فصلی از یک رمان

ریزش رگبار آغاز شد. باد به شدت قطره ‌های درشت باران را به پنجره می‌زد. یحیی به بیرون نگاهی انداخت. گاه و بیگاه رعد و برق، آسمان و حیاط خانه را روشن می‌کرد. غرش رعد در اتاق می‌پیچید. یحیی احساس کرد به یک استراحت طولانی نیاز دارد. آرزو کرد در جایی بدون کوچک‌ترین اضطرابی روزگارش را سپری کند. دوباره به سقف خیره شد. لیوان خالی از دست ملکان به زیر افتاد. ملکان تکان نخورد. در همین لحظه‌ای که سکوت درون اتاق می‌خواست نفسی بکشد، به ناگاه صدای کوبیدن در اتاق بلند شد. ملکان چشمانش را گشود.

ـ برگشتن...

یحیی بلند شد، مقابل در قرار گرفت. کلید را در قفل چرخاند. صدای در زدن ابراهام بود. یحیی بدون معطلی در را گشود. ناگهان وحشت هم چون برقی خوفناک صورتش را سوزاند. ملکان نفسش گرفت. از جا بلند شد اما مثل این بود که بدنش را نیرویی پرتوان از ژرفنای زمین به سوی خود کشاند. همان‌جا به زیر افتاد. چشمانش از حیرت و وحشت می‌درخشید.

ـ این چیه؟

یحیی دهانش از فرط حیرت بازمانده بود. تکیه‌ی بدنش بر روی لبه‌ی لرزان در افتاد. مثل این بود که در به وسیله‌ی نیرویی پُرتوانتر‌ به جلو کشانده شد، به هم خورد و بعدچفت شد. وحشت هم چون ذرّه‌های تیغ و خنجر و زهری تلخ در رگ و خون آن دو گردش می‌کرد. یحیی دلش خواست به خاطر آنچه می‌بیند، فریاد بکشد، اما نتوانست و بی‌آنکه اراده کرده باشد به حرف آمد:

ـ خدای بزرگ! نه، باور نمی‌کنم. وای...

در میان اتاق بین زمین و سقف، خنجری دسته نقره‌ای قرار گرفته بود. صدایی همچون صدای گردش بادی پرتوان در یک دشت وسیع و بیکران از اطراف خنجر نقره‌ای برمی‌خاست. ملکان حیرت‌زده درحالی که رگ‌های بدنش از شدّت وحشت و ناباوری متورّم شده بود، چشم از خنجر بر نمی‌داشت. یحیی که با پنجه‌های خود به لبه‌ی در فشار می‌داد تا خودش را سرپا نگه دارد گفت:

ـ ملکان! این چیه؟ نگاه کن! خدای بزرگ! باور نمی‌کنم. چطور ممکنه. وای اینجارو ببین ملکان...

ملکان که با چشمان وحشت‌زده‌اش مات و شگفت‌زده به خنجر نگاه می‌کرد، گفت:

ـ چطور ممکنه؟ خنجر روی هواست! باورم نمیشه یحیی! من می‌ترسم. خواهش می‌کنم بیا اینجا... مثل اینکه دارم خواب می‌بینم.

