برای ماجرایی که شرحش را خواهم داد راه‌های گوناگونی وجود داشت تا به این سرانجام ختم نشود. اما به راستی شگفت ‌انگیز است که هوس و شهوت آدمی تا این درجه بتواند صاحب خود را کور و گمراه سازد که او را از حداقل عقل و هوشیاری و عاقبت اندیشی نیز محروم سازد و اینجا همان مکانی است که آدمی به ناچار متوقف می‌گردد و هوشیاری او به سرعت رنگ می‌بازد و خواه‌ ناخواه تسلیم نیرویی می‌شود که گویی دیگری جای او تصمیم گرفته است. به ظاهر ماجرایی است تکراری و کلیشه‌ای که هر روز و هر شب و در هر مکانی شبیه این حادثه رخ می‌دهد اما به گمانم همیشه از چنان قدرتی برخوردار است که هیچ‌گاه از تأثر و حیرت و شگفتی آن کاسته نمی‌گردد و گویی آنهایی که در آینده مرتکب چنین اعمالی خواهند شد هرگز قادر نخواهند بود حتی با محاسبه‌ای ساده از این ورطه مرگبار و نابودکننده رهایی یابند. به معنای دیگر این نیروی شیطانی و هوس انگیز و ناشناخته همچنان قربانی می‌گیرد و ما حیران و متعجب تنها شاهدی بر این تباهی‌ها و این اعمال عجیب و غم انگیز خواهیم بود.

فقط نباید فراموش کنیم که این ماجرا کاملاْ واقعی است: کیمیا اهل مرودشت بیست سال بیشتر ندارد و پیش از آن ‌که تن به ازدواج دهد در خفا از عشق پسر جوانی بهره‌ها برده است. پس از ازدواج نیز رابطه‌ی مخفی و پنهانش را حفظ می‌کند اما با گذشت اندک زمانی احساس می‌کند همسرش آن طور که دلش می خواهد او را راضی نمی‌سازد و گویا رابطه مخفی و حرام لذت بیشتری برایش دارد. آیا همسرش با خشونت رفتار می‌کرده است؟ آیا ناتوان از ارضای او بوده است؟ آیا به او مشکوک بوده است؟ آیا قصد داشته او را محدود سازد و شاید هم هر شب او را شکنجه می‌داده است؟ معلوم نیست اما چیزی که آشکار شده این است که این دختر جوان مرودشتی دیگر او را نمی‌خواهد و حتی از او متنفر است. به راستی چگونه این حس نفرت و بیزاری با چنین سرعتی در او رشد کرده که شتاب‌زده تصمیم به نابودی او می‌گیرد!؟ همه می‌دانند وقتی مرد یا زن خانه مفقود و یا کشته می‌شود بالقوه اولین متهمی که مورد سوءظن قرار می‌گیرد شریک زندگی اوست و همه ما صدها بار این واقعیت را خوانده و یا شنید‌ه‌ایم اما گویا کیمیا چنان مست عشق و لذت پنهانی است که انگار اصلاً در این وادی‌ها نیست و اینجا او دقیقاً همانند دختران و زنان هوسران دیگری که خود را نابود کردند، عمل می‌کند!

او بسته حاوی سم را از دست احمد معشوقه‌اش می‌گیرد و آن را پنهانی در چای محمد همسرش می‌ریزد و شوهرش خسته از کار روزانه و به عادت هر شبش چای خوش‌طعم را می‌نوشد اما هنگامی که استکان چای دوم را سر می‌کشد، کم‌کم حالش منقلب می‌شود در عوض هیجان و اضطراب دختر خیانت‌کار بالا می‌گیرد، آنقدر که همزمان با بسته شدن را گلوی مرد، راه نفس او آزاد می‌شود. آنگاه به سرعت با معشوقه‌اش تماس می‌گیرد و او نیز به همراه جوانی که حتماً به وجودش نیاز خواهد شد خود را به او می‌رساند و سپس دست به کار می‌شوند. از سایه‌ها و تاریکی شب نهایت استفاده را می‌برند و جنازه را در صندوق عقب ماشین معشوق می‌اندازند و آنگاه راهی بیابان تاریک و خلوتی می‌شوند. اینک همه چیز بر وفق مراد است زیرا مزاحم هر شب نابود شده و به همین خاطر معشوقش با تمام وجودش سیاهی‌ها را می‌شکافد و زیر سایه‌ی ابرهای نیمه‌شب همچنان به پیش می‌رود.

