حسن خادم
شش رفیق بودند. همه جا با هم میگشتند. خوش و سرحال بودند و یکی از ویژگیهای رفاقت آنها این بود که نام هر شش نفر با حرف میم شروع میشد: منوچهر و مهرداد و مهران و مهرزاد و مهراب و مهرشاد. این را همه میدانستند و خودشان بیشتر کیف میکردند. هیچکسی نمی توانست میانهی آنها را به هم بزند، نه روزگار و نه آدمهای آن. معتقد بودند تقدیر آنها را برای رفاقت و دوستی با هم برگزیده و این اتحاد همچنان ادامه خواهد داشت و گویا فقط مرگ که اسم این فرشته ی غم انگیز هم با حرف میم شروع میشود می توانست میان آنها جدایی بیافکند.
شش نفر بودند. رفاقتشان واقعی بود و هیچ کسی قادر نبود طلسم دوستی آنها را بشکند تا این که ناگهان مردی از راه رسید که از سرنوشت آنها کم و بیش آگاه بود و او بیهیچ تأسف و اندوهی خبر داد که تا پنج سال دیگر از میان شما فقط یکی زنده میماند! آن مرد غیبگو و ناشناس که بعضی ها او را فالگیر هم می خواندند به گونهای این پیام شوم و غم انگیز را به آنها القاء کرد که باور کردند و آنها شگفتزده و حیران مانده بودند که این چه تقدیری است که گریبان آنها را گرفته است؟ از آن به بعد هر شش نفر خود را مُرده میپنداشتند و شانسشان برای زندهماندن را بسیار اندک میدیدند. درثانی ماندن بدون حضور بقیه رفقا دیگر لطفی نداشت. فکر و خیال مدام آزارشان میداد. اغلب با هم خلوت و به یاد دوستیها و خاطراتشان شبزندهداری میکردند و اشک می ریختند و گاهی هم برای آنکه مرگ تصمیم گرفته بود میانشان جدایی بیاندازد، به این فرشته ی نحس ناسزا میگفتند. آنها با اینکه خبر داشتند تا پنج سال دیگر پنج نفرشان خواهند مُرد اما هرگز به این فکر نکرده بودند که مرگ همیشه هفتمین رفیق ناپیدای آنها بوده است.
منوچهر که اغلب مسافر جادهها بود، اعتقاد داشت حالا که قرار است بمیرد لابد شبی یا روزی پشت فرمان خوابش میبرد و حتماً به این ترتیب عمرش به سر میرسد. اما مهرداد که هم چون مهرشاد ضعیف و ناتوان بود و اغلب دچار عارضه ی قلبی میشد سرانجام به مرضی غیر از درد و رنجی که معمولاً گریبانش را میگرفت، از پا درآمد. او در سال دوم بر اثر سکته ی مغزی درگذشت و اولین نفری بود که حلقهی دوستانش را ترک گفت. در همان سال مهرزاد نیز بر سر موضوعی ناموسی با چاقوی دسته طلایی خوش نقشی که دقیقاً زیر قلبش فرو رفته بود، جان باخت.
اما هنوز سه سال مانده بود و بدی آن این بود که معلوم نمیشد چه وقت خواهند مُرد و نفر بعدی چه کسی خواهد بود؟ اگر میدانستند تا آخرین ماه سال سوم زنده میمانند حداقل از دست فکر و خیال و اضطراب خلاصی مییافتند. اما مرگ قواعد خاص خودش را دارد و هرگز امور مخفی خود را فاش نمیسازد و به همین خاطر هر چهار نفر باقی مانده شربت تلخ مصیبت رفتن به سرای باقی را هر شب و روز سر میکشیدند.
یک سال خبری نشد و در آغاز سال چهارم بود که حادثه ی دیگری بوقوع پیوست وجالب این که پیشبینی و حدس منوچهر نیز درست از آب درنیامد و سرانجام در شبی سرد بدون آنکه خودش پشت فرمان باشد، رانندهی مست و بدحالی با سرعتی گیجکننده چنان به او کوبید که سیمتر آن طرفتر کنار جدول جوی آبی از خواب غفلت بیدار شد. او نه تنها شکوفه های زیبای بهاری آن سال را به چشم ندید بلکه حتی فرصت نکرد در آن لحظات آخر عمرش کلمهای را که در دهانش میچرخید بر زبان آورد.