صدایی برخاست، چشمان ملکان به سوی یحیی چرخید. او جلوی پاشنه‌ی در از حال رفته بود. توان برخاستن نداشت. ضعف و وحشت همه‌ی توانش را شست و با خود به ژرفای درونش برد. در بدنش جانوری سیری‌ناپذیر، وحشت و اضطراب را می‌بلعید و ضعف کشنده‌ای را در عروق سوزان او جای می‌داد. هنوز خنجر نقره‌ای آواز می‌خواند. ملکان عقب رفت و دسته‌ی مبل او را متوقف کرد. ترس مثل لبه‌ی تیز خنجر بر پشتش فرو رفت. نفسش را خورد. به یحیی که وحشت زده و بیجان به خنجر خیره مانده بود، نگاه کرد. خنجر با آوازش، گویی خیال داشت آن دو را در دشتی بی‌انتها، در برابر شدیدترین بادهای زمین قرار دهد. خنجر نقره‌ای که مثل برق می‌درخشید، تکانی خورد و کمی جابه‌جا شد. درست بین کف اتاق و سقف، میان فضا بی‌حرکت قرار گرفت. ملکان چشمانش را به هم زد. سرش را تکان داد اما چشم از خنجر برنمی‌داشت. فکر کرد شاید خواب می‌بیند. گویی در رؤیایی فرو رفته بودند که قادر به بیدار شدن و رهایی از این جادوی حیرت‌انگیز نبودند. هر دو مرگ خود را نظاره می‌کردند که هم چون خنجری نقره‌ای با آن وضع عجیب در برابر چشمانشان آشکار شده بود. هنوز حس مرموز ناتوانی و هراس در جان آن دو گردش می‌کرد. خنجر برهنه‌ی نقره‌گون، گیجی نوشیدنی سرگیجه‌آور را از خون و روح ملکان شسته بود. برق و وحشت از آسمان برای لحظه‌هایی به پنجره چسبید. غرّش تُندر از شکاف دو ابر به سوی افق سیاه و خفه شتافت. خنجر بی‌اعتنا به وحشت آن دو، همچنان آواز مرموز و کشنده‌ی خود را زمزمه می‌کرد. یحیی فکر کرد به زودی وزن خود را از دست خواهد داد و هم چون برگی سبک یا مثل پَرِکاهی به طرف لبه‌ی تیز و مرگبار خنجر کشیده خواهد شد. یک بار که ته دلش از وحشتی عمیق و جنون‌انگیز خالی شد، همین خیال چنان در دلش قوت گرفت که یک لحظه مثل این بود که طپش شدید قلبش قطع شده باشد. بی‌اراده تکانی خورد و پنجه‌هایش را محکم بر کف زمین، به قالیچه‌ای که حاشیه‌ای سرخ‌رنگ داشت، فشرد. آب بدن آن دو از درون داغ می شد. هیجان و وحشتی آمیخته با ناباوری و اضطرابی عمیق و کشنده، بر پوست تنشان سایه افکنده بود. پیراهن خیس آنها به تنشان چسبیده بود. ملکان به شدت نفس نفس می‌زد و عرق می‌ریخت. اما هرچه می‌گذشت بیشتر احساس می‌کرد که سرپنجه‌ای پُرتوانتر از پنجه‌های مرگبار خود، گلویش را می‌فشرد و گاه با سرانگشتان خود ضربه‌ای خوف انگیز بر دریچه‌ی هیجان‌زده‌ی قلبش وارد می‌آورد. از همان‌جا که نشسته بود سرش را، چشمان خیره و حیرت‌زده‌اش را به اطراف چرخاند. درست پای دیوار در سمت راست اتاق، نزدیک پنجره، میله‌ای سیاه‌رنگ توجه‌اش را به خود جلب کرد. یک لحظه به خیالش آمد که میله تکان می‌خورد! ترس دوباره او را میخکوب کرد. چشمانش لرزید و بار دیگر به میله‌ی سیاه خیره شد. خود را جمع و جور کرد و سپس به طرف پنجره رفت. نزدیک پنجره، پای دیوار نشست. ناگهان پنجه‌های لرزان او میله‌ی سیاه را لمس کرد. یحیی به حرکات ملکان و خنجر با حیرت و اضطراب و ترسی آمیخته به جنون، نگاه می‌کرد. در همان حال که نشسته بود، به نظرش آمد که از درون به سوی بیهوشی مطلق کشانده می‌شود. ناگهان روح گریز از این برزخ هولناک در تنش حلول کرد. پاهایش را جمع کرد. نیرویی مخفی که گویا در زوایای پنهان درونش قرار داشت، مثل خون در سراسر بدنش جریان پیدا کرد. بعد آرام از زمین برخاست و با یک جهش دستگیره‌ی در را گرفت، اما ناگهان پیش از آنکه در باز شود، آواز خنجر در گوش‌هایش پیچید. صدای کُشنده‌ی خنجر به دیواره‌های درون شیارهای مغزش راه یافت و وحشتی عظیم و دردناک را در سرش جای داد. سرش سوخت. بدنش لمس شد و بعد احساس کرد نرمای بدنش به سنگی سخت بدل می‌شود. از این تغییر و دگرگونی کُشنده و هراسناک دردی جانگداز و غم‌انگیز در بدنش راه یافت و خونش را به آتشی کُشنده مبدّل کرد و در رگ‌هایش پرشتاب به گردش درآمد.