اکنون هیجان و شهوت کیمیا سینه‌اش را به آتش کشیده و برای دفن او لحظه‌شماری می‌کند. همسر ناکامش ناپدید و مفقود خواهد شد و آن وقت زمان عشق ورزی تا بی‌نهایت و لذت بردن بی‌هیچ مانعی فرا خواهد رسید و برای آن که چنین روزگاری فرا رسد ابتدا بایستی ماشین وارد جاده‌ای متروکه و خاکی شود و دقایقی بعد در نزدیکی تپه‌ی محقری متوقف گردد. آنگاه زمان کندن چاله یا همان گودال قبر فرا می‌رسد. بلافاصله هر دو جوان دست به کار می‌شوند و کمتر از نیم ساعت گودالی را حفر می‌کنند. آری عشق و لذت همیشگی از میان این چاله می‌گذرد. آنگاه با صدای غرش رعدی جنازه را می‌آورند و آن را درون حُفره خاکی می‌اندازند. در آسمان ابرها از هم می‌شکافند و ماه لحظاتی نمایان می‌شود با این حال آن سه نمی‌گذارند نور ماه روی جنازه بیافتد. اما ناگهان اتّفاق غیرمنتظره‌ای می‌افتد. عجیب است. انگار او هنوز نفس می‌کشد! گویا زنده است وحتماْ توطئه شوم را حدس زده و پی می‌برد که این گودال تیره و سرد رختخواب همیشگی او نیست. آنگاه هراسان و وحشت‌زده سعی می‌کند از آن حُفره تاریک خود را بیرون بکشاند اما سایه‌های شوم هنوز بالای سر او هستند و آن‌ها با بیل و کلنگ و مشت و لگد به جانش می‌افتند و مرد ناکام و ناامید دیواره‌های حُفره خوفناک را همچنان چنگ می‌زد به امید رهایی و نجات. فایده‌ای نمی‌کند و شوهر کیمیا همانجا با سر و رویی خونین و بدنی متلاشی از حال می‌رود. کیمیا مضطرب و وحشت‌زده از آن دو می‌خواهد هر چه زودتر کارش را یکسره کنند!

دقایقی بعد مرد ناکام زنده به گور می‌شود و آن وقت هر سه نفس راحتی می‌کشند. کار تمام شد. آنگاه بساط خود را جمع می‌کنند و راهی شهر می‌شوند. معشوقه ی دختر در میانه‌ی راه مشتی اسکناس وسوسه‌انگیز به رفیقش می‌دهد و او را روانه می‌کند و سپس ماشین را با فاصله از خانه ی کیمیا پارک می کند و خود شبانه و مخفیانه داخل خانه ی مرد مقتول می‌گردد تا حسابی از عشق معشوق خود سیراب و بهره‌مند گردد. قتل همسر او و دفنش در این شب هراس‌انگیز کار ساده‌ای نبود خصوصاً که روح حیرت‌زده ی آن مرد بار دیگر در کا لبد به ظاهر بی‌جانش حلول کرده بود.

کیمیا از مرگ و زنده‌به گوری همسرش احساس آرامش می‌کند و چنان تسلیم معشوقه‌اش می‌شود تا او در عشق و لذت غرق و از خود بی خود گردد. اما بقیه‌ی ماجرا کلیشه‌ای و بسیار تکراری است: مدتی بعد هر سه دستگیر می‌شوند و سرانجام در بازجویی‌ها به خیانت خود اعتراف می‌کنند. با این حال ماجرایی که برایتان شرح دادم هنوز خاتمه نیافته است. شاید همین امشب چند خانه آن طرف‌تر شما چنین توطئه‌ای در کار باشد و شکی نیست که عین این ماجرا و یا شبیه آن همیشه تکرار می‌شود و این عجیب است! همه‌ی شهرها از این ماجراها و حکایت‌ها فراوان دارند و گویی نیروی مرموز و ناشناخته ای بی‌هیچ مانعی عقل و هوش را از سر مردان و زنان می رُباید و بعد دست به کار می‌شود. در آن حُفره‌ی تاریک مرد ناکامی زنده به گور شد و در این گودال نمناک زنی خفته است و کمی آن سوتر در بیابان دیگری دختر دیگری قربانی شده و آن‌سوتر در زیر سایه‌ی ابرهای سنگین شبانگاهی مرد د یگری در خواب مرگ خفته است. باور نکردنی است زیرا در حالی که این خیانت‌کاران به راحتی می‌توانند از شر مزاحم و شریک زندگی خود با جدایی و طلاق برای همیشه رهایی یابند اما معلوم نیست چرا خود را گرفتار  طناب دار می‌کنند!؟ شاید هم تقدیرشان چنین است و گویا قاتلین ترجیح می‌دهند پس از چند نوبت عشق‌ورزی و کامجویی و لذت بردن، در گور سردی در همان حوالی مزار مقتولین دفن شوند! و این چرخه‌ی عجیب و مرموز با طلوع هر خورشید و غروب آن و فرا رسیدن شب ظلمانی همچنان ادامه دارد و به نظر می‌رسد تا دنیا باقی است کینه و شهوت و انتقام نیز جاری است زیرا وقتی قوای شهوانی حاکم می‌گردد اولین قربانی آن عقل و هوشیاری است و آخرین آن عمل کنندگان و بازی خوردگانِ زمزمه‌هایِ عشقِ حرام و توصیه‌های معشوقِ پنهان!