح‌های محتمل فتح
اما صدا شکست در انحنای فجر
آن سان که یک ستاره فرومی‌مرد.
زمین، سراسر خونین است
دالان ظلم و ظلمت، تاریک چون توحش پیدایش
آیا تو بازخواهی گشت پیچان به دور این شبح مغشوش؟
آیا تو باز خواهی ماند با دست‌های لاغر و مغموم؟
دستم بگیر در خوف ناتمامی این راه پر حدیث.

تهران ۱۳۴۹

یکی از ممیزان که مردی سال‌خورده بود، پرسید "چرا گندم‌ها سرخ‌اند؟"

گفتم "گندم‌های رسیده، کاکل‌شان بسرخی می‌زند."

همان مرد گفت "خیر، منظور شماها از این گونه ابیات یعنی انقلاب دهقانی شده و خون دهقانان بر گندم‌ها پاشیده و سرخشان کرده است."

یکی دیگر از سانسورچی‌ها که بسیار جوان بود و گویا من و سپانلو را خوب می‌شناخت، در مورد شعری که برای سپانلو گفته بودم، با تمسخر پرسید "آدم برای همسرش چنین شعری می‌گوید؟"

خواستم توضیح بدهم که آخوند سانسورچی، عصبانی از جایش بلند شد، حرفم را قطع کرد و گفت: " اگر بخواهید زیاد اصرار کنید، هم تمام کتاب‌ها را خمیر می‌کنیم و هم برای خودتان مشکلاتی پیش خواهد آمد."

سندباد در خانه بود و شهرزاد در شکمم. از خیر انتشار کتاب گذشتم. این کتاب در سال ۱۳۵۷ مابین فروریختن قدرت رژیم گذشته و به قدرت نرسیدن رژیم منحوس اسلامی، توسط انتشارات ققنوس منتشر شد.

«خاطرات من» پرتو نوری علا را اینجا خریداری کنید