در کافهی ساحل واقع در مرکز شهر و در محیط نسبتاً خلوتی چند میز و صندلی در فضای بازی گذاشته بودند و عدهای از مشتریها داخل و چند نفری هم بیرون کافه دیده میشدند. در آن میان مردی میانسال پشت به شیشه دودی کافه و رو به خیابان انگار انتظار آمدن کسی را میکشید. کلاه شاپویی بر سر داشت و گاهی به ساعتش نگاه میکرد و باز با فنجان قهوهای که مقابلش بود ور میرفت و یا از آن مینوشید. صورتش کم چروک با پوستی سفید. چشمانش گرد و بینی اش قلمی و لبها نسبتاً کلفت با گونههایی برجسته که با تغییر حالت او دو خط باریک در دو سمت چهرهاش آشکار میشد. دقایقی بعد کلاه شاپویش را روی میز در کنار پاکت سیگار خارجی و فندک طلاییاش گذاشت. انگار فکری عمیق او را مشغول کرده بود و تنها چیزی که گاهی حواسش را پرت میکرد زمان بود که او را مجبور میکرد گاهی به ساعتش نگاهی بیاندازد.
دقایقی بعد و همین که عقربه ساعت روی شش قرار گرفت مرد لاغر و خوش فرمی با قدی نسبتاْ بلند و صورتی استخوانی و پنجههایی کشیده مقابلش قرار گرفت و بعد از سلام گفت:
ـ آقای استوار؟
و مرد از جایش برخاست و نیمی از یک لبخند غریبانه را بر چهرهاش ظاهر ساخت و با او دست داد.
ـ خودم هستم. شما رو آقای سیروس معرفی کردند؟
ـ بله. تراب هستم. از آشناییتون خوشبختم.
ـ همچنین، بفرمایید لطفاً.
و هر دو نشستند و تراب بدون حرف به آقای استوار که خود را با کت و شلوار سرمهای و پیراهن زرد و کراواتی خاکستری آراسته بود نگاه میکرد. وقتی آقای استوار نگاهش میکرد تبسمی بر چهرهاش نقش می بست و هنگامی که نگاه از او میگرفت چهره تراب لبخندش را در پوششی نازک مخفی میکرد. آقای استوار دستی روی پاکت سیگارش کشید و بعد آن را برداشت و به طرف تراب گرفت.
ـ سیگار؟
ـ ممنون.
و آقای استوار همین که فندک را روشن کرد اول سیگار خودش را روشن کرد و بعد درحالی که خیره به تراب مینگریست شعله لرزان آتش را به سمت او گرفت و آن وقت تراب سیگار خود را روشن کرد.
ـ پیش از شما من یه قهوه صرف کردم. قهوه میل دارید یا چای، نوشیدنیهای دیگه هم موجوده.
ـ ممنون فقط چای.
ـ بسیار خُب.
بعد آقای استوار به گارسون اشاره کرد و بلافاصله پسر جوانی مقابل میز آن دو ایستاد.
ـ برای ما چای بیارید.
ـ بله، اطاعت.
و پیش از آنکه سینی چای روی میز آن دو قرار بگیرد، آقای استوار در سکوت نیمی از سیگارش را دود کرده بود و از او پرسیده بود.
ـ شما ساکن تهران هستید؟
ـ من همه جا هستم. جای ثابتی ندارم. فعلاً تا چند روزی اینجا هستم.
ـ سیروس از دوستان مورد اعتماد منه.
ـ آدم صاف و رُکیه، قبولش دارم.
ـ چند ساله همدیگه رو میشناسید؟
ـ مدت زیادیه.
ـ میگفت برای کاری که در نظر داری انجام بدی بهتر از آقای تراب کسی رو سراغ ندارم.
ـ نظر لطفشه.
ـ و با تجربهای که شما دارید نمیتونه سخت باشه.
ـ تقریباً باید همینطور باشه.
بعد آقای استوار پُکی به سیگارش زد و آن دست دیگرش را روی کلاه شاپویش گذاشت و بدون حرف نگاهش کرد. چهره تراب در میان گرهها و خطوط نقش بسته در اطراف چشمان و پیشانیش او را با تجربه و مصمم برای هر کاری نشان میداد. وقتی سیگار میکشید سرش را پایین میگرفت و دودش را به سمت زمین و در شکاف میان پاهایش بیرون میداد و بعد آرام و با خونسردی به سمت آقای استوار چشم میدوخت بدون حرف و با فکری که نتوان آن را حدس زد. همین که گارسون سینی چای را مقابل آن دو روی میز گذاشت، آقای استوار قوری را برداشت و دو فنجان چای ریخت و گفت:
ـ هوای دلچسبیه.