ـ خدایا! نه کمک کنید! نجاتم بدید! آه، سرم، سرم!

ملکان که میله‌ی سیاه‌رنگ را در میان پنجه‌های خود می‌فشرد، چشم از خنجر برداشته بود و به گریز نافرجام یحیی خیره مانده بود. ناامیدی هم چون زهری تلخ و کشنده در گلویش ریخته شد. میله‌ی سیاه را در برابرش قرار داد. یحیی آرام آرام سرش را به سوی پنجره چرخاند. او احساس کرد که خنجر ـ مثل موجودی سرشار از عقل و هوش ـ از این عمل او به خشم آمده است. ترسید به عقب نگاه کند، زیرا فکر می‌کرد خنجر در کنار گوشش صدا می‌کند. اما خنجر به همان حال سابق در میان اتاق، در فضایی خالی بی‌حرکت ایستاده بود. یحیی از در فاصله گرفت. آواز مرموز و رعشه برانگیز خنجر هنوز هم به گوش می‌رسید. باران به شدت می‌بارید و رعدی خروشان می‌غرید. وحشت تن و جانشان را می‌شست و نفسشان را به اضطرابی کشنده، آلوده می‌ساخت. ناگهان سایه‌ی خنجر بر سقف افتاد. این صحنه‌ی مافوق طبیعی هوش را از سرشان برده بود. یحیی گویی خشم و غضب خدا را در برابر خود می‌دید! همین فکر او را در وحشت فرو برده بود. اومرگ شوم خود را بر لبه‌ی تیز خنجر نقره‌ای می‌دید. ناتوانی از همه‌ی نقاط بدنش در گودال سینه‌اش سرازیر می‌شد. این حس مرموز هم چون امواجی خروشان سعی می‌کرد از تنگنا و حفره‌ی سینه‌اش بیرون بزند. بعد آرام، آرام درحالی که خود را به دیوار می‌کشاند، به طرف ملکان رفت. آواز خنجر تا مغز استخوانشان نفوذ کرده بود. ناگهان ملکان با وحشت به حرف آمد:

ـ باورم نمی‌شه. این دیگه چیه؟ ببین چطوری ایستاده! یحیی! می‌بینی یا نه! ابراهام کجایی؟ بیا!

ملکان گیج و وحشت‌زده باقی ماند. او خوب می‌دانست که آن شیء خنجری است تیز وبُرنده با دسته‌ای نقره‌ای که هم چون برقِ آسمان می‌درخشید. ملکان مرگ خود را نزدیک می‌دید. در همین لحظه بود که هر دو از نفس افتادند. خنجر ناگهان تکانی خورد. یحیی بر جای خود ماند و ملکان میله را مقابل صورتش گرفت تا از خودش دفاع کند. خنجر درحالیکه صدای مرموز و ترس‌انگیز خود را در فضای اتاق طنین‌افکن کرده بود، بی‌اعتنا به آن دو یک بار دیگر تکان شدیدی خورد. گویی با چشمان نامریی خود آن دو را می‌پایید.

در همان لحظه بود که نوک خنجر به جانب کف زمین شتافت و از حالت تهاجم بیرون آمد. خنجربه حالت عمودی در فضای اتاق بی‌حرکت شد. ملکان و یحیی با حیرت چشم به یکدیگر دوختند. اما بار دیگر جاذبه‌ی شدید خنجر نقره‌ای نگاه آن دو را به سوی خود کشاند.

و بار دیگر به دنبال لحظه‌هایی نفس‌گیر و پُرالتهاب تکانی خورد. میله‌ی سیاه در دست‌های ملکان لرزید. نفس پُرهیجان خود را فروخورد. آب دهانش را قورت داد و حیرت‌زده همچنان باقی ماند. یحیی گویی بر زمین چسیبده بود و احساس می‌کرد کم‌کم تعادل خود را از دست خواهد داد.

