Time
Majid Naficy
When Time comes upon us
We hide ourselves in the darkness of night,
But the white foam of the sea
Pours onto the shore.
We look at each other’s eyes in panic,
Hook our hands uselessly
In the back pockets of our pants
And pretend that nothing has happened.
When we ask each other’s birthdays
We barricade behind months of a year
And empty bottles of hair dye.
Then we share a bottle of wine
In a circle, hand to hand
And return to our bonfire.
The little girls of yesterday have not yet returned.
They have gone to town
In their father’s car
For a ride with neighbors’ sons.
The children of today jump over the fire
Oblivious to us
And eat from puffy bags of chips
Munch by munch.
The father skewers sausages onto sticks
And reminisces of his last Red Wednesday in Tehran.*
Sea gulls lurk in the dark
And listen to the colorful siren of cops.
The children climb Time fearlessly
They ride on his back,
Touch his white beard
And sometimes pluck a hair from it,
Rub their dirty fingers on his eyeglasses
And sneak sugar-cheeses
From the pockets of his robe.
Time stands still.
The children have robbed Him
But He laughs nonchalantly
And waits for a day
When He will come upon them.
March 18, 1998
*- “Red Wednesday” (charshanbeh suri) is the last Wednesday eve of Iranian calendar when people jump over bonfires.
زمان
مجید نفیسی
هنگامی كه زمان بر ما فرود میآید
خود را در تاریكيِ شب پنهان میكنیم
اما كفهای سفیدِ دریا به ساحل میریزند
ما هراسان در چشمهای یكدیگر مینگریم
و بیهوده دستها را در جیبهای پشتِ شلوار قلاب كرده
وانمود میكنیم كه هیچ اتفاقی نیفتاده است.
چون از زادروزِ یكدیگر میپرسیم
در پسِ ماههای سال
و شیشههای خاليِ رنگِ مو سنگر میگیریم.
آنگاه شیشهی شراب را دست به دست میگردانیم
و به حلقهی آتشباز میگردیم.
دخترانِ كوچكِ دیروز هنوز بازنگشتهاند.
آنها رفتهاند تا همراهِ پسران همسایه
با ماشینِ پدر، دورِ شهر چرخی بزنند.
كودكانِ امروز بیاعتنا به ما از روی آتش میپرند
و از پاكتهای پُفكردهی چیپس، مشت مشت میخورند.
پدر سوسیسها را بر سر سیخهای چوبی میزند
و از آخرین چارشنبهسوريِ خود در تهران یاد میكند.
مرغان دریایی در تاریكی كمین كردهاند
و به آژیرِ رنگینِ پلیس گوش میدهند.
كودكان بیواهمه از زمان بالا میروند
بر گُردهی او سوار میشوند
دست به ریشِ سفیدش میكِشند
و گاهی مویی از آن میكَنند
انگشتهای كثیفشان را بر عینك او میمالند
و از جیبهای قبایش، شكرپنیر كِش میروند.
زمان ایستاده است
كودكان غارتش كردهاند
اما او بیخیالانه میخندد
و انتظار روزی را میكِشد
كه بر آنها فرود خواهد آمد.
هجدهم مارس هزارونهصدونودوهشت
Lillian Boraks Nemetz:
Dear Majid
Your poem is a powerhouse of truth, very today.
The bizarre and the ordinary -our darkness and our light, the fire that burns and resurrects .
love
Lillian