ـ همینطوره.
ـ به نظر میاد چهره تون با سبیل خیلی جذابتر میشه!
ـ خودمم اینطور حس می کنم اما خاطره خوشی از سبیل گذاشتن ندارم، در ثانی دوست ندارم بار اضافی رو صورتم بشه.
ـ خُب اینجوری راحت تری.
ـ انگار شما هم اینطوری ترجیح میدید.
ـ زیاد بهش فکرنکردم اما زیاد اهل ریش و سبیل نیستم ...
کمی در چهره هم خیره ماندند و بعد استوار به حرف آمد وگت :
ـ وقتی به شما پیشنهادی میکنند آیا شده مخالفتی کنید یا انصراف بدید؟
ـ کم پیش اومده. معمولاً از پس کار برمیام.
ـ بیشتر چی براتون مهمه، خودِ کار یا دستمزدش؟
تراب مکثی کرد و تغییری بر چهرهاش داد و تبسمی کرد و پاسخ داد:
ـ در مورد کاری که انجام میدم احساس خاصی ندارم. بیشتر به دستمزدش فکر میکنم.
آقای استوار به او خیره شد وپیش از آنکه تبسم از چهره او محو شود لبخند بریده و کوتاهی زد و درحالی که دود از دهانش بیرون میآمد ته مانده سیگارش را در جاسیگاری نقرهای جلوی دستش خاموش کرد. تراب هنوز دود میکرد و آقای استوار فنجان چایش را برابرش قرار داد و گفت:
ـ سرد نشه.
ـ چشم.
و بلافاصله ته سیگارش را زیر پایش خاموش کرد و قندی بر دهان گذاشت و مشغول صرف چایش شد. آقای استوار همینطور نگاهش میکرد بعد دستی بر کلاهش کشید و گفت:
ـ چقدر دریافت کردید؟
ـ دو میلیون تومن.
ـ قرار چیه؟
تراب نگاهی به اطراف خود کرد و گفت:
ـ پس از انجام کار سه میلیون دیگه دریافت میکنم.
ـ پنج میلیون برای این کار شما رو راضی میکنه؟
ـ هی بدک نیست. بالاخره اگه بفرمایید هر چی هست من در خدمت شما هستم.
ـ من آدم خاصی هستم با افکار مخصوص به خودم برای همینه که الان مقابل من نشستید. البته فعلاً نمیتونید به راز حرفم پی ببرید. فکرتونو مشغول نکنید. انتخاب شما برای این کار دلیل خاصی داره و البته راههای دیگری هم وجود داشت که با پیشنهاد سیروس دوست مشترکمون شما انتخاب شدید.
ـ مچکرم.
ـ من روی شما حساب میکنم.
ـ لطف دارید.
آنگاه آقای استوار یک حبه قند در فنجان چایش انداخت و با قاشق آن را هم زد و گفت:
ـ کار سختی نیست، زیادم وقتتونو نمیگیره.
ـ من در خدمتم، طرف مَرده یا زنه؟
ـ برای شما فرقی میکنه؟
ـ نه. همینطوری پرسیدم.
نمی خوام فعلاْ از جنسیتش حرفی بزنم، آدم میان سالیه، نه پیره نه جوون، به سن و سال خودمون.
ـ با خانواده زندگی میکنه؟
ـ خوشبختانه تنهاست. کار شما راحته.
ـ برای من فرقی نمیکنه. در هرحالتی راشو پیدا میکنم.
ـ خوبه. معلومه تو کارتون استادید.
ـ نظر لطفتونه. میفرمودید.
و فنجان تا نیمه چایش را در جای خود گذاشت و به آقای استوار خیره ماند تا حرفش را بزند. آقای استوار دست در جیب کتش کرد و از داخل آن کلید و کاغذ تا شده ای در آورد.
ـ این آدرسه. نیازی نیست از دیوار بالا برید یا شیشه پنجره یا درو بشکونید. کار باید در سکوت کامل انجام بشه. من در یک فرصت پیش اومده کلید منزل سوژه رو بدست آوردم. اینم کلید. فقط کافیه درو باز کنید و آروم خودتونو به طبقه دوم خونه ویلایی این شخص برسونید. برای رسیدن به سوژه به کلید دیگهای نیاز پیدا نمیکنید. کاملاْ روشن شد؟
ـ بله. ولی از کجا این قدر مطمئنید؟
ـ کاملاً بهش شناخت دارم ، عادتاشو میشناسم ضمناً به حرفی که میزنم اطمینان کنید!
ـ بله. روش حساب میکنم.