باران به شدت بر پنجره اصابت می‌کرد. برق هم چنان آسمان تیره و غم‌انگیز را روشن می‌کرد. غرّش تندر هنوز از میان شکاف و دیواره‌های غول‌پیکر ابرهای سیاه و خاکستری عبور می‌کرد. موج وحشت و هراس، هوای اتاق را می‌شکافت و بر صورت و هیکل آن دو می‌نشست. خنجر نقره‌ای اندکی از ارتفاع خود کاست و به اندازه‌ی قدّ کشیده و بلند ملکان و یحیی فاصله‌ی خود را با زمین حفظ کرد.

بار دیگر تکان اضطراب‌انگیزی خورد و این بار نوک برّنده‌ و تیز آن به جانب سقف اتاق کشیده شد. خنجر نقره‌ای درحالی که دسته‌اش به طرفِ زمین بود، بار دیگر بی‌حرکت شد. نگاه ملکان و یحیی به طور ناخودآگاه به یکدیگر برخورد کرد. رنگ از صورتشان رفته بود و وحشت سایه‌ی کُشنده‌ی خود را بر دل آن دو انداخته بود. چند لحظه بعد درحالیکه آواز خنجر شدّت می‌گرفت، بار دیگر به حالت افقی و تهدیدکننده درآمد. این بار نوک خنجر یحیی را نشانه گرفته بود. صدای قلب او هم چون غریقی در اقیانوسی پهناور در گوشش طنین داشت. مثل این بود که از نوک تیز خنجر تیرهایی زهرآگین به سوی یحیی می‌بارید. او به خوبی سوزش آن را در سر و تن و همه‌ی وجودش احساس می‌کرد. یحیی، بی‌آنکه صدایش شنیده شود، با خود حرف می‌زد:

ـ خدایا رحم کن! منو ببخش! نه، نه. خواهش می‌کنم!

خنجر بار دیگر از ارتفاع خود کاست. بعد به سرعت برق نزدیک در بی‌حرکت شد. یحیی ناگهان توانی در خود احساس کرد و موفق شد حرکت کند. او با شتاب خود را به ملکان رساند. به پنجره نزدیک شد و از مقابل خنجر کنار رفت. یحیی با یک چشم ملکان و با چشم دیگر خنجر وحشت‌انگیز را می‌پایید. به ناگاه اضطرابی سخت کُشنده و خوف‌انگیز به جان آن دو افتاد: خنجر آهسته به طور کمانی شروع به حرکت کرد. آوازش دیوارها و همه‌ی فضای اتاق را از لبه‌ی تیز و مرگبار خود عبور می‌داد. وقتی کمان کُشنده و نامرئی در فضا شکل گرفت، بار دیگر، خنجر تند و پرشتاب هم چون نشستن آفتاب بر سیاهی، در میان اتاق ایستاد.

ملکان تکیه‌اش را به دیوار داده بود. یک بار احساس کرد میله از دستش افتاده است. پنچه‌اش عرق کرده بود. احساس می‌کرد نیروی دفاع از بدنش خارج شده و در جاذبه‌ی آواز هراس آفرین خنجر گردش می‌کند. یحیی به پنجره نگاه کرد: چشم خنجر از قاب پنجره او را می‌پایید! رنگ آبی برق آسمان بر شیشه چسبیده بود. یحیی قدمی به عقب گذاشت. خنجر در نزدیکی دیوار ایستاد. ناگهان آهنگ صدای خنجر عوض شد. مثل این بود که خنجر از میان یک شکاف سنگی و سخت عبور می‌کرد. در همان لحظه یک خط، یک راه عجیب به وجود آمده بود: خنجر و یحیی و ملکان در امتداد یکدیگر بی‌حرکت باقی مانده بودند. ملکان فکر کرد سنگینی بدنش به زودی به زیر خواهد افتاد. سگ ابراهام از پشت دیوار همچنان پارس می‌کرد. مثل این بود که همه‌ی حرکت‌ها، تصویرها و شکل‌های عجیب با هر نیرو و قدرت مرموزی که ممکن بود وجود داشته باشد، دست به دست هم داده بودند و صحنه‌ی شگفت‌انگیز و فلج‌کننده‌ی داخل اتاق را بوجود آورده بودند. یحیی از روی ناامیدی احساس می‌کرد که نوک خنجر سینه‌اش را می‌سوزاند.