و زمان همچنان سپری می شد. فقط ده ماه مانده بود تا فرصت پنج ساله بطور کامل به سرآید. حالا در چهره مهرشاد و مهراب و مهران راحت تر میشد خطوط ویژه و پر رمز و راز مرگ را خواند. با آن که قرار بود یکی زنده بماند اما هر سه با هم وحشت و نگرانی از نزدیک شدن مرگ را حس میکردند. یکبار مهران خواب دیده بود که زنده میماند. رؤیایش اینگونه بود که مادرش را به خواب دیده بود. او چادر سیاهی که قولش را داده بود برایش بخرد، در رؤیا به دستش داد و مادرش با رویی باز آن را گرفت و از پسرش تشکر کرد. بعد کمی با هم در راهی ناشناخته قدم زدند. مادرش نصیحتش میکرد و او با جان و دل گوش میداد. او نمیدانست مادرش فوت کرده و به همین خاطر با خیالی آسوده همراه او میرفت. آن وقت یک نادانی به او گفته بود چون خواب مُرده دیدهای زنده میمانی و دیگری گفته بود نباید آن چادر سیاه را به دست مادرت میدادی و یکی دیگر نیز به او گفته بود اصلاً نباید همراه مادرت قدم میزدی و می رفتی. اما هر چه بود او نمیخواست مهراب و مهرشاد از جزئیات این خواب بویی ببرند. آن دو نیز در این فاصلهی اندک خوابهایی دیده و حتی موفق شده بودند برخی از مُردگان خود را نیز ملاقات کنند. آن سه به خودشان میگفتند دیگر زندگی بدون رفقا طعم و لذتی ندارد و ای کاش در پایان پنج سال هیچکس از میان ما زنده نماند، زیرا هر کسی زنده بماند، خیلی زود از غصهی بقیه دق خواهد کرد. چند ماه دیگر سپری شد و فقط سه ماه مانده بود تا پنج سال کامل شود که ناگهان در شبی تیره و تار فکر عجیبی به ذهن مهراب رسید و او خطاب به مهران گفت:
ـ برای چی منتظر بمونیم تا مرگِ بیانصاف یکی یکی ما رو درو کنه؟ وقتی منوچهر و مهرداد و مهرزاد نیستند، میخوام دنیاش نباشه، هان تو چی میگی؟
و حرفهای مهراب چنان بر او تأثیر گذاشت که بیاعتنا به تعبیر خوابی که او را زنده نگه میداشت، در شبی خلوت به اتّفاق قرصهای انتحار را بالا میاندازند و زیر نور ماه آخرین جام آب حیات را سرمیکشند و به این ترتیب زندگی را به مهرشاد که از همهی آن جمع ناامیدتر بود، هدیه میدهند. با این حال مهرشاد از آنجایی که آگاه شده بود احتمال مُردنش در پنج سال آینده زیاد است همیشه آرزوی مرگ می کرد خصوصاً که با وجود بیماری و ناامیدی هیچ شانسی برای زنده ماندنش وجود نداشت، اما تقدیر آن گونه رقم خورده بود که او از چنگال مرگ رهایی یابد و شاید هم به دلیل آن که نفر ششم بود. آیا او انتخاب شده بود که بار مصیبت مرگ پنج رفیقش را بر دوش بکشد، و اگر چنین بود چرا نام او در فهرست مُردگان آمده بود، در حالی که او فقط آرزوی مرگ کرده بود!؟
از آن به بعد هر کسی به زیارت قبور میرفت در کنار پنج مُردهای که به ردیف دفن شده بودند یک قبر دیگر نیز میدیدند که روی آن نام مهرشاد حک شده بود، بدون تاریخ فوت و بدون جسدی که درون آن خفته باشد.
۱/۷/۱۳۹۶
نظرات