ـ کاملاً. شک نکنید. فقط به ساعتی که میگم توجه داشته باشید. رأس ساعت یازده وارد خونه بشید. اون عادت داره به جای پتو ملحفهای سفید روی خودش می اندازه و تا روی سرش میکشه و بعد میخوابه. عادتشه.
بعد آقای استوار که اطراف خود را خلوت میدید کلاه شاپویش را به سمت آقا تراب نزدیک کرد و دو پنجه خود را روی آن قرار داد و بعد از مکث کوتاهی و درحالی که خیره نگاهش میکرد ادامه داد:
ـ گفتم سیروس یک میلیون بیشتر دستمزد بهتون بده تا همونطور که من دوست دارم کارشو یکسره کنی.
ـ ممنون وخیالتونم راحت باشه.
ـ داخل اتاق خواب چراغی میسوزه. اون جا دو سه بالش وجود داره. همین که داخل شدی بلافاصله یکی از بالش هارو روی صورتش میگذاری و کارو یکسره میکنی. زیاد معطلش نکن... البته خودت استادی نیازی به توضیح اضافه نیست.
ـ بعد اگه کسی اتّفاقی اومد داخل چی میشه؟
آقای استوار به صندلی تکیه داد و فنجان چایش را به دست گرفت و کمی از آن نوشید و سپس با خونسردی تمام پاسخ داد:
ـ کسی داخل نمیاد اما فقط یه نفر خارج میشه، اونم شمایید. بعد از انجام کار با سیروس تماس بگیرید. بلافاصله بقیه دستمزدتونو دریافت میکنید. میخوام با خیال راحت به کارتون برسید.
ـ خیالم راحته. سالهاست با سیروس کار میکنم.
ـ سه میلیون دیگه پس از انجام کار ریخته میشه به حسابتون. میخوام خاطره خوشی از این کار تو ذهنتون بمونه.
ـ امیدوارم.
و بعد برای لحظاتی به یکدیگر نگاه کردند و درحالی که تبسمی روی چهره هر دوی آنها نقش بسته بود تراب کلید و آدرس را در جیبش گذاشت و اجازه خواست از خدمتش مرخص شود. آقای استوار یکبار دیگر زمان انجام مأموریت را هنگام دست دادن با تراب آهسته تکرار کرد.
ـ فردا ساعت یازده شب.
ـ رأس ساعت یازده، خیالتون راحت باشه. به امید دیدار.
ـ شب خوبی داشته باشید. به امید دیدار دوباره.
ـ با اجازه.
و همین که تراب آخرین نگاه را به چهره و چشمان ثابت و بیحالت آقای استوار انداخت به راه خود رفت و او دوباره در جای خود نشست و درحالی که سرش را آرام تکان میداد، فندک را روشن کرد و لحظاتی به شعلهی آن چشم دوخت بیآنکه سیگاری آتش بزند. دقایقی بعد پول میز را حساب کرد و پس از دادن انعامی به گارسون کلاهشاپوی خود را بر سرش گذاشت و خود را به داخل بلوار که تازه چراغهایش روشن شده بود رساند و شروع کرد به قدم زدن آن هم در مسیری پر از درخت که بسیار خلوت بود. هنوز ابتدای شب بود و او فرصت داشت به فکر مبهم و عمیقی که در سرش بود خوب بیاندیشد.