آواز خنجر در هوا موج می‌خورد و به مرده‌ترین سلول‌های تن آن دو جان می‌بخشید و حسّ مرموزی به همراه گردش جنون‌انگیز خون در رگ‌ها حرکت می‌کرد. خنجر هم چون پلنگی تیزدندان به طرف راست آن دو جهش کرد. فکر و خیال گریز، هم چون آفتابی که سیاهی را به دیار نیستی می‌فرستد، دوباره بر جان آن دو افتاد. یحیی و ملکان هر دو احساس کردند موجودی تیزپا سعی می‌کند از درونشان به فضای بیرون اتاق بگریزد. همین‌که این احساس قوّت گرفت، یحیی با فریادی بریده و نفسگیر به سوی در هجوم برد. ناگهان خنجر به طرفش هجوم آورد. ملکان از شدت وحشت احساس کرد درون دیوار فرو می‌رود. یحیی سنگ شد. سوزشِ وحشت بدنش را آتش زد. روی پنجه‌های پاهایش نشست. اوج و نهایت هول و هراس، فریاد یحیی را در خود گم کرد. نفسش گرفت و چشمان حیرت‌زده‌اش بر روی شکمش افتاد. سایه خنجر بر شکمش افتاده بود و آواز مرموزش این بار فقط در کاسه‌ی سر یحیی گردش می‌کرد. دستانش را بالا آورد. ملکان به زیرپای یحیی چشم دوخت: خون بر زمین خواهد ریخت! این فکر شیارهای مغزش را به هم گره زد و راه گریز آن را بست.

یحیی حیرت‌زده بر سایه‌ی کُشنده‌ی خنجر که بر روی شکمش افتاده بود، چشم دوخت. خنجر با شبح تیز و برنده‌ی خود شکم گرسنه‌ی او را می‌درید. ملکان بی‌اختیار فریاد کشید. سگ ابراهام همچنان پارس می‌کرد. سر ملکان به سوی پنجره چرخید اما فکر و خیال گریز همچون شبحی دست او را گرفت و از پنجره عبورش داد. یحیی که وحشت و حیرت روح و جسمش را منجمد کرده بود، نیم چرخی خورد، طوری که ملکان ایستاد. خنجر درحالیکه روی شکم ملکان نقش کمانی خونین می‌کشید، فریاد دلخراش او را در آواز خود گم کرد.

هیچ‌کدام موفق نشدند پرش مرگبار خنجر را ببینند. یحیی همان جا به زیر افتاد. خنجر شکم و پهلوی ملکان را شکافته بود. گویی دردی وحشتناک شکم ملکان را به هم می‌پیچاند. سرش را پایین انداخت. خون را دید که پایین می‌ریخت و در زیر پایش جمع می‌شد. آواز خنجر هم چون پرنده‌ای زخمی از بالای سرش عبور کرد. خنجر نقره‌ای بعد از آنکه بر پهلوی شکافته‌ی ملکان مدتی مکث کرد، ناگهان با حرکتی به سمت عقب، خود را به نزدیکی قاب پنجره رساند و ته دسته‌اش به گونه‌ای حیرت‌آور روی دیوار قرار گرفت. دست و پای یحیی فلج می‌شد. ملکان در خون می‌غلطید و در عمیق‌ترین و کشنده‌ترین درد و عذاب سراسر عمرش دست و پا می‌زد. خون از لبه‌ی بُرنده‌ی خنجر بر حاشیه‌ی سرخ فرش می‌ریخت و صدای مرموز و رعشه‌برانگیز آن هنوز از گوشه‌ی پنجره شنیده می‌شد. صدای سگ ابراهام این بار مثل این بود که از عمق و ژرفنای یک چاه طویل بیرون می‌آمد. موجودی هراسان و سرگردان پیاپی بر دیوارهای درونی وجود یحیی مشت می‌کوفت. بعد فکری در سرش میخکوب شد: خیال فرار بود که دوباره سعی می‌کرد تا به او جانی تازه ببخشد.