فردا شب نیم ساعت مانده به موعد مقرر تراب در حوالی آدرس مورد نظر کشیک میداد و درست پنج دقیقه به یازده بود که سیگارش را زیر پا خاموش کرد و درحالی که دستکش سیاه به دست داشت، عرض خیابان را طی کرد و داخل کوچه پهن و خلوتی شد و سپس مقابل درب آهنی خانهای ویلایی که شماره سیوپنج در بالای آن دیده میشد، توقف کرد. کلید را از لای انگشتش خارج کرد و آن را در قفل فرو کرد و چرخاند. در که باز شد فوراً داخل شد و پشت سرش آن را بست. آنگاه میان حیاط و بین دو باغچه که در نور ضعیفی میسوخت بیحرکت ایستاد و به اطراف و راهروی مقابلش که نوری زرد آنجا را روشن کرده بود، چشم دوخت. زیر پایش برگهای خشک ریخته بود اما صدای خش خش خفیف آنها که زیر قدمهایش خرد میشدند نگرانش نمیکرد. به بالکن که رسید نگاهی به اطرافش انداخت و بعد داخل راهرو شد و از روی فرش باریک و قرمزی عبور کرد و خود را به پلهکانی که به طبقه بالا میرفت رساند. نگاهی به طبقه بالا انداخت. آنجا نیز چراغی میسوخت. در میان پلهها گردشی کرد و بعد مقابل در نیملایی توقف کرد و آهسته آن را گشود. سالنی بود پر از مبل و بوفه و میز. آن را بست. به سمت در دیگری رفت و دستهی آن را فشرد. قفل بود و باز نشد و بعد نگاهش متوجه تنها در باقیمانده گشت. به آن سمت رفت. مقابل در توقف کرد و نگاهی به ساعتش انداخت. رأس ساعت یازده بود. یکی دو نفس عمیق کشید و آنگاه دستگیرهی در را به سمت پایین فشار داد که ناگهان با صدای خشکی باز شد. تراب کمی نگران شد که مبادا سوژه از خواب بپرد. صبر کرد و نفسش را در سینهاش حبس کرد و به هیکل مرد یا زنی ناشناس که روی تخت دراز کشیده و ملحفهای سفید تا روی سرش کشیده بود چشم دوخت. یک دستش از زیر پارچه بیرون افتاده بود و آرام نفس میکشید آن هم بیخبر از قاتلی حرفهای که قصد جانش را کرده بود. تراب نیم دیگر قامتش را به داخل کشاند و بیصدا چند قدم نزدیک شد ونگاهی به اطراف اطاق انداخت. از داخل قاب نقاشی دیواری چهره زنی به او خیره مانده بود. اطاق زیاد روشن نبود اما انگار خاک گرفته و بوی ماندگی می داد. کمی در دو قدمی هیکل ناشناس خفته بر روی تخت ایستاد و آنگاه بیمعطلی یکی از دو بالش آبی رنگ کنار سر سوژه را برداشت و با پنجههایش دو سمتش را گرفت و بلافاصله آن را روی صورتش که شاید در رؤیایی برزخی سیر میکرد فرود آورد و پیش از آن که دستهایش برای او مشکلی به وجود آورند با دو زانوی سنگی و بیرحم خود به آنها قفل زد و سپس روی شکمش نشست و بیاعتنا به پاهای سوژه که برای رهایی پیاپی به هوا و اطراف تخت ضربه میزد، چشم به چهره پنهان و مخفی او دوخت که زیر ملحفه و بالش سفید پر از خشم او گرفتار شده بود. آنگاه شمارش اعداد در مغز قاتل آغاز شد و سپس ضربان قلبش شروع کرد به شمردن آن. معمولاً به شماره چهل نمیرسید و همین که ساعت مخفی اعماق ذهنش به شماره سیوپنج می رسید ناقوس مرگ نواخته می شد و آن وقت بود که تراب قفلهای سخت محکم خود را از دست و بدن مقتول آزاد می کرد و نفس پراضطراب خود را رها کرد و سپس آرام لحظاتی در سکوت مرگباری که در فضای اتاق موج میخورد، غرق می شد، کاری که اغلب پس از هر بار مأموریت همراه با خیالی که او را به قهقرایی ناشناخته میکشاند، انجام می داد.
از روی تخت پایین آمد. بالش را به کناری انداخت و نگاهی به جسد بیحرکت سوژه انداخت. دیگر نفس نمیکشید و کارش تمام شده بود. بلافاصله کنجکاوی بسراغش آمد و لذا خم شد و ملحفه را کناری زد تا مقتول را خوب ببیند. ناگهان خطوطی بر چهره قاتل ظاهر گشت و سرمایی زیر پوست صورتش خزید و آن وقت با چشمان حیران و متعجبش بر چهره بی روح آقای استوار خیره ماند که انگار با آن نگاه وحشتزده و ماتش به او چشم دوخته بود، با چشمانی گرد و سرخ که گویی انتظار دیدار دوباره با او را میکشید.
نفس بعدی تراب در سینهاش گم شد و حیران و متعجب با دهانی گشوده او را خیره مینگریست و بعد همین که احساس کرد سکوت دیگری غیر از خلوتی آخر شب و آن اتاق مرگ زده در جانش رخنه میکند نگاهی به دستکشهای سیاهش انداخت و بعد پنجههایش را جمع کرد و چند قدم به عقب رفت و سپس در پای اتاق خواب مکثی کرد و آن وقت از راهی که آمده بود خارج شد.
بعد از چند سال کار حرفهای هنوز به یاد نداشت کسی سفارش قتل خود را به او بدهد. همهی کار در کمتر از یک ربع ساعت خاتمه یافته بود و کلید خانه آقای استوار پیش از آنکه ساعت موعود به نیمه رسد در جوی آب روان آخر شب افتاد و صدایش در میان صداهای اطراف که تا انتهای تاریکی پیش میرفت، محو شد.
نظرات